سایهات بر سر شعر است هنوز
مژده لواسانی
شاعر و گوینده
اول: درست یادم نیست که در کودکى و نوجوانى، آشنایى جدىام با ابتهاج، دقیقاً از کدام شعرش شروع شد. «در این سراى بى کسى را خواندم» و عاشقش شدم یا با گالیا به عشق فکر کردم که: «دیر است گالیا، هر چیز رنگ آتش و خون دارد این زمان...» اما از وقتى یادم است حافظ را تنها به سعى او میشناختم. از همان شمع روى جلد که شبیه خود ابتهاج است. هنوز هم حافظ را جز این کتاب، در هیچ صفحهاى دنبال نمیکنم. اصلاً فقط ابتهاج باید حافظ را برایمان اینگونه روان و دقیق دوره کند. او که خود حافظ این روزگار است. او که به غزل معاصر وزن بخشیده است...
دوم: درست یادم نیست که در کودکى و نوجوانىام کى شنیدم که شجریان میخواند: «ایران ای سراى امید، بر بامت سپیده دمید...» اما یادم است که مسحور این تصنیف بودم. بعدتر بود که فهمیدم شعرش از ابتهاج است. به گمانم براى شکوه و عشق ایران، همین یک شعر تا همیشه کافیست... کافیست که ایران برایت براى همیشه، سرای امید بماند، حتى در روزگار ناامیدىها...
سوم: درست یادم نیست چند ساله بودم که سیاه مشق را خریدم اما یادم است از همان لحظهاى که براى اولین بار «نشود فاش کسی آنچه میان من و توست» را در این کتاب خواندم، بغض کردم و این بغض هنوز و همیشه با خواندن این غزل در من زنده میشود. بعدتر با «تاسیان» بسیار گریستم و هر وقت هواى دلتنگى به سرم میزد، اولین گزینهها براى پناه بردن، اشعار سایه بود. درباره شعر او منِ کوچک که نباید حرفى بزنم. جایی که استاد مسلم جناب دکتر شفیعى کدکنىِ بزرگ فرمودهاند: «میان صدها دلیلی که به عظمت او میتوان اقامه کرد، همین یک دلیل بس که او بر چکاد بلندی ایستاده که نیازی به انکار دیگران ندارد و این موهبتی است الهی. متجاوز از نیم قرن است که نسلهای پی در پی عاشقان شعر فارسی حافظههایشان را از شعر سایه سرشار کردند. امروز اگر آماری از حافظههای فرهیخته شعردوست در سراسر قلمرو زبان فارسی گرفته شود، شعر هیچیک از معاصران زنده نمیتواند با شعر سایه رقابت کند.»
چهارم: درست یادم است حوالى ساعت ٤ صبح ١٩ مرداد بود و در پرسههاى بىگاه شبانهام، خبرى که سالها دلهرهاش را داشتم در صفحه یلدا ابتهاج عزیز دیدم و غم عالم به سرم آوار شد و درست یادم است که صبحِ ٨ آبان ٨٦ هم همین حال را داشتم. حالا نیمه شب ١٩ مرداد با خودم فکر مىکردم: «دریغ کز شبى چنین سپیده سر نمیزند...» نوشتم: «فکر کردن به شعر، بدون حضور شما، ترسناکه عالیجناب...» این نیمه شب مرداد براى من، مثل صبح زود هشتم آبان ٨٦ شد که قیصر رفت. بعضىها هر وقت از این جهان خداحافظى کنند، زود است. خیلی زود! بعضیها که بزرگاند که بىتکرارند که سایه سر ما هستند... مثل شما جناب ابتهاج. «ارغوانم آنجاست، ارغوانم تنهاست، ارغوانم دارد میگرید...» خودتان در آن مصاحبه بىنظیر که هزار بار دوره کردنش هم قند مکرر است، فرموده بودید: «در کجا جز در زندگى میتوانستم آواز ابوعطای شجریان و سمفونى نه بتهون را بشنوم؟» حالا من مىگویم، در کجا جز در این زندگى و در این روزگار میتوانستم غزلهاى شما را بخوانم؟ بخت ما بلند بود و اقبال با ما یار بود که در پناه شعر شما زندگى کردیم. شما را شناختیم و با شما همروزگار بودیم. بعدتر میتوانیم به فرزندانمان بگوییم: «ما در سالهایی زیستیم که شعر، زیر سایه شما بود و خواهد بود تا همیشه...»
شاعر و گوینده
اول: درست یادم نیست که در کودکى و نوجوانى، آشنایى جدىام با ابتهاج، دقیقاً از کدام شعرش شروع شد. «در این سراى بى کسى را خواندم» و عاشقش شدم یا با گالیا به عشق فکر کردم که: «دیر است گالیا، هر چیز رنگ آتش و خون دارد این زمان...» اما از وقتى یادم است حافظ را تنها به سعى او میشناختم. از همان شمع روى جلد که شبیه خود ابتهاج است. هنوز هم حافظ را جز این کتاب، در هیچ صفحهاى دنبال نمیکنم. اصلاً فقط ابتهاج باید حافظ را برایمان اینگونه روان و دقیق دوره کند. او که خود حافظ این روزگار است. او که به غزل معاصر وزن بخشیده است...
دوم: درست یادم نیست که در کودکى و نوجوانىام کى شنیدم که شجریان میخواند: «ایران ای سراى امید، بر بامت سپیده دمید...» اما یادم است که مسحور این تصنیف بودم. بعدتر بود که فهمیدم شعرش از ابتهاج است. به گمانم براى شکوه و عشق ایران، همین یک شعر تا همیشه کافیست... کافیست که ایران برایت براى همیشه، سرای امید بماند، حتى در روزگار ناامیدىها...
سوم: درست یادم نیست چند ساله بودم که سیاه مشق را خریدم اما یادم است از همان لحظهاى که براى اولین بار «نشود فاش کسی آنچه میان من و توست» را در این کتاب خواندم، بغض کردم و این بغض هنوز و همیشه با خواندن این غزل در من زنده میشود. بعدتر با «تاسیان» بسیار گریستم و هر وقت هواى دلتنگى به سرم میزد، اولین گزینهها براى پناه بردن، اشعار سایه بود. درباره شعر او منِ کوچک که نباید حرفى بزنم. جایی که استاد مسلم جناب دکتر شفیعى کدکنىِ بزرگ فرمودهاند: «میان صدها دلیلی که به عظمت او میتوان اقامه کرد، همین یک دلیل بس که او بر چکاد بلندی ایستاده که نیازی به انکار دیگران ندارد و این موهبتی است الهی. متجاوز از نیم قرن است که نسلهای پی در پی عاشقان شعر فارسی حافظههایشان را از شعر سایه سرشار کردند. امروز اگر آماری از حافظههای فرهیخته شعردوست در سراسر قلمرو زبان فارسی گرفته شود، شعر هیچیک از معاصران زنده نمیتواند با شعر سایه رقابت کند.»
چهارم: درست یادم است حوالى ساعت ٤ صبح ١٩ مرداد بود و در پرسههاى بىگاه شبانهام، خبرى که سالها دلهرهاش را داشتم در صفحه یلدا ابتهاج عزیز دیدم و غم عالم به سرم آوار شد و درست یادم است که صبحِ ٨ آبان ٨٦ هم همین حال را داشتم. حالا نیمه شب ١٩ مرداد با خودم فکر مىکردم: «دریغ کز شبى چنین سپیده سر نمیزند...» نوشتم: «فکر کردن به شعر، بدون حضور شما، ترسناکه عالیجناب...» این نیمه شب مرداد براى من، مثل صبح زود هشتم آبان ٨٦ شد که قیصر رفت. بعضىها هر وقت از این جهان خداحافظى کنند، زود است. خیلی زود! بعضیها که بزرگاند که بىتکرارند که سایه سر ما هستند... مثل شما جناب ابتهاج. «ارغوانم آنجاست، ارغوانم تنهاست، ارغوانم دارد میگرید...» خودتان در آن مصاحبه بىنظیر که هزار بار دوره کردنش هم قند مکرر است، فرموده بودید: «در کجا جز در زندگى میتوانستم آواز ابوعطای شجریان و سمفونى نه بتهون را بشنوم؟» حالا من مىگویم، در کجا جز در این زندگى و در این روزگار میتوانستم غزلهاى شما را بخوانم؟ بخت ما بلند بود و اقبال با ما یار بود که در پناه شعر شما زندگى کردیم. شما را شناختیم و با شما همروزگار بودیم. بعدتر میتوانیم به فرزندانمان بگوییم: «ما در سالهایی زیستیم که شعر، زیر سایه شما بود و خواهد بود تا همیشه...»
ارسال دیدگاه
- ضمن تشکر از بیان دیدگاه خود به اطلاع شما رسانده می شود که دیدگاه شما پس از تایید نویسنده این مطلب منتشر خواهد شد.
- دیدگاه ها ویرایش نمی شوند.
- از ایمیل شما فقط جهت تشخیص هویت استفاده خواهد شد.
- دیدگاه های تبلیغاتی ، اسپم و مغایر عرف تایید نمی شوند.
ویژه نامه