جاسم غضبانپور، عکاس صاحب سبک جنگ از ثبت لحظات ناب آزادی خرمشهر می گوید
شهدای خرمشهر تکههایی از یک پازل هستند
مریم سادات گوشه
خبرنگار
«اگه لحظه رو از دست بدی دیگه همه چیز تمومه، حالا وقتی فرزندت یا برادرت جلوی چشمانت تکه تکه شود اصلاً دوربینت بالا میآید که عکس بگیری» آرام و با صدای خسته با خودش واگویه میکرد. عملیات شروع شده بود. اما حال و هوای خاکریز خبر از یک واقعه هولناک میداد. گرد وخاک و بوی باروت و خون شامهاش را آزار میداد. صدای همهمه و فریاد خبر از لو رفتن عملیات میداد. دشمن با تیربار ضدهوایی که روی خاکریز گذاشته بود همه را قتل عام کرد. نزدیک یک ماه با همین بچهها در چادرها بود تا عملیات شروع شود.عملیاتی که چشم امید خیلیها برای آزادسازی شهرشان بود. حالا باید از جنازههای دوستانش عکس بگیرد. جاسم غضبانپور را میگویم عکاس جنگ است. عکاس خرمشهری که جنگ را با گوشت و پوستش حس کرد و عکس گرفت. تاریخ جنگ بخصوص بخش خرمشهر مدیون عکسهای اوست. دنیا فاجعه خرمشهر را با عکسهای او دید. هنوز هم آثارش مستندی است تاریخی، از جنگ تحمیلی عراق علیه ایران.
فریم اول؛ آزادسازی خرمشهر
«بالاخره عملیات بیت المقدس هم تمام شد. شهر آزاد شده، از یک طرف بسیار شیرین است اما دیگر آنها نیستند. حالا تو با دوربینت باید همه چیز را ثبت کنی. نویسنده هم نیستی که بعد از دیدن تصویرها گوشهای بنشینی و احساساتت را روی کاغذ بیاوری. همینطوری که الان با هم حرف میزنیم. در عکاسی اگر لحظه را ازدست دهی دیگر تمام شده است. اگر یک لحظه نتوانی خودت را کنترل کنی سوژه را از دست داده ای. یعنی ثبت تاریخ را از دست دادهای تاریخ بچههای رزمنده را.» اینها روایت غضپانپوراست. از روزهای جنگ از خاطرات آزادسازی خرمشهر. او حال و هوای عکس گرفتن در روزهای آزادسازی خرمشهر را دو گونه میداند: «اینکه هم عکاس باشی و هم صاحب خانه. اما نوع دیگر اینکه عکاس باشی. مثلاً برای آزادسازی کردستان عراق به آنجا بروی و عکس بگیری. از لحظات اول فتح اربیل یا روزهای اول گرفتن افغانستان توسط طالبان که من بهعنوان عکاس به آنجا رفتم و عکس گرفتم. همه از دوستان من بودند در کردستان عراق یا افغانستان اما باز هم حس و حال عکس گرفتن فرق میکند. حس من بهعنوان یک ایرانی یا صاحب خانهای که در وهله اول ایرانی است ودوم موطنش خرمشهر است فرق میکند. جایی که به دنیا آمدم در آن رشد کردم و دشمن آمده و اشغال کرده و حالا آن را پس گرفتیم.» اواز خاطراتش در طی آزادسازی خرمشهر میگوید: «در طول این مدت من خرمشهری حتی اگر هم عکاس نباشم، بسیاری از عزیزانی که با آنها بزرگ شدم و روزهای زیادی را سپری کردم را از دست دادم. نزدیک به 50 نفر میشوند، عزیزانی که فقط در آزادسازی شهید شدند. من با این پیشینه ذهنی قرار است که عکاسی کنم و نقطه نظراتم را بهعنوان یک هنرمند و عکاس و کسی که باید هم تصاویری بگیرد که در تاریخ ماندگار باشد و هم عمق فاجعه را نشان دهد و هم درد مرا بهعنوان عکاسی که بهترین عزیزانش را از دست داده است، نشان دهم.»
فریم دوم؛ خونینشهر تلی از خاک
(با وضو وارد شوید)
شهر هیچ، خاطراتش هم با خاک یکسان شده است. وقتی بچهها وارد شهر شدند نمیتوانستند محلهشان را پیدا کنند. خاطرات در ذهن و دلش زنده میشود و با بغضی که میخواهد بشکند، میگوید: «بچهها حتی خانههایشان را هم پیدا نمیکردند، چون اصلاً وجود نداشت. هیچ کجا نبود. نه نانوایی، نه کتابخانه و نه مسجدی و هر جایی که با آن خاطراتی داشتم. همه چیز از بین رفته و شهر من تبدیل شده بود به یک بیابان. حالا من بهعنوان یک عکاس که میخواهم بیطرفانه عکاسی کنم کارم بسیار دشوارتر و پیچیدهتر ازعکاسی در کشورهای تازه استقلال یافته و لحظاتشان است که من از آنها عکاسی کردم. لحظات اولیه برایم بسیار سخت ودردناک بود هنوز هم هر وقت دربارهاش حرف میزنم تمام سلولهای بدنم درد میگیرد. یک مثلث دوربین عکاسی، خاطراتم و دوستانم بسیار کار را پیچیده میکند.»خیلیها از او میپرسند اگر به عقب برگردد چه کار میکند؟ «نمی دانم چه بگویم. عکاس هستی. بچه یا برادرت که از گوشت و پوست خودت هست و درصحنه جنگ تکه تکه شده، باید از او عکاسی کنی یا نجاتش دهی؟ اصلاً دوربینت میتواند بالا بیاید عکاسی کند یا نه؟ اتفاقی که برای من و خرمشهر افتاد همین روایت است.»
فریم سوم پاکسازی با عروسی خون
بعد از عملیات بیت المقدس شهر کلی مینگذاری شده بود بچهها مرتب مجبور بودند شهر را از مین و مواد عمل نکرده پاکسازی کنند: «نزدیک غروب بود. از آن غروبهایی که سرخی آسمان حال و هوای خاصی بردلت مینشاند. درمحوطه پرشین هتل بودیم. سه تا از دوستان با هم شوخی میکردند. بیست سالهاند. یکی تازه داماد است و دیگری دو شب دیگر قرار است داماد شود و آن یکی هم قرار است برادر زن شود. هر سه تخریب چی هستند. مرخصی آمدهاند تا دوستشان را برای عروسی ببرند. حالا مجبورند مواد عمل نکرده پشت ماشین را جایی ببرند و آنها را منهدم کنند و برگردند و ماشین را تحویل دهند و به عروسیشان برسند. غروب هنوز جای سرخی اش را به تیرگی شب نداده بود که ماشین راه افتاد. در راه چالهای بود که از آثار به جا مانده از توپهای انفجاری دشمن بود. چرخ ماشین دراین چاله میافتد و یکی از گلولههای توپی که در وانت نیسان است، عمل میکند و هر سه با هم به شهادت میرسند.» حالا هردویمان اشک میریزیم. از این صحنههای دردناک بسیار است. داستان ادامه دارد. یک ساعت بعد وسط نماز مغرب و عشا جاسم غضبانپور بیرون میآید و به او میگویند:«برو ازاین سه شهید عکاسی کن.» چه اتفاقی میافتد؟ من رفتم عکاسی کردم. دوست دیگرم که او هم عکاس بود ودر تبلیغات بود تا مدت های مدیدی با من حرف نزد تا چندین سال. میگفت تو سنگدلی. به جهت روانی او بهم ریخته بود و میگفت چطور توانستی؟ عکسهایی که از آن جنازهها باقی مانده از فاجعهای است که برای خیلیها قابل تصورهم نبود.» هنوز با خودش واگویه میکرد. بعد از گذشت بیش از 37 سال هنوز در شوک آن اتفاق است: «چه اتفاقی افتاد؟ کارم درست بود یا اشتباه هنوز نمیدانم.»
فریم چهارم ؛عکسهایی برای بازگو کردن قصه شهدا
پساز آزادسازی خرمشهر غضبانپور عکاسی را ادامه داد و آن را تبدیل به مجموعه عکسهای فراموش نشدنی کرد. عکسهایی که به قول خودش هنوز خیلیهایش هم چاپ نشدهاند. خیلیها میگویند چگونه ذهنش به این سمت رفت که شهر را بهصورت پانوراما ثبت کند؟ و چگونه ذهنش به دیوار نوشتههای دشمن رفت. او که تمام قد کنار همرزمانش بود و عکس گرفت پاسخ میدهد:«تمام هم و غمم ثبت مظلومیت مردم بود که شهید، جنگزده یا جانبازشدند تا به بهترین وجه ممکن عمق فاجعه را نشان دهم. تا مدتهای مدیدی بهخاطر جنگ از نظر روانی با خودم مشکل داشتم که چرا من شهید نشدم. آیا من به اندازه آنها پاک نبودم؟ و کلی آیاهای دیگر اما بالاخره توانستم با خودم کنار بیایم که ماندهام تا قصه آنها را بازگو کنم. آن هم بدرستی. نه کم نه زیاد. یعنی اگر کسی آمد بتوانم با عکاسی کاملاً مستند روایت را توضیح دهم. تا بعدها برای تکتک حرف هایم دلیل، مدرک و سند داشته باشم. برای اینکه خدای نکرده نه اجر شهادت آنها با یک عکس یا حرف نادرست من پایمال شود و نه من دچار عذاب وجدان شوم این قصه من عکاس است. من با ابراهیم قاطعی بزرگ شدم. از سوم ابتدایی تا پنج سال دیگر تحصیلم را با او پشت یک میز ونیمکت مینشستم. با او بزرگ شدم. شهید تقی عزیزیان و سلمان بهار همینطور. اینها تکههایی از یک پازلند پازلی بهنام جاسم غضبانپور.» سختترین لحظات عکاسیاش از گلزار شهداست. مدت طولانی درآنجا بوده است. مهمترین واقعه آنجا را شهدای گمنام ابتدای جنگ میداند: «همه بهصورت ناشناس و گمنام دفن میشدند. اصلاً کسی نمیرسید که ببیند او کیست؟ شهدای گلزار یعنی تلفیق تاریخ خرمشهری که بود و خرمشهری که نیست. سه فریم عکس گرفتم از دشتی پر از شهید.»
فریم آخر؛ خرمشهر را آباد کنید
درد دل جاسم فقط به روزهای جنگ ختم نمیشود او میگوید: «بیشاز 38 سال است که از آزادسازی خرمشهر میگذرد خرمشهر که آزاد شد مردم در تهران و کل کشور جشن گرفتند اما هنوز خرمشهر خرابه شهری است که مردمش آب شرب ندارند. هنوز مردم بیکارند. خرمشهر مرکز مواد مخدر است. هنوز با اولین باران و جزر ومد فاضلاب سنگین در شهر بالا میزند و در خیابانها میماند و خشک میشود و به خورد مردم میرود. مردم از بازار صفا خرید میکنند در حالی که فاضلاب شهر وسط بازار زده بالا. این حق این شهر نیست. این دردناکتر از شهادت است. شهدا نمیخواستند این روزها را ببینند. مثل شهید بهروز مرادی. من وقتی به خرمشهر میروم سیستم اعصابم بهم می ریزد. چون وقتی میبینم کسی که 8 سال سابقه جبهه داشته و در جنگ بوده حالادربازارصفا با یک فرغون بار زنان و مردانی را جابهجا میکند.بابت یک هزار تومانی. شهدا نرفتند که خرمشهر این روزها را به خود ببیند.
از همه جا شهید داشتیم .برای من 3 خرداد یعنی کل خرمشهر، یعنی 20 سال زندگی با آن آدمها. خرمشهر یعنی کوچه پس کوچههای شهر، یعنی سینما حافظ، یعنی سینما اتحاد، سمبوسه فروشی و بستنی فروشی سید مهدی کنار شط، سه خرداد یعنی با قلاب کنار شط نشستن وماهی گرفتن و برای من 3 خرداد با بهروز مرادی بودن است. در کوچهها نفس کشیدن است. برای من شرجی و بوی تیر و خمپاره و اینهاست و در انتهایش دوربین عکاسی و عکس و من بهعنوان عکاس. اگر کسی ایرانی باشد به مخیلهاش خطور نمیکند که مملکت را به اجنبی بدهد. اگر هر چقدر هم با اهالی خانواده ات مشکل داشته باشی اما خانه پدری ات را با تمام خاطراتش بههیچ عنوان حاضر نیستی تقدیم دشمن کنی. کما اینکه در خرمشهر مسلمان و غیر مسلمان، زن و مرد، کوچک وبزرگ همه و همه از روحانی گرفته تا تاجر گمرک کسی که روزی قبل از انقلاب مغازه مشروب فروشی داشته تا آش فروش شهر همه و همه کنار هم برای یک چیز مشترک؛ برای خانه، وطنشان وناموسشان ایستادند وجنگیدند و شهید شدند. نزدیک به 70درصد بچههایی که شهید شدند اصالتاً بومی خرمشهر وعربند اما هیچ وقت هیچ کس نگفت تو فارسی یا ترکی یا عربی. از همه جا شهید داشتیم.»
روایت کارگردان «سرو زیرآب»از روزهای دفاع مقدس و آزادی خرمشهر
خرمشهر رؤیای کودکی ام
محمدعلی باشه آهنگر
کارگردان
پاییز 1360 بههمراه گروه نمایشی از آبادان که تازه از محاصره بیرون آمده بود به شیراز رفتم. نمایشی را برای جذب نیروی داوطلب آماده کرده بودیم. نمایش در مدرسه عشایر شیراز مورد استقبال تماشاگران قرار گرفت. بسیاری از تماشاگران از مهاجرین جنگ بودند که از شهرهای جنوبی و غربی به شیراز مهاجرت کرده بودند. بیش از یکماه و روزی دو اجرا میرفتیم و گاهی شبها هم در اجراهای ویژه برای خانواده شهدا، رزمندگان اعزامی از پادگان شهید عبدالله مسگر، شرکت داشتیم. در یکی از اجراهای مدرسه عشایری دختری جوان را در میان تماشاگران دیدم و این دیدار یکطرفه تا سه بار تکرار شد. من که هنوز 19 سالگی را نگذرانده بودم تصمیم گرفتم با او آشنا شوم و به خانهشان بروم. امری عجیب که نمیدانستم چگونه باید به پیشوازش بروم. خواهر یکی از بازیگران که از قدیم هم همسایهمان بود مسئول بازرسی ورودی نمایش بود. چون هنوز چند روزی از ترور سنگین و ناجوانمردانه شهید دستغیب نگذشته بود و بیم آن میرفت که بمبی در سالن نمایش منفجر شود و قریب 500 تماشاگر را دچار مشکل کند. از زهرا خانم که همسر مؤمن و قاری قرآن داشت خواستم که نشانی دختر جوان را به فوریت بگیرد تا من با او صحبت کنم. او با زیرکی تمام این مأموریت را انجام داد و پیش از آنکه نشانیاش را بگیرد نظرش را درباره من که روی صحنه بازی میکردم جویا شده بود. او نیز از من خوشش آمده بود و همان شب نشانی خانهشان را پیدا کردیم و میهمان سفرهشان شدیم. همان شب او را از مادرش خواستگاری کردیم. او شانزده ساله بود و من نوزده ساله. سهماه بعد ازدواج کردیم و من ملزم به شروطی بودم که او برایم نهاده بود. مهمترین شرط بردنش به آبادان و زندگی زیر آتش بود. شرطی که وقتی قرار شد اجرایش کنم تقریباً ناشدنی بهنظر میرسید. آبادان با تمام شهرهای جنگی فرق میکرد. سکنه اندکی در شهر مانده بودند که همگی چه زن و چه مرد رزمنده واقعی بودند و برای ورود و اقامتشان میبایست کارت موقت اقامت تهیه میشد. همان روادیدی که برای ورود به هر کشوری لازم است. برای اخذ کارت اقامت مدارکی لازم بود که اثباتش برای یک نوجوان شانزده ساله بهسختی امکانپذیر میشد. او کوتاه هم نمیآمد و من چون شرط هنگام عقد را پذیرفته بودم به هرجان کندنی بود او را با خود به آبادان بردم. بهار سال 1361 به آبادان رفتیم. خانه پدریم در نزدیکی مسجد موسیبنجعفر(ع) و کلیسای زیبای پروتستانهای آبادان بود. مسجد را پدرم و شهید استاد علی مالگرد ساخته بودند. دیوار این دو بنای مقدس یکی است و منارههای بلند مسجد در کنار ناقوس کلیسای پروتستانها نشان وحدتی خدشهناپذیر از دیرباز در این شهراست.
میهمان جوانم قاطع بود و هر چه میخواست به آرامی میگفت و من که او را دوست داشتم باید برای او مهیا میکردم... هنوز یک ماه از آمدنمان به آبادان نگذشته بود که خبر رسید عملیاتی سنگین برای آزادی خرمشهر در پیش است. من در یکی از گروههای خبری قرار بود از سه محور در عملیات دهم اردیبهشت شرکت داشته باشم. اما با این دخترک دوستداشتنی نمیدانستم چه کنم. زندگی ما خلاصه شده بود از یک زیرانداز و لوازمی کهنه که پساز انتقال اثاثیه خانه پدریم به خارج از آبادان مناسب یک عروس نوجوان نبود. نه تلویزیون، نه یخچال، نه کولر، نه فرش نه رختخواب نو و بسیاری دیگر. رزمندگان آبادان که همسرانشان در شهر زندگی میکردند در شرایط سختی مقاومت میکردند. نه آب و نه برق و نه امنیت و نه آسایش و نه بازار و نه... فقط به عنوان همدم و شریک وفادار زندگی در جایجای شهر انفرادی و جمعی به سر میبردند. یکی از این مکانها هتل شقایق بود که بسیاری از همسران بچهها در اتاقهای کوچک هتل بهسختی دوام آورده بودند. اما دخترک نوجوان و عروس تنهای من ترجیح میداد خانم خانه پدریم باشد. او در ظاهر نمیترسید ولی آزمایشش کرده بودم که وقتی نیستم میترسد ولی بهخاطر اینکه او را از شهر بیرون نبرم هیچ وقت نتوانستم به او اثبات کنم که میترسد. مجبور بودم برای آنکه خدای ناکرده آسیبی به او نرسد برایش اسلحه تهیه کنم. یک اسلحه غنیمتی از عملیات آبادان داشتم که با خشاب 90 گلولهای برایش آوردم. آموزش مختصری به او دادم و از او خواستم برای مدتی به هتل شقایق نزد همسران دیگر بچهها برود. پا پی که شد گفتم برای عملیات آزادی خرمشهر باید بروم. سکوت ترسناکی حاکم شد و او که میدانست اگر مقاومت کند ممکن است برای محافظت از جانش هم که شده او را از شهر خارج خواهم کرد، پذیرفت که به هتل شقایق برود. شهیدان بزرگی بههمراه خانوادههایشان در هتل بودند. شاید آخرین شهید بزرگوار شهید سعید طاهری باشد و شهیدانی همچون ابراهیم صابری، والاآزادپور، منصور عطشانی و بسیاری دیگر قدوم مبارکشان را بر پلههای این هتل نهاده بودند. او را به هتل بردم و به او قول دادم که اگر خرمشهر آزاد شد به هر شکل ممکن او را به آنجا و مسجد جامع خواهم برد. قولی که فکرش را نکردم چگونه؟ من در یکی از گروهها به دارخوین رفتم. گروه دیگری که حسن برزیده و محمدکاظمزاده، از دوستان عزیزم با آن همراه بودند به محور دیگری رفتند و من که علاقه داشتم با آنها بروم در محور دارخوین ماندم. قرار بود از چند محور که مهمترین آنها عبور از رودخانه کارون بود و بازپسگیری جاده اهواز خرمشهر هدف اصلی بود، عملیات آغاز شود. همانجایی که پل معروف آزادی زده شد و هنوز طوفانهای عجیب و آخرالزمانی و خروش رودخانه کارون را نمیتوانم از یاد ببرم. خودرو یکی از گروهها در میدان مین گرفتار شده و چند نفر از بچهها را زمینگیر کرده بود. شوربختانهتر وقتی موتورسواران دوترکه امداد برای نجات آنها میروند موتور هم روی مین میرود و موتورسواران هم بشدت مجروح میشوند. در آن گروه شهید مهدی اکبریزادگان و در ادامه شهید منصور عطشانی نیز حضور داشتند. (این دو بزرگوار سال 1393 و 1394 به شهادت رسیدند) از طرفی خبر رسید که حسن برزیده و محمدکاظمزاده که با موتور تریل 250 بیشازحد به عراقیها نزدیک شدهاند با گلوله تانک زخمی شده و موتور آنها به دست عراقیها افتاده است. این خبر چون پتکی گران بر سر من خراب شده بود. عروس نوجوانم را به خانه آنها در هتل شقایق برده بودم و حالا نمیدانم چه بر سرشان خواهد آمد. هرچه تلاش کردم که حسن و محمد را بیابم یا حداقل دوربینهایشان را که سوپرهشت و یاشیکا بود به دست بیاورم و فیلمها را برای ظهور تعیین تکلیف کنم فایدهای نداشت اما مطمئن بودم حسن و محمد دوربینها را از خود دور نخواهند کرد. با تحقیقات بیشتر فهمیدم که هر دوی آنها را به سختی از منطقه نبرد به عقب رسانده و به ماهشهر اعزام کردهاند و احتمال قریب به یقین چون خانواده مادری هر دو از شیراز و برازجان بودند، آنها را به بیمارستانهای شیراز اعزام خواهند کرد. از سوی بچهها در دارخوین به من مأموریت داده شد که به فوریت با موتور به آبادان رفته و با هر ترفندی است خانواده هر دو را به ماهشهر و شیراز روان کنم. موتور تریلی گیر آوردم و به همراه غلام رونده مجبور شدیم مسیر خطرناک و زیر آتش دارخوین تا آبادان را از روی جاده آسفالته دارخوین به آبادان طی کنیم. بیش از حرکت بچههایی که تصاویر «صور من المعرکه» (تصاویر تلویزیونی عراق) را ضبط میکردند موتور و خودروهای بخش تبلیغات را که به دست بعثیها افتاده بود را ضبط کرده بودند و این بشدت من و غلام را آزار میداد. آنقدر آتش گلوله و صدای هواپیماهای عراقی و خودی در آسمان منطقه زیاد بود که من و غلام نمیتوانستیم صدای یکدیگر را بشنویم و آتش تمرکز هر دوی ما را که گاهی مجبور میشدیم ویراژ هم برویم، بهم می زد. وارد آبادان که شدیم خالی از سکنه همیشگی بود. زیرا از آن سوی اروند نیز شهر آبادان زیر آتش سنگین قرار داشت. در گوشهای ایستادیم و سعی کردیم راهی برای خبر رساندن بیابیم. البته میدانستیم که بچههای تعاون حتماً این مسئولیت را بهتر انجام خواهند داد اما یا نمیبایست میپذیرفتیم یا حالا که آمدهایم باید با بهترین شکل با حفظ روحیه این مهم را به انجام میرساندیم. غلام گفت من اصلاً با تو به هتل نمیآیم. چون هم مجرد هست و رویم نمیشود در جمع خانوادهها حاضر باشم هم طاقت ندارم. او را به تبلیغات رساندم و قول داد منتظرم خواهد ماند تا بازگردم. به سرعت بهسمت هتل رفتم. فاصله هتل شهدا تا خط نوار مرزی کمتر از 700 متر بود و گلولههای آرپیجی زمانی و گلولههای خمپاره 60 میلیمتری خوراک همیشگی خیابانهای اطراف هتل بود. چند دور از جلوی هتل بسرعت گذشتم. هتل بیسر و صدا از آدمها بود. در گوشهای نزدیک هتل ایستادم و منتظر شدم. حمد خواندم و دل را به دریا زدم و توکل بر خدا کردم و زنگ هتل را به صدا درآوردم. زنگی که تردید داشتم در این سروصدا به گوش میهمانانش رسیده باشد. پس از چند بار زنگ زدن به بالا نگریستم. یکی یکی عروسان سیاهپوش سر از پنجرهها بیرون آوردند و خیره و دلواپس مرا مینگریستند. نه میتوانستم به آنها بنگرم نه میتوانستم سر به زیر اندازم. سلام هم به سختی به زبان آوردم. سلامی که حتم دارم کسی جز من و خدایم آن را نشنید. ناگهان در هتل باز شد و همسرم بیرون آمد و بسرعت و بهگونهای که گویی پرواز میکرد خودش را به من رساند و نزدیک بود مرا در آغوش گیرد که نهیبش زدم که همه ما را زیرنظر دارند. او به بالا نگاه کرد. تازه فهمید که من برای کاری آمدهام و تازه متوجه شد که غرق در خاک و دود باروتم. پرسید و من با احتیاط گفتم که داستان از چه قرار است. در باز شد و یکی یکی چشم به راه ماندگان بیرون آمدند و در سکوت من را تحت فشار نگاههایشان گذاشتند. من گفتم که آمدهام چند فیلم با خود ببرم. از بچهها که پرسیدند گفتم که فیلمهای دوربین حسن و محمد مورد نیاز قرارگاه بوده و آنها رفتهاند ماهشهر که اگر بشود آنها را ظهور و چاپ کنند. اما اعلام کردم که بعید میدانم امکانات لابراتوار ماهشهر بتواند کار آنان را راه بیندازد و احتمال قریب به یقین به شیراز خواهند رفت و دو سه روز دیگر باز خواهند گشت. خودم هم میدانستم که هیچکس حرفم را باور نکرده است. اشکها سرازیر شد و من ناتوانتر از آن بودم که بتوانم آرامش را به آنها بازگردانم. از خدا خواستم به دل آنان بگذارد که به شیراز بروند. همانطور هم شد آنها درخواست کردند حالا که چند روز ممکن است کار حسن و محمد بهطول بینجامد. پسندیده است که به شیراز بروند. منم خواهش کردم وسایلشان را جمع کنند تا از سپاه ماشین برای بردنشان به ماهشهر را هماهنگ کنم.
ادامه در صفحه 11