تلاش شخصی برای توسعه ‌فردی


فائزه صدیقی
نویسنده
Fa.sedighi@gmail.com

پرده اول
خیلی سال قبل که دانش آموز بودم مدرسه‌مان دور از خانه بود و برای رفت و آمد باید اتوبوس سوار می‌شدم، در اتوبوس، آدم‌های مختلفی را می‌دیدم، آدم‌هایی که حتماً هر کدام داستان زندگی متفاوتی داشتند و من خیلی وقت‌ها با دیدن هر کس به سرگرمی مورد علاقه‌ام مشغول می‌شدم و با رؤیاپردازی داستان زندگی آن آدم را توی ذهنم می‌ساختم؛ پیش خودم فکر می‌کردم این آدم چه دنیایی دارد، چه‌ چیزی خوشحال یا ناراحتش می‌کند، توی موقعیت‌های معمولی که منم تجربه‌شان کرده‌ام، واکنش‌های او چیست و... اما یک روز که خسته و کم‌حوصله از روزی که گذرانده بودم، سرم را به شیشه پنجره تکیه داده بودم و بی‌خیال دنیای رؤیایی داستان آدم‌ها شده بودم، یک دفعه گوشه خیابان چشمم به یک چیز غیرمعمول خورد که دیدنش چشم و ذهن خسته من را به خودش مشغول کرد!
 آنجا یک مرد جوان ویلچرنشین را دیدم که داشت گوشه خیابان کنار همان جایی که ماشین‌ها پارک کرده بودند، به‌سرعت به موازات اتوبوس جلو می‌آمد و توجهش فقط به ماشین‌های مسیر و موانعی که از روبه‌رو می‌آمدند، بود.
در نگاه اول بازوهای عضلانی‌اش توجهم را جلب کرد، او با دست‌هایش مرتب چندین دور قسمت بالایی چرخ‌های ویلچرش را می‌چرخاند و بعد چند ثانیه رهایشان می‌کرد و شاید استراحتی به دست‌هایش می‌داد و باز مجدد آن کار را تکرار می‌کرد و این چرخه دائماً تکرار می‌شد. اتوبوس از کنارش رد شد، سر چرخاندم و با نگاهم تعقیبش کردم. از جلو که دیدمش توی صورتش یک جور سرسختی خاص توجهم را جلب کرد، سرسختی که انگار حاصل خیلی چیزها بود و کلی داستان پشت نگاهش بود! اما چه چیزهایی؟
اتوبوس از کنار آن جوان ویلچرنشین رد شد و از او دور و دورتر شدم تا جایی که دیگر نمی‌دیدمش، آنجا بود که باز سرم را به پنجره تکیه دادم و این بار به قصه زندگی و نگاه آن جوان فکر کردم، به سختی تلخی که در صورت و نگاهش به چشمم آمده بود و احتمالاً حاصل سال‌ها تحمل رنج معلولیت و سختی‌هایی بود که من حتی در رؤیاهایم هم نمی‌توانستم تصورشان کنم.  اما بعد به این فکر کردم که به نظر می‌آید یک چیز دیگر هم ممکن است نگاه آن جوان را آنقدر تلخ و سرد کرده و باعث شده باشد حتی ردی از لبخند هم در چهره‌اش نباشد و آن احتمالاً واکنش‌های اطرافیان به شرایطش بوده! اینکه وسط حرکتش در مسیر شاید بارها شده که خطری پیش آمده یا راننده‌ای بوق زده، دادی کشیده که «آهاااای مگه از جونت سیر شدی اومدی توی خیابون» یا «آخه مگه تو خیابونم جای ویلچره» و حرف‌هایی از این دست.
راستش را بخواهید آن موقع‌ها خیلی هم مخالف این افکار نبودم و به نظرم درست هم می‌گفتند، آخر کدام آدم عاقلی با ویلچر می‌آید گوشه خیابانی با آن حجم از خطرهای مختلف و سختی‌های جورواجور، حرکت کنه؟ آن جوان را بارها بعد از آن روز هم دیدم و برایم شده بود نماد یک حرکت قهرمانانه که با وجود تمام سختی‌های معلولیت، خودش را در خانه محدود نکرده بود و با تحمل سختی‌های مسیر، مثل بقیه آدم‌ها توی جامعه حضور داشت اما در یک جای اشتباه!!
 
پرده دوم
پسرک از خانه ماندن خسته شده و بهانه می‌گیرد و من دیگر نمی‌دانم چطور سرگرمش کنم، تصمیم می‌گیرم از خانه بیرون برویم تا هر دو کمی سر حال بیاییم، همان طور که مشغول حاضر کردنش هستم، توی ذهنم به این فکر می‌کنم که چطوری و کجا ببرمش. اول به این فکر می‌کنم که بگذارمش توی آغوشی و برویم خانه مامان، اما راستش حتی فکر کردن به آن هم باعث شد کمردرد بگیرم و از آنجایی که دیگر تحمل دردهای اضافه‌تر در توانم نیست، بی‌خیال آغوشی انداختن می‌شوم. پس تصمیم می‌گیرم با کالسکه ببرمش پارک و با این تصمیم لبخندی روی لبم می‌آید.
جای پسرک را توی کالسکه درست می‌کنم، کمربندش را می‌بندم و از خانه می‌زنیم بیرون. از کوچه می‌گذریم و به خیابان اصلی می‌رسیم. برای رسیدن به پارک باید از این خیابان عبور کنیم، کالسکه را هول می‌دهم به سمت پیاده‌رو و همین طور که از آفتاب کم‌جان پاییز لذت می‌برم، حواسم به ماشینی جمع می‌شود که عمود بر خیابان روی پل ایستاده و عملاً پیاده‌رو را بسته و فقط برای عبور یک عابر جا هست. البته که من هم یک عابرم اما عابری کالسکه به دست و احتمالاً این موضوع اصلاً برای آن راننده اهمیتی نداشت و همین که کامل مسیر را نبسته خوب بوده و از خودش راضی‌ است. آهی می‌کشم و کل مسیر را تا پل قبلی برمی‌گردم و با ترس و لرز از کنار خیابان رد می‌شوم. آن قسمت پیاده‌رو که مسدود شده را رد می‌کنم و سریع برمی‌گردم توی پیاده‌رو. توی پیاده‌رو هم البته یک جاهایی آنقدر سنگفرش‌هایی با طرح‌های عجیب و غریب و پر از فرورفتگی و برجستگی کار شده که باید دودستی کالسکه را محکم بچسبم تا کمتر تکان بخورد و پسرک کمتر اذیت شود.
 در تمام طول مسیر، آنقدر با موانع مختلف روبه‌رو شدم که از تصمیمم پشیمان شدم، راه اول پیاده‌رو بود که با پارک ماشین‌ها در مسیر پیاده‌رو و بستن مسیر روبه‌رو شدم، گزینه دیگر خیابان بود که تصور خطرهایش هم باعث می‌شد ناخودآگاه آهنگ بالاتر از خطر در سرم پخش شود و از تصورش هم بگذرم؛ اتوبوس و تاکسی سوار شدن هم با کالسکه ممکن نبود، حتی برای عبور امن از خیابان هم نمی‌شد از پل عابرپیاده استفاده کنم چون کالسکه همراهم بود. پس تصمیم گرفتم به خانه برگردم که با دیدن میله‌های محافظ اول پیاده‌رو آه از نهادم در آمد، همان‌ها که برای منع عبور موتور از پیاده‌رو نصب کرده‌اند. من موتوری نبودم اما کالسکه همراهم بود و با آن نمی‌توانستم از آن موانع رد شوم، این شد که باز برگشتم توی خیابان اصلی و از گوشه خیابان راهم را ادامه دادم.
 جاهایی که ماشینی کنار خیابان پارک بود مجبور بودم از کنارش رد شوم و ماشین‌های عبوری به سرعت از کنارم رد می‌شدند و تن و بدن من هر بار می‌لرزید که اتفاقی برای پسرک نیفتد. حتی یک بار مجبور شدم ناگهانی مسیرم را کمی تغییر بدهم، ماشینی که یکهو کنار کشیده بود تا تصادف نکند بوق ممتد وحشتناکی زد و همان طور که رد می‌شد داد زد «آخه به تو هم می‌گن مادر، لااقل دلت برا اون بچه بسوزه» و رد شد و رفت، اما جای حرفش بدجور درد گرفت، من واقعاً انتخاب دیگری نداشتم.
در راه برگشت یاد آن جوان ویلچری افتادم. یاد اینکه با وجود معلولیت و هزاران سختی که این کم‌توانی‌های جسمی توی زندگی شخصی با خودش به همراه دارد و آن هم حتماً درگیرش بوده و همین طور سختی‌های گذران یک زندگی خیلی معمولی توی شهر با این اوضاع نامناسب ساختار شهری، آنقدر جنگجو بود که یک تنه با همه این مشکلات مقابله کرده و تسلیم هیچ کدام نشده و خانه‌نشینی را انتخاب نکرده. اگر نتوانسته اتوبوس یا تاکسی سوار شود نگفته جای من توی این شهر نیست، تلاش کرده، خودش را رشد داده، ذهن و دست‌هایش را قوی کرده و با ویلچرش هر جا خواسته رفته. وقتی دیده نمی‌تواند از موانع پیاده‌روها، ماشین‌های پارک شده جلوی پل‌ها و رمپ‌ها و... عبور کند انتخابش رها کردن مسیر زندگی و رشدش نبوده، برعکس خطر را به جان خریده و شده حتی از گوشه خیابان به مسیرش ادامه داده و در این مسیر سرسخت‌تر و قوی‌تر شده. این تصمیم‌ها چیزی نیستند جز گام‌هایی مهم در توسعه فردی شخصیتی آن جوان.
همان‌طور که می‌دانیم توسعه فردی (Personal Development) یک سری از فعالیت‌ها و مهارت‌هایی‌ است که یادگیری آنها به ما کمک می‌کند تا در روابط شخصی، اجتماعی، کاری و تحصیلی خودمان بهتر عمل کنیم. به زبان ساده، رشد و توسعه فردی به هر فعالیتی که برای بهبود خودمان انجام می‌دهیم اشاره دارد. با این تعریفی که کردیم، تصمیم این جوان ویلچرنشین برای بودن در جامعه و داشتن یک زندگی عادی با وجود همه سختی‌هایی که برای معلولین وجود دارد چیزی نیست جز یک توسعه فردی تمام‌قد که آن جوان ذره ذره برای به دست آوردنش تلاش کرده. هر چند خیلی وقت‌ها ممکن است سختی‌های بیش از حد این مسیر، او را در تصمیماتش متزلزل کرده باشد و حتی قدمی به عقب برداشته باشد اما باز هم عزمش را جزم کرده و به امید بهتر شدن شرایط خودش و زندگیش روی خودش کار کرده و این دقیقاً یعنی رشد شخصیتی و کمک به خود در زندگی شخصی.
حالا می‌دانم با اینکه هیچ‌وقت آن پسر را از نزدیک نشناختم، اما همیشه برایم یک قهرمان باقی می‌ماند. قهرمانی که در «درست‌ترین» جای ممکن از جامعه ایستاده بود...

آدرس مطلب http://old.irannewspaper.ir/newspaper/page/8067/10/635240/1
ارسال دیدگاه
  • ضمن تشکر از بیان دیدگاه خود به اطلاع شما رسانده می شود که دیدگاه شما پس از تایید نویسنده این مطلب منتشر خواهد شد.
  • دیدگاه ها ویرایش نمی شوند.
  • از ایمیل شما فقط جهت تشخیص هویت استفاده خواهد شد.
  • دیدگاه های تبلیغاتی ، اسپم و مغایر عرف تایید نمی شوند.
captcha
انتخاب نشریه
جستجو بر اساس تاریخ
ویژه نامه ها