کافهنشینی در دیمـــــــــــاه ســــــرد با
گرمای چای بهارنــــــارنــج
در باب شهروند هزاره تنهایی
آمنه اسماعیلی
نویسنده
هوا از دیماه سردتر بود یا شاید من یادم رفته بود که هوای دی ماه چقدر سرد است. با اینکه قاعدتاً نباید داخل کافه بوی سیگار بیاید، اما مثل اینکه در اگزوز یک اتوبوس سوپردولوکس دهه هفتاد نشسته باشی، دود فضای دور لامپها و حتی میزها و دور صندلیها را محاصره کرده بود.
کیف و پالتویم را برداشتم و رفتم داخل حیاط و یک میز دو نفره زیر یکی از این هیترهای سقفی پیدا کردم و نشستم و به مریم پیام دادم: «من داخل حیاط نشستهام.»
دستانم یخ بود، طوری که به زور پیام را نوشتم. کمی آنطرفتر چند دختر نوجوان نشسته بودند که بنا به عادت معلمی، همیشه حدس میزنم که چند ساله میتوانند باشند و کلاس چندماند.
یکیشان در تیررس نگاهم بود و من بدون اینکه بخواهم سر برگردانم، میدیدمش. هشدار شارژ گوشیام به صدا درآمد. شارژرم را از کیفم بیرون آوردم کافهچی را صدا کردم تا بیاید گوشی و شارژرم را ببرد بزند به برق.
رسماً تا آمدن مریم کاری نداشتم. یک چای سفارش دادم تا دست و حنجره یخ زدهام حداقل گرم شود. کیفم را باز کردم و دیدم استثنائاً در آن کتابی نیست. کافهچی چای را آورد و همینطور که بین دو دستم گرفتمش و صورتم را نزدیکش برده بودم تا بتوانم گرمی بیشتری روانه صورتم کنم، دیدم دخترک مو مشکی مقابلم اشکهایش را پاک میکند و در کیفش دنبال چیزی میگردد. سیگار را پیدا کرد ولی از کافهچی آتش خواست. سیگار را بین لبهای شانزده هفده سالهاش گذاشت و کافهچی که انگار آشنایش بود گفت: «کمتر میکشی یا اینجا نمیکشی؟ زیپ پافرت را بالا بکش هوا امشب خیلی سرد شده.»
دختر بیاعتنا به خوشمزگیهای کافهچی بیست و یکی دو ساله پک عمیقی به سیگارش زد و گفت: «برو حوصله ندارم.» جمعشان در بهت فرو رفته باشد انگار. کسی چیزی نمیگفت.
موهای مشکیاش مشاطه را تازه دیده بود؛ زیبا و معصوم دور سرش ریخته بود و انگار جلوی سوز را گرفته باشد، ایستاده بود کنار گوش دخترک. یکی گفت: «حالا میخواهی چه کار کنی؟ خب برگرد خانه. برادرت که نمیتواند راهت ندهد.»
پک عمیقتری به سیگار زد و سرش را بالا گرفت و جلوی سرازیرشدن اشک را گرفت.
مریم دیر کرده بود. نگاهی به ساعتم انداختم و یک جرعه چای خوردم که سردتر از پیشبینی من بود و دمایش شبیه بخارهای پر هیاهویی نبود که هی در هوا منتشر میکرد.
دختر سیگار و دستش را تکیه داد به
جا سیگاری و گفت: «نسترن! تو گفتی نرو. من گفتم با مادرم بروم و تو گفتی بروی ترکیه که چه بشود و بمان با امیر...، تو گفتی»
یکی که کلاه صورتی داشت از دور میز بلند شد که تا آن زمان پشتش به من بود و گفت: «حالا که رابطه گاف داده میاندازی تقصیر من فلان فلان شده...، امیر تو را میخواست اما مادرت به وضوح تو را نمیخواست. حالا هم کاری ندارد که یک بلیت بگیری رسیدی پیش مادرت...» کوله پر از اکسسوریاش را برداشت و صندلی را عقبتر هل داد و رفت. و یکی دیگر که پشت گلدان شمشاد بزرگ بود، با صدای کلفتی گفت: «حرف دهنت را نفهمیدی.»
سیگار لب جاسیگاری همقد خودش داشت خاکستر میشد که با انگشت تکانی به آن داد و با ریختن خاکسترها، او هم بلند شد و با شلوار ششجیب امریکایی و یک پوتین بندی و موهای فر، میز را رها کرد و رفت.
مریم هنوز نیامده بود و چاییام یخ کرده بود. یک چایی دیگر سفارش دادم.
دخترک آمد گوشی را از روی میز بردارد، گوشی افتاد و انگار روشن نمیشد. کلافهاش کرده بود. سرم را پایین انداختم. بلند شد و رفت داخل و دوباره کلافه برگشت سر جایش و به اطرافش نگاه کرد. من را دید و آمد سمت میز من.
- سلام. میشه با گوشی شما یه تماس بگیرم؟
گفتم: «بله جانم، سلام،اجازه بدید برم بیارمش. صندلی را بیرون کشیدم تا بنشیند و بروم گوشی را از صندوق کافه بگیرم.» به این فکر کردم که خطری نمیتواند داشته باشد. با گوشی آمدم و قفلش را باز کردم و دادم دستش.
گفت: «من نمیخواهم اینجاییها شماره برادرم را داشته باشند. برای همین آمدم از گوشی دیگری تماس بگیرم.»
گفتم: «هیچ ایرادی ندارد. راحت باشید. هر جا راحتید بروید و صحبت کنید.» تا برگردد یک چایی بهارنارنج هم برای او سفارش دادم.
گوشی را آورد و گفت: «میشود لوکیشن اینجا را بفرستید به همین شماره که با آن تماس گرفتم؟»
گفتم: «بله حتماً»
ایستاده بود. گفتم: «بنشینید برایتان چایی بهار نارنج سفارش دادم کمی آرامتان کند.»
لوکیشن را فرستادم.
با تعجب نگاهم کرد. نشست. گفت: «ممنونم، ولی چرا؟» گفتم: «من معلمم، معلم ادبیات...، یا دهمی یا یازدهم...، آشفتگیات را که دیدم، ناراحت شدم گفتم شاید اندازه عطر یک چای بهارنارنج بتوانم مرهم باشم. شما هم مثل دانشآموزانم.»
گفت: «یازدهمم.»
چای را آوردند. گرفت جلوی بینیاش و با بغض گفت: «چه خوب است، تا به حال نخورده بودم»
مریم رسید. بلند شدم و با مریم احوالپرسی کردم و دخترک با لیوان چای بهارنارنج ایستاد و گفت: «بروم سر جایم، ممنونم.»
دو قدم نرفته برگشت. گفت: «میتوانم بغلتان کنم؟» دستانم را باز کردم و چای را گذاشت روی میز و بغلم کرد.
مریم با تعجب نگاهمان میکرد.
دخترک که رفت مریم گفت: «خوبی آمنه؟ این چه کسی بود دیگر؟»
گفتم: «یکی از شهروندان هزاره تنهایی .»