حکایت روباه و زاغ کلاس دوم و قالب پنیر لیقوان

چه روباهی پنیر مرا قورت داد!


بهزاد توفیق‌فر
طنزپرداز 

«... هرچی خروسی درددل می‌کرد، زاغکی هیچ جوابی نمی‌داد. نه اینکه زاغکی بی‌ادب بود یا خدای نکرده ناتوان جسمی‌– حرکتی، نه! زاغکی طفلک یک قالب بزرگ پنیر لیقوان توی منقارش داشت و نمی‌توانست حرف بزند...»
 روزی روزگاری، خروسی و زاغکی بر شاخه درختی نشسته بودند در راهی، که از آن می‌گذشت روباهی. ولی نه هر روباهی! بلکه همان روباهی که در فارسی دوم ابتدایی، سرِ زاغکی را کلاه گشاد گذاشته بود و پنیرش را خورده بود. خلاصه، هرچی خروسی درددل می‌کرد، زاغکی هیچ جوابی نمی‌داد. نه اینکه زاغکی بی‌ادب بود یا خدای نکرده ناتوان جسمی‌– حرکتی، نه! زاغکی طفلک یک قالب بزرگ پنیر لیقوان توی منقارش داشت و نمی‌توانست حرف بزند. تا روباهی پای درخت برسد، خروسی کلافه شد و به زاغکی گفت: بابا اون پنیرو بگیر دستت، دو کلام حرف بزن، پوسیدیم.
زاغکی همین کار را کرد ولی تا آمد جواب خروسی را بدهد، روباهی رسیده بود پای درختی و از آنجا که دفعه قبل، هیچ برخورد قضائی (یا غذایی) با او نشده بود، لذا دوباره شروع کرد همان شعر قبلی را خواندن که: گر خوش آواز بودی و خوشخوان، من همونم که دفعه پیش، یک حلب لب‌به‌لب پُر از پنیر بهت دادم، یه دهن آواز بخون تا نَبُدی بهتر از تو در
 مرغان!
زاغ می‌خواست قارقار کند، یا که همینجوری پنیرش را برای روباهی آشکار کند که یهو خروسی یه نوک محکم زد تو سرش و گفت: اوهوی! مگه همین روباهه نبود که دفعه پیش سرت کلاه گذاشت و هشت سال پنیرت رو هاپولی کرد؟! باز می‌خوای گولش رو بخوری و پنیرتو بندازی براش؟ زاغکی، کمی‌فکر کرد و گفت: نه بابا! نه این روباه، اون روباهه و نه من همون زاغکی هستم. این روباه فقط جواب می‌خواد. روباهی که از پایین درختی، این مکالمه رو می‌شنید، داد زد: تازه از رنگ بنفش و بوی پنیر هم 
متنفرم.

آدرس مطلب http://old.irannewspaper.ir/newspaper/page/8102/11/640640/3
ارسال دیدگاه
  • ضمن تشکر از بیان دیدگاه خود به اطلاع شما رسانده می شود که دیدگاه شما پس از تایید نویسنده این مطلب منتشر خواهد شد.
  • دیدگاه ها ویرایش نمی شوند.
  • از ایمیل شما فقط جهت تشخیص هویت استفاده خواهد شد.
  • دیدگاه های تبلیغاتی ، اسپم و مغایر عرف تایید نمی شوند.
captcha
انتخاب نشریه
جستجو بر اساس تاریخ
ویژه نامه ها