گوشه پر شده خاطرهها
محمد غریبی
فیلمساز
بیست و هشتم تیر ماه 1387 داشتیم با اتوبوس به سمت بیرجند میرفتیم. من بودم و رضا و علی که قرار بود یک مستند چندین قسمتی بسازیم برای شبکه بیرجند. این جزو اولین پروژههای جدی زندگیام بود و قطعاً حال خوبی داشتم. هنوز ساعتی نگذشته بود که علی خبر داد خسرو شکیبایی فوت کرده است. حالم گرفته شد، برای لحظهای به علی و رضا خیره شدم و بعد سرم را برگرداندم سمت جاده پرپیچوخم و غرق شدم در افکارم. تصاویر این مرد دوست داشتنی جلوی چشمم میآمدند، نه اینکه مرتب شده پشت هم چیده باشند، نه! همهچیز بههم ریخته بود، یک تصویر از روزی روزگاری بود، یکی از خانه سبز، عبور از غبار میآمد و ترن و هوای مه گرفتهاش و آن دیالوگ معروف هامون، خواهران غریب را هم که در سینما دیدیم و کیفش را بردیم. عصبانی بودم، خیلی! اصلاً چرا آدمی که خودش را اینقدر برایمان دوستداشتنی میکند باید برود، اصلاً آن ور چه خبراست که حواسشان به خودشان نیست که کمی هم به فکر ما باشند و یکباره اینطور نروند که اعصاب آدم خرد شود. همهمان میدانیم که چقدر با دیدنش حالمان بهتر بود، من که اینطور بودم... میخواهم بگویم که این بزرگوار چقدر برای ما خاطرههای ماندگاری ساخته است، انگار هر فیلم او برای من تصویر یک زندگی است، یکی در سینما که حالا آن سینما هم مخروبهای شده است و تعطیلش کردند، اما آنقدر برایم آن لحظه جذاب است که فکر نمیکنم بشود با چیز دیگری عوض کنم، یکی در خانه مادربزرگ که دور هم جمع بودیم و حالا نه آن خانه است نه مادربزرگ و نه پدربزرگ، یکی را در کنار رفقایم دیدم که حال مدتهاست بین ماها فاصله شهری افتاده است. این است که میگویم خاطرههایی که با بودنشان برای ما میسازند خیلی عمیق در ذهن آدم میماند و هر وقت به سراغش میروی میبینی یک گوشهای از آن را پر میکنند. حال این بار با رفتنش خاطرهای را برایم رقم زده بود، خبری که مسیر این سفر و خاطرههای عجیب و غریبی را که برایم افتاد، ماندگار کرد که هر موقع یاد این پروژه میافتم با خبر رفتناش شروع میشود. آنجا که علی گفت: ممد، خسرو شکیبایی فوت کرد.
فیلمساز
بیست و هشتم تیر ماه 1387 داشتیم با اتوبوس به سمت بیرجند میرفتیم. من بودم و رضا و علی که قرار بود یک مستند چندین قسمتی بسازیم برای شبکه بیرجند. این جزو اولین پروژههای جدی زندگیام بود و قطعاً حال خوبی داشتم. هنوز ساعتی نگذشته بود که علی خبر داد خسرو شکیبایی فوت کرده است. حالم گرفته شد، برای لحظهای به علی و رضا خیره شدم و بعد سرم را برگرداندم سمت جاده پرپیچوخم و غرق شدم در افکارم. تصاویر این مرد دوست داشتنی جلوی چشمم میآمدند، نه اینکه مرتب شده پشت هم چیده باشند، نه! همهچیز بههم ریخته بود، یک تصویر از روزی روزگاری بود، یکی از خانه سبز، عبور از غبار میآمد و ترن و هوای مه گرفتهاش و آن دیالوگ معروف هامون، خواهران غریب را هم که در سینما دیدیم و کیفش را بردیم. عصبانی بودم، خیلی! اصلاً چرا آدمی که خودش را اینقدر برایمان دوستداشتنی میکند باید برود، اصلاً آن ور چه خبراست که حواسشان به خودشان نیست که کمی هم به فکر ما باشند و یکباره اینطور نروند که اعصاب آدم خرد شود. همهمان میدانیم که چقدر با دیدنش حالمان بهتر بود، من که اینطور بودم... میخواهم بگویم که این بزرگوار چقدر برای ما خاطرههای ماندگاری ساخته است، انگار هر فیلم او برای من تصویر یک زندگی است، یکی در سینما که حالا آن سینما هم مخروبهای شده است و تعطیلش کردند، اما آنقدر برایم آن لحظه جذاب است که فکر نمیکنم بشود با چیز دیگری عوض کنم، یکی در خانه مادربزرگ که دور هم جمع بودیم و حالا نه آن خانه است نه مادربزرگ و نه پدربزرگ، یکی را در کنار رفقایم دیدم که حال مدتهاست بین ماها فاصله شهری افتاده است. این است که میگویم خاطرههایی که با بودنشان برای ما میسازند خیلی عمیق در ذهن آدم میماند و هر وقت به سراغش میروی میبینی یک گوشهای از آن را پر میکنند. حال این بار با رفتنش خاطرهای را برایم رقم زده بود، خبری که مسیر این سفر و خاطرههای عجیب و غریبی را که برایم افتاد، ماندگار کرد که هر موقع یاد این پروژه میافتم با خبر رفتناش شروع میشود. آنجا که علی گفت: ممد، خسرو شکیبایی فوت کرد.
ارسال دیدگاه
- ضمن تشکر از بیان دیدگاه خود به اطلاع شما رسانده می شود که دیدگاه شما پس از تایید نویسنده این مطلب منتشر خواهد شد.
- دیدگاه ها ویرایش نمی شوند.
- از ایمیل شما فقط جهت تشخیص هویت استفاده خواهد شد.
- دیدگاه های تبلیغاتی ، اسپم و مغایر عرف تایید نمی شوند.
ویژه نامه