نگاهی به کتاب «بوی تند خردل»، خاطرات سید محمد نبی ملک حسینی
بازگشت به میهن با زخم خردل
طاهره راهی
خبرنگار
جلد کتاب را که دیدم، نظرم جلب شد. اول عنوان «بوی تند خردل» که قاعدتاً برای هر مخاطبی که آن را میبیند، گازهای شیمیایی و حملات عراق به ایران را به ذهن میآورد و دوم نام فامیل راوی کتاب؛ «ملک حسینی» که نامی آشنا برای بسیاری است، نه تنها در علم پزشکی ایران و با نام دکتر ملک حسینی، پدر پیوند کبد ایران که بیشتر و پیش تر با نام آیت الله ملک حسینی؛ مجتهدی در جنوب کشور که چه به لحاظ سیاسی و چه فرهنگی تأثیرگذار بوده است. به این دو علت، کتاب برایم جالب بود، برای منی که خودم یاسوجیام و با گوینده خاطرات هم استانی بودم جذابیت اش را دوچندان کرد.
بسیاری از ما بمبارانهای شیمیایی عراق در حلبچه را یا در کتابها خوانده و یا در فیلمها دیدهایم، اولین مواجهه من هم با بمبهای شیمیایی، در فیلم «از کرخه تا راین» بود، فیلمی که به زندگی چند جانباز شیمیایی میپرداخت. در کتاب «بوی تند خردل» هم راوی نه تنها از خاطرات جبهه و اسارت که از خاطرات بمبارانهای شیمیایی میگوید:«طولی نکشید که بویی شبیه به بوی سیر همه جا پیچید. از حرفهایی که قبلاً شنیده بودم حدس زدم که هواپیماها بمب شیمیایی زدهاند؛ بوی تند خردل بود که تا ریهام رسید.»
«بوی تند خردل» روایتکننده ۵ سال اسارت سید محمدنبی ملکحسینی در چنگال نیروهای بعثی است. این کتاب خاطرات راوی را از بهار ١٣۶۴ تا اواسط سال ١٣۶٩ زمانی که آتشبس میشود و نام راوی در لیست آزادهها اعلام میشود و به وطن باز میگردد، شامل میشود.
ملک حسینی در کتاب «بوی تند خردل» در فصلهای اول و دوم به سالهای حضورش در جبهههای جنگ و در فصل سوم و چهارم به توضیح سالهای اسارتش در اردوگاه رمادیه پرداخته است: «باورم نمیشد! پنج شش سرباز عراقی بیسروصدا محاصرهمان کرده بودند و در چشم برهمزدنی احساس پیروزی کوچکم با حس شکستی بزرگ عوض شد. انگار دنیا روی سرم خراب شده بود. دیگر مطمئن شدم به آخر خط رسیدهام. وقت آن بود اسارت را بپذیرم.»
راوی در این کتاب کمحجم، از خاطرات دوران اسارتش میگوید و از سفری میگوید که در ابتدای اسارت و در مسیر رفتن به اردوگاه قسمتشان شده بود، سفر به نجف: «از بغداد گذشتیم و به نجف رسیدیم. این را با دیدن تابلوها و حرفهایی که بین نگهبانان عراقی رد و بدل میشد متوجه شدیم. همین که حس کردم در شهر نجف هستم به یاد حضرت علی (ع) افتادم و کمی دلم آرام گرفت... ناگهان از بالای ساختمان دوطبقهای که در چندمتری ما بود، جعبه بزرگی داخل ماشین افتاد؛ یک جعبه پر از بیسکوئیت.»
ملــــکحســــــــینی لابــــــهلای خاطراتش از آقای ابوترابی، سید آزادگان نیز نام میبرد: «صبح روز بعد، عراقیها اسیر میانسالی را به آسایشگاه آوردند. قدی متوسط و اندامی لاغر و چهرهای مهربان داشت. خودش را حاج آقا ابوترابی، نماینده امام خمینی (ره) معرفی کرد. پیش از آن، وصف صبوری و مهربانیهای او را زیاد شنیده بودیم.»
این کتاب خاطرات جانباز آزاده، سید محمدنبی ملک حسینی از جبهههای جنگ و اسارتگاههای عراق در بازه زمانی بهار ۱۳۶۴ تا اواسط سال ۱۳۶۹ است. بعد از آتشبس نام راوی در لیست آزادهها اعلام میشود و به وطن بازمیگردد. این اثر توسط دو نویسنده جوان نجمه آرام بن و نرگس التیام مقدم تنظیم و تدوین شده و توسط انتشارات سوره مهر، در سال ١۴٠٠ و در ١٨٣ صفحه چاپ و منتشر شده است.
در پشت جلد کتاب میخوانیم:
«در نزدیکی سنگر ظرف و لباس هایم را با آب تانکر میشستم که هواپیماها آمدند. بمبهایشان را بسرعت رها کردند و رفتند. طولی نکشید که بویی شبیه بوی سیر همه جا پیچید. از حرفهایی که قبلاً شنیده بودم حدس زدم که هواپیماها بمب شیمیایی زدند، بوی تند خردل بود که تا ریهام میرسید. فرمانده بارها گفته بود در هر شرایطی بیرون از سنگر ماسک بهصورت بزنید، هوا خیلی گرم بود با ماسک نمیتوانستم خوب نفس بکشم، ماسکم را نزده بودم اما یک آمپول آتروپین در جیب پیراهن خاکیام داشتم آمپول را از روی لباس به ران پایم تزریق کردم و با کف دست هایم دهان و بینیام را پوشاندم و به تانکر تکیه زدم. نمیتوانستم نفس بکشم. پشت سر هم سرفه میکردم. چشمانم سوزش زیادی داشت و بعد از چند دقیقه دیگر نتوانستم باز نگهشان دارم. سرگیجه گرفتم و با حالت تهوع شدیدی که داشتم به گلویم چنگ زدم و از پهلو به زمین افتادم و از حال رفتم.»
خبرنگار
جلد کتاب را که دیدم، نظرم جلب شد. اول عنوان «بوی تند خردل» که قاعدتاً برای هر مخاطبی که آن را میبیند، گازهای شیمیایی و حملات عراق به ایران را به ذهن میآورد و دوم نام فامیل راوی کتاب؛ «ملک حسینی» که نامی آشنا برای بسیاری است، نه تنها در علم پزشکی ایران و با نام دکتر ملک حسینی، پدر پیوند کبد ایران که بیشتر و پیش تر با نام آیت الله ملک حسینی؛ مجتهدی در جنوب کشور که چه به لحاظ سیاسی و چه فرهنگی تأثیرگذار بوده است. به این دو علت، کتاب برایم جالب بود، برای منی که خودم یاسوجیام و با گوینده خاطرات هم استانی بودم جذابیت اش را دوچندان کرد.
بسیاری از ما بمبارانهای شیمیایی عراق در حلبچه را یا در کتابها خوانده و یا در فیلمها دیدهایم، اولین مواجهه من هم با بمبهای شیمیایی، در فیلم «از کرخه تا راین» بود، فیلمی که به زندگی چند جانباز شیمیایی میپرداخت. در کتاب «بوی تند خردل» هم راوی نه تنها از خاطرات جبهه و اسارت که از خاطرات بمبارانهای شیمیایی میگوید:«طولی نکشید که بویی شبیه به بوی سیر همه جا پیچید. از حرفهایی که قبلاً شنیده بودم حدس زدم که هواپیماها بمب شیمیایی زدهاند؛ بوی تند خردل بود که تا ریهام رسید.»
«بوی تند خردل» روایتکننده ۵ سال اسارت سید محمدنبی ملکحسینی در چنگال نیروهای بعثی است. این کتاب خاطرات راوی را از بهار ١٣۶۴ تا اواسط سال ١٣۶٩ زمانی که آتشبس میشود و نام راوی در لیست آزادهها اعلام میشود و به وطن باز میگردد، شامل میشود.
ملک حسینی در کتاب «بوی تند خردل» در فصلهای اول و دوم به سالهای حضورش در جبهههای جنگ و در فصل سوم و چهارم به توضیح سالهای اسارتش در اردوگاه رمادیه پرداخته است: «باورم نمیشد! پنج شش سرباز عراقی بیسروصدا محاصرهمان کرده بودند و در چشم برهمزدنی احساس پیروزی کوچکم با حس شکستی بزرگ عوض شد. انگار دنیا روی سرم خراب شده بود. دیگر مطمئن شدم به آخر خط رسیدهام. وقت آن بود اسارت را بپذیرم.»
راوی در این کتاب کمحجم، از خاطرات دوران اسارتش میگوید و از سفری میگوید که در ابتدای اسارت و در مسیر رفتن به اردوگاه قسمتشان شده بود، سفر به نجف: «از بغداد گذشتیم و به نجف رسیدیم. این را با دیدن تابلوها و حرفهایی که بین نگهبانان عراقی رد و بدل میشد متوجه شدیم. همین که حس کردم در شهر نجف هستم به یاد حضرت علی (ع) افتادم و کمی دلم آرام گرفت... ناگهان از بالای ساختمان دوطبقهای که در چندمتری ما بود، جعبه بزرگی داخل ماشین افتاد؛ یک جعبه پر از بیسکوئیت.»
ملــــکحســــــــینی لابــــــهلای خاطراتش از آقای ابوترابی، سید آزادگان نیز نام میبرد: «صبح روز بعد، عراقیها اسیر میانسالی را به آسایشگاه آوردند. قدی متوسط و اندامی لاغر و چهرهای مهربان داشت. خودش را حاج آقا ابوترابی، نماینده امام خمینی (ره) معرفی کرد. پیش از آن، وصف صبوری و مهربانیهای او را زیاد شنیده بودیم.»
این کتاب خاطرات جانباز آزاده، سید محمدنبی ملک حسینی از جبهههای جنگ و اسارتگاههای عراق در بازه زمانی بهار ۱۳۶۴ تا اواسط سال ۱۳۶۹ است. بعد از آتشبس نام راوی در لیست آزادهها اعلام میشود و به وطن بازمیگردد. این اثر توسط دو نویسنده جوان نجمه آرام بن و نرگس التیام مقدم تنظیم و تدوین شده و توسط انتشارات سوره مهر، در سال ١۴٠٠ و در ١٨٣ صفحه چاپ و منتشر شده است.
در پشت جلد کتاب میخوانیم:
«در نزدیکی سنگر ظرف و لباس هایم را با آب تانکر میشستم که هواپیماها آمدند. بمبهایشان را بسرعت رها کردند و رفتند. طولی نکشید که بویی شبیه بوی سیر همه جا پیچید. از حرفهایی که قبلاً شنیده بودم حدس زدم که هواپیماها بمب شیمیایی زدند، بوی تند خردل بود که تا ریهام میرسید. فرمانده بارها گفته بود در هر شرایطی بیرون از سنگر ماسک بهصورت بزنید، هوا خیلی گرم بود با ماسک نمیتوانستم خوب نفس بکشم، ماسکم را نزده بودم اما یک آمپول آتروپین در جیب پیراهن خاکیام داشتم آمپول را از روی لباس به ران پایم تزریق کردم و با کف دست هایم دهان و بینیام را پوشاندم و به تانکر تکیه زدم. نمیتوانستم نفس بکشم. پشت سر هم سرفه میکردم. چشمانم سوزش زیادی داشت و بعد از چند دقیقه دیگر نتوانستم باز نگهشان دارم. سرگیجه گرفتم و با حالت تهوع شدیدی که داشتم به گلویم چنگ زدم و از پهلو به زمین افتادم و از حال رفتم.»
ارسال دیدگاه
- ضمن تشکر از بیان دیدگاه خود به اطلاع شما رسانده می شود که دیدگاه شما پس از تایید نویسنده این مطلب منتشر خواهد شد.
- دیدگاه ها ویرایش نمی شوند.
- از ایمیل شما فقط جهت تشخیص هویت استفاده خواهد شد.
- دیدگاه های تبلیغاتی ، اسپم و مغایر عرف تایید نمی شوند.
ویژه نامه