مرحوم ابنسینا هم نمیدانست
آیه طائبی
دبیر گروه زندگی
در سه ونیم و سالگی، از سؤال «چیه» عبور کردیم. دخترم دیگر به خوراکیها، وسایل و آدمها اشاره نمیکند که بپرسد «این چیه؟». اما با سؤال پیچیده و بنیادیتری به سراغمان میآید. «چرا؟»
ما تمام تلاشمان را میکنیم تک تک چراهایش را درست و دقیق پاسخ بدهیم و هیچ سؤالی را از سرباز نکنیم، اما چراهایی که گندم در این مدت کوتاه از من و پدرش پرسیده، گاهی آنقدر درست اما عجیب است که هیچ جواب و حتی عکسالعملی ندارم تحویلش بدهم.
چند روز پیش من سرگرم نوشتن یک متن بسیار سخت و پیچیده بودم و هر چند ثانیه یکبار دود از گوشهایم بیرون میزد، که شنیدم گفت «چرا؟» و پدرش خیلی آرام و بدون کوچکترین نشانهای از شوخی گفت: «مرحوم ابنسینا خیلی دوست داشت پیش از مرگش جواب این «چرا؟» رو پیدا کنه، اما نتونست.»
و من با خودم فکر کردم، اینجا باید گندم به سؤال قبلی خودش برگردد و تک تک کلمات آن جمله را با «چیه؟» از پدرش بپرسد. اما این کار را نکرد. در اصل برای چند ثانیه هیچ سؤال دیگری نپرسید، کمی مکث کرد و بعد چرای بعدی را مطرح کرد «چرا ابنسینا پیدا نکرد؟»
اینجا بود که دیدم حقیقتاً کودکان فیلسوفان کوچک هستند. ناآگاهیشان درباره بسیاری از مفاهیم که در ذهن ما به شکل حکم قطعی شکل گرفته، به آنها کمک میکند با نگاه بازتری همهچیز را ببینند.
البته همیشه هم چراهایش آنقدر پیچیده و بیجواب نیست. بسیاری وقتها درباره سادهترین و بدیهیترین چیزها در نظر من چرا میآورد و من هم از نگاه خودم توضیحی میدهم یا دلیلی میآورم.
گاهی وقتی به گندم میگویم فلان کار را نکن، خوب نیست و میپرسد چرا، حقیقتاً خودم هم به فکر میافتم که چرا خوب نیست. چه منطقی بر خوب بودن یا نبودن آن رفتار حاکم است. بسیاری مواقع منطق اخلاقی، اجتماعی یا حتی بهداشت فردی برای آن کار پیدا میکنم، اما بسیاری مواقع دیگر هم هست که میبینم آن امر یا نهی که کردم، فقط دارد جلوی کنجکاوی، جسارت، تجربه و لمس زندگی او را میگیرد.
چرا پس از باران، وقتی از مهدکودک به خانه برگشتهایم نباید روی اندک آبی که کف حیاط جمع شده بپرد؟ آن هم وقتی که چکمه پوشیده. لباسش کثیف میشود؟ خب بشود، چه ایرادی دارد؟ لباس است دیگر، شسته میشود، اما آن تجربه پریدن در گودال آب را نمیتوان مصنوعی و در فضایی ساختگی برای کودک ایجاد کرد.
چرا نباید روی میز بنشیند و نقاشی بکشد؟ چرا نباید با دست غذا بخورد؟ چرا نمیشود جوراب لنگهبهلنگه برای مهدکودک بپوشد؟
به یاد سردار دلها
سحر یخزده
آمنه اسماعیلی
نویسنده
انگشت پاهایم هنوز یخ بود. رفتم یک تکهفرش پیدا کردم که بنشینم و گوش کنم؛ به خیلی چیزها که در شهر خودمان و در روزمرگیهایم دیگر پیدایشان نمیکنم.دقیقاً آن شب داشتم فکر میکردم که اگر روزمرگی را با «ر» مشدّد نخوانی، میشود روزمرگی... و چقدر ما روزمَرگی داریم بهجای روزمرّگی.
زمزمهها گاه من را از خودم جدا میکرد و محو فضا میشدم. شب سردی بود. حیاطها و صحنها و بستها خلوت بود و نفسها گره نمیخورد به هم.
یک بوی آشنا اطرافم بود؛ نمیدانستم دقیقاً دارد کجای خاطراتم را نگاه میکند اما حال کودکیهایم را داشتم در آغوش مادربزرگم در مسجد.
ساعت از سه گذشته بود. دفتر و خودکارم را بیرون آوردم تا چیزی بنویسم؛ از آن جملهها که فکر میکنم بعداً یادم نخواهد ماند: «در آیینههای حضورت همهچیز رو به ابدیت روشن است.» خودکار از دستم افتاد. در صحنها بسته شد. سرم را چرخاندم طرف کفشداری ۱۷، انگار ولوله افتاده بود به آمدن و رفتن. خودکارم زیر چادر سرمهای گلدار زن جوان عینکی که روبهرویم به سجده رفته بود، سر خورد. انگشت پاهایم یخ بود. صدای همهمه به صدایی مثل صدای گریه دستهجمعی تبدیل شد. سردی پاهایم داشت به طرف دستهایم حرکت میکرد وقتی عدهای هرولهکنان میخواندند: «دامنکشان رفتی شبم زیر و رو شد...».
پیرزنی که با خودش یک بغل هوای سرد آورده بود داخل و گونههایش سرخ شده بود و با ناخنهای حنابسته به سرش میکوبید ایستاد کنار من و به زبان خودش ویله میکرد. گفتم: «مادر جان چی شده؟» گفت: «حاجی قاسمو تیر زدن.»
صدا بلندتر شد: «بیا برگرد خیمهای کس و کارم... .»
گفتم: «پسرتون بود؟ آب بیارم براتون؟ میخواین ببرمتون... ،حاج قاسم چی مادر؟» خانم عینکی جوان برگشت و گفت: «سلیمانی؟» پیرزن گفت: «ها...» و صدای ضجههای مادر فرزندمرده از حنجرهاش بیرون میآمد.
از جایم بلند شدم و به طرف خادم مسنی دویدم که اشک از چانهاش میچکید و ایستاده بود بدون اعتنا به بینظمی و مبهوت نگاه میکرد. گفتم: «چی شده؟ گفت الان خبر رسیده که حاج قاسم سلیمانی شهید شده...». لبخند زدم و گفتم: «نه بابا... تکذیب میشه ایشالا... بازم گفتن از این چیزا... مگه همینطوریه که حاج قاسم شهید
بشه؟»
«چشم حرامی با حرم روبهرو شد...».
نفهمیدم این همه عزادار آن وقت سحر کی مطمئن شدند و سیاهپوش شدند... همه ضجهها خیلی مطمئن بود.
«بیا برگرد خیمه...».
همه ایستاده بودند و دیگر کسی ننشسته بود. ترسیده بودم. نمیدانم از چه و چرا، ولی ترسیده بودم. مثل همان شبهایی که بابا مرده بود و اگر عمو میرفت خانهشان، توی دلم خالی میشد...، درها باز شده بود. پالتویم را پوشیدم. کیفم را برداشتم.
«تو که پیرم کردی ای پناه من/ زمینگیرم کردی ای سپاه من»
رفتم به طرف کفشداری ۱۷ و جانماز و دفتر و خودکارم را زیر پا لمس کردم و نشناختمشان و بیرون بدون اینکه برف باریده باشد، انگار بهمن آمده بود.