سر به سر سعدی
هم در عزا، هم در عروسی
محمد اسدی
اصل حکایت
دزدی به خانه پارسایی در آمد. چندان که جست چیزی نیافت. دلتنگ شد. پارسا خبر شد. گلیمیکه بر آن خفته بود در راه دزد انداخت تا محروم نشود.
4 درصدی!
دزدی به خانه پارسایی در آمد. چندان که جست چیزی نیافت. دلتنگ شد. گفت: مگر یارانه نمیگیری شیخ؟ شیخ مثقالی پنیر در دهان گذاشت و گفت: دهک دهمی هستم.
پارسای ناقلا
دزدی به خانه پارسایی در آمد. چندان که جست چیزی نیافت. کیسهای زر و سیم پیش پارسا انداخت و برون شد. پارسا کیسه را توی صندوقی از طلا انداخت و گفت: امشب هم پیداش نکرد.
داری تعارف میکنی!
دزدی به کاخ سعدآباد درآمد. چندان که جست چیزی نیافت. دلتنگ شد. شاهزاده خبر شد. گفت: اگر کاخ گلستان هم توی چمدان جا میشد، بار میزدیم.
شنگول و منگول و پارسای مفلوک
گرگی دست و پایش را با آرد سفید کرد و به خانه پارسایی درآمد. چندان که جست چیزی نیافت. گفت ببخشید مثل اینکه حکایت را اشتباهی آمدهام.
حق دارید. چون آموزش ندادهایم!
دزدی به خانه وزیری درآمد. چندان که جست چیزی نیافت. دلتنگ شد. وزیر خبر شد. یک میلیون تومان در راه دزد انداخت و گفت: پول را بستان و کسب و کاری راه بینداز. دزد گفت: باقیش را پسانداز کنم؟
مبارز پلاستیکی
سلبریتی صفتی به جشنوارهای در آمد. چندان که جست، جایزهای نیافت. دلتنگ شد. پس لگدی نثار مملکت خویش کرد و گفت: «رعیت نان و پیاز سق میزنند.» داور خبر شد. جایزه عنتر طلایی پیش پایش انداخت.
کوکب با سلیقه یا سلیطه؟
دزدی به خانه کوکب خانم در آمد. چندان که جست چیزی از پنیر و شیر و ماست نیافت. دلتنگ شد. کوکب خانم خبر شد. نشان پیج اینستاگرام را در راه دزد انداخت. کوکب خانم بلاگر لبنیات شده بود.
هم در عزا هم در عروسی
دزدی به خانه پارسایی درآمد. در و دیوار همه سیاه پوش بود. چندان که جست پارسا را نیافت. دلتنگ شد. به تماشای عروسی ساسی مانکن نشست تا دلش گشاد شود. پس پارسا را مجلس عروسی دید که از هفت جهت به کمرش قر میدهد. دلتنگتر شد.
گفتیم خندیدیم، دیگه بسه!
پارسایی به خانه دزدی درآمد. گلیم را از زیر پای دزد بیرون کشید و گفت: ببخشید این دستبافه کلی قیمت داره.
اصل حکایت
دزدی به خانه پارسایی در آمد. چندان که جست چیزی نیافت. دلتنگ شد. پارسا خبر شد. گلیمیکه بر آن خفته بود در راه دزد انداخت تا محروم نشود.
4 درصدی!
دزدی به خانه پارسایی در آمد. چندان که جست چیزی نیافت. دلتنگ شد. گفت: مگر یارانه نمیگیری شیخ؟ شیخ مثقالی پنیر در دهان گذاشت و گفت: دهک دهمی هستم.
پارسای ناقلا
دزدی به خانه پارسایی در آمد. چندان که جست چیزی نیافت. کیسهای زر و سیم پیش پارسا انداخت و برون شد. پارسا کیسه را توی صندوقی از طلا انداخت و گفت: امشب هم پیداش نکرد.
داری تعارف میکنی!
دزدی به کاخ سعدآباد درآمد. چندان که جست چیزی نیافت. دلتنگ شد. شاهزاده خبر شد. گفت: اگر کاخ گلستان هم توی چمدان جا میشد، بار میزدیم.
شنگول و منگول و پارسای مفلوک
گرگی دست و پایش را با آرد سفید کرد و به خانه پارسایی درآمد. چندان که جست چیزی نیافت. گفت ببخشید مثل اینکه حکایت را اشتباهی آمدهام.
حق دارید. چون آموزش ندادهایم!
دزدی به خانه وزیری درآمد. چندان که جست چیزی نیافت. دلتنگ شد. وزیر خبر شد. یک میلیون تومان در راه دزد انداخت و گفت: پول را بستان و کسب و کاری راه بینداز. دزد گفت: باقیش را پسانداز کنم؟
مبارز پلاستیکی
سلبریتی صفتی به جشنوارهای در آمد. چندان که جست، جایزهای نیافت. دلتنگ شد. پس لگدی نثار مملکت خویش کرد و گفت: «رعیت نان و پیاز سق میزنند.» داور خبر شد. جایزه عنتر طلایی پیش پایش انداخت.
کوکب با سلیقه یا سلیطه؟
دزدی به خانه کوکب خانم در آمد. چندان که جست چیزی از پنیر و شیر و ماست نیافت. دلتنگ شد. کوکب خانم خبر شد. نشان پیج اینستاگرام را در راه دزد انداخت. کوکب خانم بلاگر لبنیات شده بود.
هم در عزا هم در عروسی
دزدی به خانه پارسایی درآمد. در و دیوار همه سیاه پوش بود. چندان که جست پارسا را نیافت. دلتنگ شد. به تماشای عروسی ساسی مانکن نشست تا دلش گشاد شود. پس پارسا را مجلس عروسی دید که از هفت جهت به کمرش قر میدهد. دلتنگتر شد.
گفتیم خندیدیم، دیگه بسه!
پارسایی به خانه دزدی درآمد. گلیم را از زیر پای دزد بیرون کشید و گفت: ببخشید این دستبافه کلی قیمت داره.
ارسال دیدگاه
- ضمن تشکر از بیان دیدگاه خود به اطلاع شما رسانده می شود که دیدگاه شما پس از تایید نویسنده این مطلب منتشر خواهد شد.
- دیدگاه ها ویرایش نمی شوند.
- از ایمیل شما فقط جهت تشخیص هویت استفاده خواهد شد.
- دیدگاه های تبلیغاتی ، اسپم و مغایر عرف تایید نمی شوند.
ویژه نامه