پیوند باور نکردنی توپ، تور و فلسفه!
فائزه آشتیانی
خبرنگار
«خیلی زود یادگرفتم که توپ هیچگاه از طرفی که فکر میکنید نمیآید و این درس، در زندگیام - بخصوص در پاریس که هیچکس با دیگری رو راست نیست - خیلی به دردم خورد.» این جملات از آلبر کامو نقل شده است. نویسنده فرانسویتبار ساکن الجزایر که از قضا با فوتبال هم میانه خوبی داشته و در عنفوان جوانی دروازهبان تیم راسینگ دانشگاه الجزایر بوده است که اگر محدودیتهای حاصل از بیماری سل نبود شاید تا آخرین روزهای زندگیاش هم حرمت این حرفه را کم نمیکرد، چه بسا که بیش از نویسندگی، در آن موفق ظاهر میشد. قبول دارید فیلسوف فوتبالی بودن دردسرهای زیادی دارد؟ آن هم شخصیتی مثل کامو که به گفته خودش دوست ندارد برای زندگی معناتراشی کند و ارزش و هدفی برایش قائل شود. حالا این شمایل را در مستطیل سبز رنگ تصور کنید، در چهارچوب دروازه ایستاده و به توپی که با سرعت 10 متر بر ثانیه به سمتش روانه شده خیره شده است. در ذهنش چه سؤالاتی ممکن است بگذرد؟ این توپ گل بشود یا نشود چه تأثیری در روند زندگی ما دارد؟ گل زدن ارزشمندتر است یا گل خوردن؟ اگر توپ را بگیرم این من هستم که آن را تصاحب کردهام یا او که مرا در اختیار گرفته است؟ و... تا صفحه بعد میتوانم برایتان مثال بیاورم، اما فعلاً متوقف میشوم که بتوانم این ستون چهارصد کلمهای را بیحرف پس و پیش تحویل بدهم. القصه اینجا بودیم که وقتی سؤالات ریز و درشت ذهن آلبر را احاطه کرده آیا میتواند متمرکز بازی باشد و توپ را مهار کند؟ در کمال ناباوری جواب مثبت است و این حقیقتاً من را متحیر میکند! درست که بیماری سل فرصت ستاره شدن را از او گرفت و از بعد هفده سالگی دیگر اجازه بازی کردن نداشت اما تا آخرین روزهای عمرش یک تماشاگر حرفهای فوتبال بود و در پاسخ به سؤال دوستش چارلز پونسه؛ که تئاتر را ترجیح میدهد یا فوتبال؟ دومی را انتخاب کرده بود. «پس از سالها که جهان نمایشهای زیادی پیش رویم گذاشت، آنچه را از اخلاق و تعهدات اخلاقی آموختم مدیون فوتبال هستم. اینها را در تیم راسینگ آموختم. چقدر تیم خودم را دوست داشتم. به خاطر شادی پس از پیروزی، آنگاه که با خستگی پس از تلاش در هم میآمیزد … چقدر بینظیر! و همچنین به خاطر میل احمقانه گریستن در شبهای شکست... .
خبرنگار
«خیلی زود یادگرفتم که توپ هیچگاه از طرفی که فکر میکنید نمیآید و این درس، در زندگیام - بخصوص در پاریس که هیچکس با دیگری رو راست نیست - خیلی به دردم خورد.» این جملات از آلبر کامو نقل شده است. نویسنده فرانسویتبار ساکن الجزایر که از قضا با فوتبال هم میانه خوبی داشته و در عنفوان جوانی دروازهبان تیم راسینگ دانشگاه الجزایر بوده است که اگر محدودیتهای حاصل از بیماری سل نبود شاید تا آخرین روزهای زندگیاش هم حرمت این حرفه را کم نمیکرد، چه بسا که بیش از نویسندگی، در آن موفق ظاهر میشد. قبول دارید فیلسوف فوتبالی بودن دردسرهای زیادی دارد؟ آن هم شخصیتی مثل کامو که به گفته خودش دوست ندارد برای زندگی معناتراشی کند و ارزش و هدفی برایش قائل شود. حالا این شمایل را در مستطیل سبز رنگ تصور کنید، در چهارچوب دروازه ایستاده و به توپی که با سرعت 10 متر بر ثانیه به سمتش روانه شده خیره شده است. در ذهنش چه سؤالاتی ممکن است بگذرد؟ این توپ گل بشود یا نشود چه تأثیری در روند زندگی ما دارد؟ گل زدن ارزشمندتر است یا گل خوردن؟ اگر توپ را بگیرم این من هستم که آن را تصاحب کردهام یا او که مرا در اختیار گرفته است؟ و... تا صفحه بعد میتوانم برایتان مثال بیاورم، اما فعلاً متوقف میشوم که بتوانم این ستون چهارصد کلمهای را بیحرف پس و پیش تحویل بدهم. القصه اینجا بودیم که وقتی سؤالات ریز و درشت ذهن آلبر را احاطه کرده آیا میتواند متمرکز بازی باشد و توپ را مهار کند؟ در کمال ناباوری جواب مثبت است و این حقیقتاً من را متحیر میکند! درست که بیماری سل فرصت ستاره شدن را از او گرفت و از بعد هفده سالگی دیگر اجازه بازی کردن نداشت اما تا آخرین روزهای عمرش یک تماشاگر حرفهای فوتبال بود و در پاسخ به سؤال دوستش چارلز پونسه؛ که تئاتر را ترجیح میدهد یا فوتبال؟ دومی را انتخاب کرده بود. «پس از سالها که جهان نمایشهای زیادی پیش رویم گذاشت، آنچه را از اخلاق و تعهدات اخلاقی آموختم مدیون فوتبال هستم. اینها را در تیم راسینگ آموختم. چقدر تیم خودم را دوست داشتم. به خاطر شادی پس از پیروزی، آنگاه که با خستگی پس از تلاش در هم میآمیزد … چقدر بینظیر! و همچنین به خاطر میل احمقانه گریستن در شبهای شکست... .
ارسال دیدگاه
- ضمن تشکر از بیان دیدگاه خود به اطلاع شما رسانده می شود که دیدگاه شما پس از تایید نویسنده این مطلب منتشر خواهد شد.
- دیدگاه ها ویرایش نمی شوند.
- از ایمیل شما فقط جهت تشخیص هویت استفاده خواهد شد.
- دیدگاه های تبلیغاتی ، اسپم و مغایر عرف تایید نمی شوند.
ویژه نامه