ماجراهای خانم آقای او
به از ما نباشد، بعضیها کتاب هم میخوانند!
ریحانه ابراهیمزادگان
شاعر و طنزپرداز
طفل صغیر که بودیم دلمان پر میکشید آخرهفته برویم خانهباغ حاج عمو؛ یک اتاقکی داشتند ته باغ، در کج و کنجولش به زور لنگ و لگد باز میشد که در آن تا بیخ سقف کتاب چیده بودند از اصول فلسفه و روش رئالیسم تا ملت عشق و مؤدبپور... میخزیدیم نبشی اتاق، ده-بیست-سی-چهل کرده یکی برمیداشتیم فرو میرفتیم توی کتابها. غروب خانجان شاکی میآمد سراغمان قازی پنیر تبریز و گردو میداد دستمان ضعف نکنیم؛ خوشاش میآمد عوض ماتیک و ریمل، کتاب دستمان میگیریم.الغرض از همان کمسالگی به فرزانگی و خرد و فراست شهره بودیم... قوم و خویشمان روی فهم و درکمان حساب باز کرده بودند، الحمدلله دائما و ابدا، مباهی شدیم سربلندشان کردیم. فیالحال فرض نکنید زاویهنشین مطبخیم پیازداغ میکنیم از بیهنری است، همه قسم هنری از سرانگشتمان میبارد، زنیت و خانهداری یک از هزار است؛ لاکن کتاب از دستمان نمیافتد ولو در باب پخت و پز.نوبهای خیال میکردیم صبیه دایی آقایاو هم کم اهل مطالعه و تتبع نیست، هر گوشه منزلشان تفحص میکردیم کتاب پیدا میشد؛ لاکن گمان میکردیم کلفت-نوکر دارند میآید برایش به نظم و قاعده میچیند؛ به رنگ سوا، به قواره سوا. به سیاق ما پس در خلا هم کتاب چیده بود؛ کیفور بودیم مشابه ما خوش ندارند اوقاتشان به بطالت بگذرد. روی برداشتن و تورق نداشتیم لاکن هربار میدیدیم توی دلمان تحسین میکردیم با کتاب انس دارد.یک بعدازظهری منزلشان وعده داشتیم به صرف چای، گعده زنانه؛ ما که اهل میهمانی زنانه نیستیم، دل و دماغ قرتی قربیلک بازی نداریم، معهذا منزل صبیه دایی آقای او توفیر میکرد. مگر چند فقره قوم و خویش ممتاز و فخیم داشتیم که از خیر نشست و برخاست بگذریم. کیفور و سردماغ پاشدیم مفتخرشان کردیم به حضور. یک گوشه نشسته بودیم از صدای بگو بخند جمع سرسام شده گفتیم پناه ببریم به یکی از کتابها، رخصت گرفتیم اسائه ادب نباشد؛ چندتا کتاب خوش منظره با جلد خارجکی که مسجل بود گرانقیمت و نفیسند چیده بودند روی میز، «خانم دلوی» را برداشتیم تورق کنم. چشمتان روز بد نبیند؛ باز کردیم دیدیم پاستیل و آب نبات ریختند توی کتاب! جلد داشت ورق نداشت. مغزمان کانهو توپ بسکتبال، به کاسه سرمان میخورد و برمیگشت. مات و متحیر زل زده بودیم به کتاب خوراکیها، با صدای صبیه دایی آقای او به خودمان آمدیم که میگفت: «بفرمایید، از آب گذشته است.» به حق چیزهای ندیده و نشنیده، این فرنگیهای عاطل و باطل دل و روده کتاب را خالی میکنند تویش پاستیل و آب نبات میریزند که بگویند ما خیلی کتاب میخوریم؟ کتاب پاستیل و آب نبات را گذاشتیم کنار، «دیوید کاپرفیلد» برداشتیم، پسته و فندق بود، ترسیدیم «جنایت و مکافات» برداریم به گز و سوهان برسیم. کتابها را عودت دادیم سرجایشان. به سرگدا افتاده بودیم. گفتیم برویم آبی به سر و رویمان بزنیم حالمان روبه راه شود. پس در خلا چشممان به همان کتب مذکور افتاد، شیطان رفت به جلدمان صحتشان را بسنجیم، هرچه نباشد آب نبات و پسته پس در خلا نمیگذارند. آمدیم تورق کنیم هرچه کردیم کتاب باز نشد. به قاعده ظرف و ظروف هم به کار نمیآمدند، کانهو مترسک سر جالیز به جهت تزئین و ادا اصول و افاده و سخریه لودگی گذاشته بودند پس در.خدا نصیبتان نکند، مدمغ و کلافه برگشتیم به تحسر نگاهی به کتب کتابخانه انداختیم دستمان آمد همه مجعول و بدلی است.
به از ما نباشد، بعضیها کتاب هم میخوانند. فیالمثل همین 10 روز نمایشگاه کتاب؛ خودمان دیدیم ملت چطور به ضرب و زور، خودشان را میرسانند خروار خروار کتاب میخرند، مترو و پارکینگ جای سوزن انداختن ندارد. میروی سراغ این ماسماسک وامانده هر استوری را رؤیت میکنی لیست پیشنهاد کتبی است که مطالعه شده و فوتوی کتب ابتیاع شده به قر و فر اینستاگرام ثبت شده. خیلیها اهل کتاب و فضل و کمالاتند. معالوصف عدهای به قلت، به سیاق صبیه دایی آقای او، مخل عدد و رقم جماعت کثیر کتابخوان میشوند، آمارغلط میشود، خیال میکنیم سرانه مطالعه پایین است. مگر در نمایشگاه کتاب، کتاب پاستیل و پسته و کتاب دربسته پیدا میشود؟ آدم کتاب میخرد بخواند دیگر.
حمل بر خودستایی نباشد، برای نوبه چندم به کمالات و درک و شعور و وقوف خودمان ایمان آوردیم. برگشتیم منزل چای ریختیم، نشستیم یک گوشه «گتسبی بزرگ» خواندیم، جهت سلامتی خودمان اسپند دود کردیم که یک تنه سرانه مطالعه کشور را بالا میبریم، توی کتابهایمان پسته و پاستیل پیدا نمیشود.
شاعر و طنزپرداز
طفل صغیر که بودیم دلمان پر میکشید آخرهفته برویم خانهباغ حاج عمو؛ یک اتاقکی داشتند ته باغ، در کج و کنجولش به زور لنگ و لگد باز میشد که در آن تا بیخ سقف کتاب چیده بودند از اصول فلسفه و روش رئالیسم تا ملت عشق و مؤدبپور... میخزیدیم نبشی اتاق، ده-بیست-سی-چهل کرده یکی برمیداشتیم فرو میرفتیم توی کتابها. غروب خانجان شاکی میآمد سراغمان قازی پنیر تبریز و گردو میداد دستمان ضعف نکنیم؛ خوشاش میآمد عوض ماتیک و ریمل، کتاب دستمان میگیریم.الغرض از همان کمسالگی به فرزانگی و خرد و فراست شهره بودیم... قوم و خویشمان روی فهم و درکمان حساب باز کرده بودند، الحمدلله دائما و ابدا، مباهی شدیم سربلندشان کردیم. فیالحال فرض نکنید زاویهنشین مطبخیم پیازداغ میکنیم از بیهنری است، همه قسم هنری از سرانگشتمان میبارد، زنیت و خانهداری یک از هزار است؛ لاکن کتاب از دستمان نمیافتد ولو در باب پخت و پز.نوبهای خیال میکردیم صبیه دایی آقایاو هم کم اهل مطالعه و تتبع نیست، هر گوشه منزلشان تفحص میکردیم کتاب پیدا میشد؛ لاکن گمان میکردیم کلفت-نوکر دارند میآید برایش به نظم و قاعده میچیند؛ به رنگ سوا، به قواره سوا. به سیاق ما پس در خلا هم کتاب چیده بود؛ کیفور بودیم مشابه ما خوش ندارند اوقاتشان به بطالت بگذرد. روی برداشتن و تورق نداشتیم لاکن هربار میدیدیم توی دلمان تحسین میکردیم با کتاب انس دارد.یک بعدازظهری منزلشان وعده داشتیم به صرف چای، گعده زنانه؛ ما که اهل میهمانی زنانه نیستیم، دل و دماغ قرتی قربیلک بازی نداریم، معهذا منزل صبیه دایی آقای او توفیر میکرد. مگر چند فقره قوم و خویش ممتاز و فخیم داشتیم که از خیر نشست و برخاست بگذریم. کیفور و سردماغ پاشدیم مفتخرشان کردیم به حضور. یک گوشه نشسته بودیم از صدای بگو بخند جمع سرسام شده گفتیم پناه ببریم به یکی از کتابها، رخصت گرفتیم اسائه ادب نباشد؛ چندتا کتاب خوش منظره با جلد خارجکی که مسجل بود گرانقیمت و نفیسند چیده بودند روی میز، «خانم دلوی» را برداشتیم تورق کنم. چشمتان روز بد نبیند؛ باز کردیم دیدیم پاستیل و آب نبات ریختند توی کتاب! جلد داشت ورق نداشت. مغزمان کانهو توپ بسکتبال، به کاسه سرمان میخورد و برمیگشت. مات و متحیر زل زده بودیم به کتاب خوراکیها، با صدای صبیه دایی آقای او به خودمان آمدیم که میگفت: «بفرمایید، از آب گذشته است.» به حق چیزهای ندیده و نشنیده، این فرنگیهای عاطل و باطل دل و روده کتاب را خالی میکنند تویش پاستیل و آب نبات میریزند که بگویند ما خیلی کتاب میخوریم؟ کتاب پاستیل و آب نبات را گذاشتیم کنار، «دیوید کاپرفیلد» برداشتیم، پسته و فندق بود، ترسیدیم «جنایت و مکافات» برداریم به گز و سوهان برسیم. کتابها را عودت دادیم سرجایشان. به سرگدا افتاده بودیم. گفتیم برویم آبی به سر و رویمان بزنیم حالمان روبه راه شود. پس در خلا چشممان به همان کتب مذکور افتاد، شیطان رفت به جلدمان صحتشان را بسنجیم، هرچه نباشد آب نبات و پسته پس در خلا نمیگذارند. آمدیم تورق کنیم هرچه کردیم کتاب باز نشد. به قاعده ظرف و ظروف هم به کار نمیآمدند، کانهو مترسک سر جالیز به جهت تزئین و ادا اصول و افاده و سخریه لودگی گذاشته بودند پس در.خدا نصیبتان نکند، مدمغ و کلافه برگشتیم به تحسر نگاهی به کتب کتابخانه انداختیم دستمان آمد همه مجعول و بدلی است.
به از ما نباشد، بعضیها کتاب هم میخوانند. فیالمثل همین 10 روز نمایشگاه کتاب؛ خودمان دیدیم ملت چطور به ضرب و زور، خودشان را میرسانند خروار خروار کتاب میخرند، مترو و پارکینگ جای سوزن انداختن ندارد. میروی سراغ این ماسماسک وامانده هر استوری را رؤیت میکنی لیست پیشنهاد کتبی است که مطالعه شده و فوتوی کتب ابتیاع شده به قر و فر اینستاگرام ثبت شده. خیلیها اهل کتاب و فضل و کمالاتند. معالوصف عدهای به قلت، به سیاق صبیه دایی آقای او، مخل عدد و رقم جماعت کثیر کتابخوان میشوند، آمارغلط میشود، خیال میکنیم سرانه مطالعه پایین است. مگر در نمایشگاه کتاب، کتاب پاستیل و پسته و کتاب دربسته پیدا میشود؟ آدم کتاب میخرد بخواند دیگر.
حمل بر خودستایی نباشد، برای نوبه چندم به کمالات و درک و شعور و وقوف خودمان ایمان آوردیم. برگشتیم منزل چای ریختیم، نشستیم یک گوشه «گتسبی بزرگ» خواندیم، جهت سلامتی خودمان اسپند دود کردیم که یک تنه سرانه مطالعه کشور را بالا میبریم، توی کتابهایمان پسته و پاستیل پیدا نمیشود.
ارسال دیدگاه
- ضمن تشکر از بیان دیدگاه خود به اطلاع شما رسانده می شود که دیدگاه شما پس از تایید نویسنده این مطلب منتشر خواهد شد.
- دیدگاه ها ویرایش نمی شوند.
- از ایمیل شما فقط جهت تشخیص هویت استفاده خواهد شد.
- دیدگاه های تبلیغاتی ، اسپم و مغایر عرف تایید نمی شوند.
ویژه نامه