انکار؛ نپذیرفتن زندگی
رامتین ایمانی نوبر
روانشناس
هــرمـــان نــونبـــرگ روانـــکاو و عصبشناس لهستانی در مقالهای در سال 1932 نوشت: «انکار، مکانیسمی است که تباهی روانی واقعیت در آن اتفاق میافتد.» یکی از مفاهیمی که در عصر رنسانس جان گرفت تا سریعاً وارد کرانههای شورانگیز هنر شود، مفهومی بود که معنایش این است: «به یاد داشته باش، روزی خواهی مرد». در واقع نقاشیهایی که با الهام از این مفهوم نگاره میشدند- بویژه نقاشیهای سبک وانتیاس در عصر روشنگری در اروپا- اغلب چند ویژگی مشترک داشتند: ساعت، میوههای پوسیده و البته اسکلت جمجمه انسان که به ترتیب، اشاره به گذر زمان، بیماری و در نهایت مرگ داشتند. از منظر روانکاوی، این مضامین راوی همان واقعیات تلخی زندگی بشری هستند که اغلب به بزرگترین انکار او در زندگی بدل میشوند، به هسته اصلی باور و اندیشه و سپس انکار مرکزی که سایر نگرشها و اعمال نیز از آنها ناشی میشود. درواقع با انکار، آدمی وارد تله ناسازگاری خواهد شد تا در جاده نامتناهی «فرار از واقعیت»، سرگردان شود. از این رو، در اوایل قرن بیستم، زیگموند فروید، انکار را به عنوان یکی از مکانیسمهای دفاعی مهم معرفی کرد که انسان به وسیله آن میتواند از اضطرابهای ناخودآگاهش بکاهد. در این مکانیسم، فرد با واقعیتی مواجه میشود که پذیرش آن بسیار ناراحتکننده است و در عوض، ترجیح میدهد آن را رد کرده و اصرار ورزد به آنچه که ممکن است درست نباشد، بهرغم اینکه حتی شواهد مستدلی برای صحت آن وجود داشته باشد. در این مکانیسم، وی از شناخت یا تصدیق واقعیات یا تجربیات عینی خودداری میکند تا همانطور که آنا فروید(دختر فروید) بیان کرد، در این فرایند ناخودآگاه فرد از خودش در برابر ناراحتی یا اضطراب محافظت کند. آنا فروید اعتقاد داشت که این مکانیسم نیز مانند سایر مکانیسمهای دفاعی عمدتاً در کودکی و نوجوانی مورد استفاده قرار میگیرد و زمانیکه به طور منظم در بزرگسالی به کار گرفته شود، میتواند آسیبزا گردد. به عبارت دیگر انکار نیز مانند سایر مکانیسمها در کوتاهمدت حتی میتواند مانند مُسکن عمل کند اما در دراز مدت، مایه رنج و عذاب میشود. یک مثال ساده در خصوص این مکانیسم میتواند آن باشد که فرد سیگاری از آنجا که نمیخواهد عواقب یا عوارض ناشی از مصرف آن را بپذیرد میگوید که به صورت تفریحی سیگار میکشد یا با مصرف آن میتواند عملکرد بهتری در محل کارش داشته باشد. با این حال برای شناخت بیشتر انکارهای رایج، باید به ریشههای آن، که انکار مرکزی است، گذری زد. در این خصوص هلینا دویچ، همکار فروید نوشته است: «در جایی که یک نگرش تعمیم یافته فعال انکار وجود دارد، این نگرش نتیجه یک انکار مرکزی است.» و دکتر لوئیز لین در سال 1953 در مقالهای با عنوان «نقش ادراک در مکانیسم انکار» اضافه کرده که این نگرش «محصول یک آرزوی مرکزی است»؛ مثلاً ممکن است فردی به دلیل اضطراب این واقعیت که انسان اساساً در زندگیاش تنها است، دائماً درصدد این باشد که در جمع با دوستان و سایرین باشد، یا برای فرار از این واقعیت ازدواج کند و در نهایت نیز خود را برونگرا بنامد. در واقع آرزوی مرکزی او این است که هرگز تنها نباشد، بنابراین او اضطراب تنهایی و انکار مرکزی آن را با خردهانکارهای گوناگون نشان میدهد. با این اوصاف، همانطور که دکتر لین ادامه میدهد: «حقیقت اساسی در مورد انکار، جهتگیری آن بر خلاف واقعیت خارجی است.» و تنها بودن میتواند یکی از همان واقعیتهای خارجی باشد. با این تفاسیر میتوان از این منظر نیز نگریست که این مکانیسم راهی برای لذتی آنی است، آنچه که فروید در مقالهای با عنوان «شوخ طبعی» نوشت: «ایگو(خود) نمیخواهد با تیرهای واقعیت صدمه ببیند... اصرار دارد که در برابر زخمهایی که دنیای بیرون ایجاد میکند، نفوذناپذیر است، در واقع، اینها صرفاً فرصتهایی برای ایجاد لذت هستند.» درواقع این لذتی زاییده رنج است، لذتی که طبق گفته هرمان نونبرگ به تباهی روانی برای کنار زدن واقعیت میانجامد و حتی به نادیده گرفتن حقیقتی چون «به یاد داشته باش، روزی خواهی مرد» نیز منجر میشود، آنچه که یادآور مرگ است، مهمترین انکار مرکزی در انسان، که به آرزو و میل جاودانگی وی گره میخورد. بنابراین، نیمی از واقعیت زندگی آمیخته به رنج است و عدم پذیرش و انکار رنج، به منزله نچشیدن لذت حقیقی و دیرپا و صدالبته، نپذیرفتن زندگی است.
روانشناس
هــرمـــان نــونبـــرگ روانـــکاو و عصبشناس لهستانی در مقالهای در سال 1932 نوشت: «انکار، مکانیسمی است که تباهی روانی واقعیت در آن اتفاق میافتد.» یکی از مفاهیمی که در عصر رنسانس جان گرفت تا سریعاً وارد کرانههای شورانگیز هنر شود، مفهومی بود که معنایش این است: «به یاد داشته باش، روزی خواهی مرد». در واقع نقاشیهایی که با الهام از این مفهوم نگاره میشدند- بویژه نقاشیهای سبک وانتیاس در عصر روشنگری در اروپا- اغلب چند ویژگی مشترک داشتند: ساعت، میوههای پوسیده و البته اسکلت جمجمه انسان که به ترتیب، اشاره به گذر زمان، بیماری و در نهایت مرگ داشتند. از منظر روانکاوی، این مضامین راوی همان واقعیات تلخی زندگی بشری هستند که اغلب به بزرگترین انکار او در زندگی بدل میشوند، به هسته اصلی باور و اندیشه و سپس انکار مرکزی که سایر نگرشها و اعمال نیز از آنها ناشی میشود. درواقع با انکار، آدمی وارد تله ناسازگاری خواهد شد تا در جاده نامتناهی «فرار از واقعیت»، سرگردان شود. از این رو، در اوایل قرن بیستم، زیگموند فروید، انکار را به عنوان یکی از مکانیسمهای دفاعی مهم معرفی کرد که انسان به وسیله آن میتواند از اضطرابهای ناخودآگاهش بکاهد. در این مکانیسم، فرد با واقعیتی مواجه میشود که پذیرش آن بسیار ناراحتکننده است و در عوض، ترجیح میدهد آن را رد کرده و اصرار ورزد به آنچه که ممکن است درست نباشد، بهرغم اینکه حتی شواهد مستدلی برای صحت آن وجود داشته باشد. در این مکانیسم، وی از شناخت یا تصدیق واقعیات یا تجربیات عینی خودداری میکند تا همانطور که آنا فروید(دختر فروید) بیان کرد، در این فرایند ناخودآگاه فرد از خودش در برابر ناراحتی یا اضطراب محافظت کند. آنا فروید اعتقاد داشت که این مکانیسم نیز مانند سایر مکانیسمهای دفاعی عمدتاً در کودکی و نوجوانی مورد استفاده قرار میگیرد و زمانیکه به طور منظم در بزرگسالی به کار گرفته شود، میتواند آسیبزا گردد. به عبارت دیگر انکار نیز مانند سایر مکانیسمها در کوتاهمدت حتی میتواند مانند مُسکن عمل کند اما در دراز مدت، مایه رنج و عذاب میشود. یک مثال ساده در خصوص این مکانیسم میتواند آن باشد که فرد سیگاری از آنجا که نمیخواهد عواقب یا عوارض ناشی از مصرف آن را بپذیرد میگوید که به صورت تفریحی سیگار میکشد یا با مصرف آن میتواند عملکرد بهتری در محل کارش داشته باشد. با این حال برای شناخت بیشتر انکارهای رایج، باید به ریشههای آن، که انکار مرکزی است، گذری زد. در این خصوص هلینا دویچ، همکار فروید نوشته است: «در جایی که یک نگرش تعمیم یافته فعال انکار وجود دارد، این نگرش نتیجه یک انکار مرکزی است.» و دکتر لوئیز لین در سال 1953 در مقالهای با عنوان «نقش ادراک در مکانیسم انکار» اضافه کرده که این نگرش «محصول یک آرزوی مرکزی است»؛ مثلاً ممکن است فردی به دلیل اضطراب این واقعیت که انسان اساساً در زندگیاش تنها است، دائماً درصدد این باشد که در جمع با دوستان و سایرین باشد، یا برای فرار از این واقعیت ازدواج کند و در نهایت نیز خود را برونگرا بنامد. در واقع آرزوی مرکزی او این است که هرگز تنها نباشد، بنابراین او اضطراب تنهایی و انکار مرکزی آن را با خردهانکارهای گوناگون نشان میدهد. با این اوصاف، همانطور که دکتر لین ادامه میدهد: «حقیقت اساسی در مورد انکار، جهتگیری آن بر خلاف واقعیت خارجی است.» و تنها بودن میتواند یکی از همان واقعیتهای خارجی باشد. با این تفاسیر میتوان از این منظر نیز نگریست که این مکانیسم راهی برای لذتی آنی است، آنچه که فروید در مقالهای با عنوان «شوخ طبعی» نوشت: «ایگو(خود) نمیخواهد با تیرهای واقعیت صدمه ببیند... اصرار دارد که در برابر زخمهایی که دنیای بیرون ایجاد میکند، نفوذناپذیر است، در واقع، اینها صرفاً فرصتهایی برای ایجاد لذت هستند.» درواقع این لذتی زاییده رنج است، لذتی که طبق گفته هرمان نونبرگ به تباهی روانی برای کنار زدن واقعیت میانجامد و حتی به نادیده گرفتن حقیقتی چون «به یاد داشته باش، روزی خواهی مرد» نیز منجر میشود، آنچه که یادآور مرگ است، مهمترین انکار مرکزی در انسان، که به آرزو و میل جاودانگی وی گره میخورد. بنابراین، نیمی از واقعیت زندگی آمیخته به رنج است و عدم پذیرش و انکار رنج، به منزله نچشیدن لذت حقیقی و دیرپا و صدالبته، نپذیرفتن زندگی است.
ارسال دیدگاه
- ضمن تشکر از بیان دیدگاه خود به اطلاع شما رسانده می شود که دیدگاه شما پس از تایید نویسنده این مطلب منتشر خواهد شد.
- دیدگاه ها ویرایش نمی شوند.
- از ایمیل شما فقط جهت تشخیص هویت استفاده خواهد شد.
- دیدگاه های تبلیغاتی ، اسپم و مغایر عرف تایید نمی شوند.
ویژه نامه