لبخند بر پهنای صورت


بهاءالدین مرشدی
داستان‌نویس
«ای کاش نویسنده بودم و همه اینها را می‌توانستم بنویسم.» این جمله‌ای است که از خیلی آدم‌ها می‌شنویم. آنها قصه‌هایی در زندگی‌شان دارند که اگر نویسنده بودند حتماً آنها را می‌نوشتند و حتماً هم مردم از خواندن این‌همه تجربه متعجب می‌شدند.
اما فکر می‌کنید چند درصد این تجربیات بکر و ناب هستند؟ یا فکر می‌کنید کدام‌یک از این تجربیات را هر یک از ما پشت سر نگذاشته است؟ چقدر این تجربیات دراماتیک و عجیب خواهند بود؟ اصلاً حالا که دارم این جملات را می‌نویسم یادم به یک ترانه عامیانه افتاد که در بچگی زیاد می‌شنیدم. ترانه‌ای که بدبختی و فلاکت از سر و رویش می‌بارید. شعر از این قرار است: «کبوتر بچه بودم مادرم مرد، مرا دادن به دایه دایه‌ام مرد، منو با شیر گاو آموخته کردند، ز بدبختی من گوساله هم مرد.»
یعنی چقدر سرنوشت‌ها شبیه این ترانه عامیانه است؟ من فکر می‌کنم همه‌مان تجربه‌های عمیقی پشت سر می‌گذاریم و بیش‌ترشان هم شبیه به هم هستند. اما این ما هستیم که با نحوه روایت کردن‌مان آنها را دراماتیک می‌کنیم. حالا که دارم این جملات را می‌نویسم خاطرات زیادی از زندگی‌ام جلوی چشم‌هایم راه می‌رود که وقتی برای دیگران تعریف می‌کنم متعجب می‌‌شوند و می‌گویند چقدر عجیب، ما هم همین خاطره را داریم. اما با همه این شباهت‌ها زندگی هرکسی منحصربه‌فرد است. شما آدمی هستید که نمونه‌تان روی زمین نیست. شما عجیب‌ترین در نوع خودتان هستید. از نوع خودتان هم فقط خودتان وجود دارد.
همین دیشب توی یک ساندویچی یک پسر با یک آقا وارد شد و آقا به مغازه‌دار گفت یک ساندویچ بندری به این پسر جوان بده من حساب می‌کنم. پسر یک کیف کهنه بهش آویزان بود و به کیف هم یک نایلون بسته بود و می‌خندید.
 همانجا فکر می‌کرد این پسر جوان بی‌خانمان با این لبخند چه چیزی در سرش می‌گذرد. این لبخند برای شام امشبش است یا برای زندگی‌ای که در آن به سر می‌برد یا اصلاً به این چیزها فکر نمی‌کند و به آن لحظه‌ای فکر می‌کند که در یخچال ساندویچی را باز خواهد کرد و یک نوشابه هم بر می‌دارد و با لبخندی از رضایت در جواب پرسش مغازه‌دار که می‌پرسد همین‌جا می‌خوری؟ می‌گوید نه.
این نه، پایان این درام به کنشی است که برای‌تان تعریف کردم. از سرنوشت نامبرده اطلاعی در دست نیست و نمی‌دانم از لبخند دیشب چیزی روی صورت پسر جوان بی‌خانمان باقی مانده است یا نه؟
حالا فکر می‌کنید زندگی این پسر جوان بی‌خانمان چقدر منحصربه‌فرد است؟ شما چنین تصویری را تجربه کرده‌اید؟ حتماً چنین صحنه‌ای را دیده‌اید و حتی به آن فکر کرده‌اید اما خیلی از ما نویسنده نیستیم که فکر کنیم آیا این تجربیات به درد می‌خورد یا نه؟ فقط آن لحظه‌ای را می‌بینیم که دوست داریم نویسنده بودیم و این زندگی سرتاسر حادثه را می‌نوشتیم.
همین حالایی که داشتم با دوستانم ناهار می‌خوردم قصه‌های یک دوست را برای این رفیق‌هایم تعریف کردم و آنها گفتند چرا داستان‌هایش را نمی‌نویسی؟ گفتم فکر می‌کنید چرا این رفیق من استندآپ‌کمدین نشده است؟ یا خیلی کارهای دیگری که استعدادش را دارد؟ ما محصول مجموعه عواملی هستیم که زندگی‌مان را شکل می‌دهند. یک وقتی شکل زندگی‌مان این است که نویسنده می‌شویم و زندگی دور و برمان را می‌نویسیم و یک‌ وقتی هم می‌گوییم: «ای کاش نویسنده بودم و همه اینها را می‌توانستم بنویسم.»


آدرس مطلب http://old.irannewspaper.ir/newspaper/page/7938/24/617475/0
ارسال دیدگاه
  • ضمن تشکر از بیان دیدگاه خود به اطلاع شما رسانده می شود که دیدگاه شما پس از تایید نویسنده این مطلب منتشر خواهد شد.
  • دیدگاه ها ویرایش نمی شوند.
  • از ایمیل شما فقط جهت تشخیص هویت استفاده خواهد شد.
  • دیدگاه های تبلیغاتی ، اسپم و مغایر عرف تایید نمی شوند.
captcha
انتخاب نشریه
جستجو بر اساس تاریخ
ویژه نامه ها