قرنی به غرور زیسته
ارمغان بهداروند
شاعر
سایه؛ روایتگر انسانِ روزگار خویش است. شعر او شرح دمها و آدمهایی است که با ما نسبت دارند. دمهای غم و شادی و آدمهایی که به رفاقت در هم، گریستهاند و خندیدهاند. «مردم» شعر او مردمان خانه و خیابانهای روزگارش بودهاند. مردمی که بهاعتماد، در امیدواریها و ناامیدیها، شعر او را گاه، زمزمه و بیشتر، فریاد کردند و این اعجاب و اعجاز اوست که چند نسل با شعر و در شعر او زیستهاند. سایه متولد ادبیات کلاسیک است اما شعرهای نو او شانهبهشانه غزل قد کشیدهاند و ثمر دادهاند. حکایتی که به درخت کهن خانه او در خیابان کوشک تهران میماند که با همه پیرسالی، به سعی سایه جوانه میزند و میپاید. درختی که ارغوان نام گرفت و فراتر از آن چاردیواری، نماد وطن شد. وطنی برای او و دیگرانی که بهدرد، همغربتاش هستند: «چه غریبانه تو با یاد وطن مینالی/ من چه گویم که غریب است دلم در وطنم»
از پس قرنی بهغرور زیستن، در دورتر جایی از وطن، «سایه»، به مرگ تسلیم شد. خبر تسلیم ناگزیر سایه را «یلدا» به مرور شعری که در خاطره جمعی هر کدام از ما جای پایی دارد، در میان گذاشت: «بگردید، بگردید، درین خانه بگردید/ درین خانه غریبید، غریبانه بگردید». میخوانم و حتم دارم که مرگ نمیتواند او را در سایه نگه دارد؛ چرا که شعر، شاید متولد حیات شاعر باشد اما به ممات او، شعرمرگی اتفاق نمیافتد و تازهجانتر میشود نام و نشان شاعر. «بگردید بگردید» را میخوانم و آن دوچشم روشن در چروکیدگیهای چهرهاش را به خاطر میآورم که خستهخسته همه این سالها با ما بغض کرده است و با ما گریسته است و همعزای با یلدا مینالم که: «یکی مرغ چمن بود که جفت دل من بود/ جهان لانه او نیست پی لانه بگردید»
در این سالیان، آن قدر درد و دشواری پشتسر گذاشتهایم که «سرد و گرم چشیده» نام بگیریم اما تاسیانِ سایه، سیاهتر از همه عزاهایی است که بر سر ما باریدهاند. دشواری وظیفه او اکنون، میراث اوست. بیش از سوگواری «سایه» باید از «سایه» آواربرداری کرد.
شاعر
سایه؛ روایتگر انسانِ روزگار خویش است. شعر او شرح دمها و آدمهایی است که با ما نسبت دارند. دمهای غم و شادی و آدمهایی که به رفاقت در هم، گریستهاند و خندیدهاند. «مردم» شعر او مردمان خانه و خیابانهای روزگارش بودهاند. مردمی که بهاعتماد، در امیدواریها و ناامیدیها، شعر او را گاه، زمزمه و بیشتر، فریاد کردند و این اعجاب و اعجاز اوست که چند نسل با شعر و در شعر او زیستهاند. سایه متولد ادبیات کلاسیک است اما شعرهای نو او شانهبهشانه غزل قد کشیدهاند و ثمر دادهاند. حکایتی که به درخت کهن خانه او در خیابان کوشک تهران میماند که با همه پیرسالی، به سعی سایه جوانه میزند و میپاید. درختی که ارغوان نام گرفت و فراتر از آن چاردیواری، نماد وطن شد. وطنی برای او و دیگرانی که بهدرد، همغربتاش هستند: «چه غریبانه تو با یاد وطن مینالی/ من چه گویم که غریب است دلم در وطنم»
از پس قرنی بهغرور زیستن، در دورتر جایی از وطن، «سایه»، به مرگ تسلیم شد. خبر تسلیم ناگزیر سایه را «یلدا» به مرور شعری که در خاطره جمعی هر کدام از ما جای پایی دارد، در میان گذاشت: «بگردید، بگردید، درین خانه بگردید/ درین خانه غریبید، غریبانه بگردید». میخوانم و حتم دارم که مرگ نمیتواند او را در سایه نگه دارد؛ چرا که شعر، شاید متولد حیات شاعر باشد اما به ممات او، شعرمرگی اتفاق نمیافتد و تازهجانتر میشود نام و نشان شاعر. «بگردید بگردید» را میخوانم و آن دوچشم روشن در چروکیدگیهای چهرهاش را به خاطر میآورم که خستهخسته همه این سالها با ما بغض کرده است و با ما گریسته است و همعزای با یلدا مینالم که: «یکی مرغ چمن بود که جفت دل من بود/ جهان لانه او نیست پی لانه بگردید»
در این سالیان، آن قدر درد و دشواری پشتسر گذاشتهایم که «سرد و گرم چشیده» نام بگیریم اما تاسیانِ سایه، سیاهتر از همه عزاهایی است که بر سر ما باریدهاند. دشواری وظیفه او اکنون، میراث اوست. بیش از سوگواری «سایه» باید از «سایه» آواربرداری کرد.
ارسال دیدگاه
- ضمن تشکر از بیان دیدگاه خود به اطلاع شما رسانده می شود که دیدگاه شما پس از تایید نویسنده این مطلب منتشر خواهد شد.
- دیدگاه ها ویرایش نمی شوند.
- از ایمیل شما فقط جهت تشخیص هویت استفاده خواهد شد.
- دیدگاه های تبلیغاتی ، اسپم و مغایر عرف تایید نمی شوند.
ویژه نامه