مستوره و لرتا و الباقی فرشتگان دلبخواه
مستورهخانوم مثل پروینخانم اعتصامی نبود که هر روز و هر شب از شوهر سرگردش کتک بخورد و برود پیش همسایهشان آقای اسدالهی محلاتی و صورت کبود تابلو شدهاش را پنهان کند و بعد با همان اندوه بردگی نیز شعری برای مظلومان عالم بسراید. مستورهخانم اساساً خود را «اثاث البیت» شوهر حساب نمیکرد و سر این بود که وقتی از جامعه مردان به تنگ آمد شال و کلاه کرد که برود پیش محترمخانم و اخترالسلطنه و نورالهدی که خفقان گلویم را گرفته خواهر. چرا کاری نمیکنید آخر؟ آنها گفته بودند وا خاک عالم. چه میشود کرد مگر باجیجان؟ گفته بود بیایید «جمعیت نسوان وطنخواه» را تشکیل بدهیم. گفته بودند وا خاک عالم چه جوری؟ گفته بود همت میکنیم برای باسواد کردن زنان ایران اقلّکم. گفته بود از همین نکته ساده شروع کنیم که توی مرامنامهمان بنویسیم تمام زنان ایرانی باید کالای ایرانی مصرف کنند. گفته بودند وا خاک عالم. گفته بود مثلاً از پارچه وطنی استفاده میکنیم در لباسهامان و قیام کوچکشان از همین پارچه شروع شد؛ «تافته یزدی برای تابستونها. کرکی کرمونی برای زمستونها.» القصه برای باسواد کردن زنان هم توی خانه خودشان یک مدرسه اکابر برقرار کردند. اخترالسلطنه گفته بود صدایت از جای گرمی بلند میشود خانیمجان، پولش را از کجا بیاوریم؟ نورالهدی گفته بود خب یک تیارت خانگی برگزار میکنیم اعانه میگیریم از خود نسوان و خواتین. چند روز بعدش در یکی از اتاقهای بزرگ خانه نورالهدی توی کوچه وزیردفتر، سیصدتا صندلی چوبی ردیف شده بود. رفته بودند دنبال مجوز از رئیس نظمیه. یارو یک نگاه عاقل اندر سفیه کرده بود بهشان، گفته بود تنها چارهتان این است که بگویید مراسم عروسی برگزار میکنید، وسطش هر غلطی خواستید بکنید. اختر و نورالهدی و مستوره و محترمخانم بین تمام زنهای شناس، کارت دعوت به نمایش زنده خانگی پخش کردند و برای خالی نبودن عریضه دوتا مستخدمه نورالهدی را هم گذاشتند بالای یک سفره عقد ساختگی که اگر آژانها ناغافل وارد شدند بگویند «داریم پاتختی میگیریم برادر» و پشتبندش آنقدر دستخوش و مشتلق بچپانند توی جیبشان که بروند و پشت سرشان را هم نگاه نکنند. الغرض شب نمایش، مادام تریان هم آمده بود و تیارت راه انداخته بود. خانمها تازه داشتند از شیرینی نمایش، انگشتشان را با چاقو میبریدند که یکهو دیدند چند مرد قلچماق در خانه را از پاشنه در آوردند و آمدند تو. زنها از هول قبلهشان را گم کردند و هراسان و لرزان از راهپلههای پشتبام، خودشان را انداختند توی کوچه و دررفتند. اوباش آنقدر نورالهدی را زدند که یک گوشه بیهوش افتاد و از فردا توی شهر چو انداختند که «زن ملعونهای داشت تیارت برگزار میکرد، حسابش را رسیدیم». اوباش البت که از کتک زدن نورالهدی سیر نشدند و دو شب بعدش ریختند خانه او و دار و ندارش را غارت کردند. نورالهدی مجبور شد از ترس آبرو به محله دیگری کوچ کند و رسماً افتاد توی بسترمریضی و سرسام و هذیان. محترمخانم هم از ترس سکته زد و کج و کوله شد. چند روز بعدتر مستورهخانم در خیابان دیده بود مردم دور روزنامهفروشان دورهگرد را گرفتهاند که با نشریهای دستنویس بر دست، فریاد میزند «مکر زنان. مکر زنان. بشتابید. تمام شد مکر زنان». ورقپاره سراسر فحش به زنان ایرانی، چنان دل مستوره را به درد آورد که یک نسخهاش را خرید، به خانه آورد و با خواندن هر سطرش جگرش آتش گرفت. جماعت نسوان اما فردایش همت کرده رفتند سمت روزنامهفروشها. هر کدامشان ده پانزده نسخه از این جزوههای کذایی را خریدند و همان جا آتش زدند. گرچه به پلکزدنی، آژانها سوتسوتکزنان از راه رسیده و زنها را دستگیر و به کمیسری بردند و آنجا به کمیسر تعهد دادند که دیگر پایشان را از مطبخ بیرون نخواهند گذاشت اما باز زدند به سیم آخر و در نشریه جهان زنان مقالهای درباره« لزوم تعلیم و تربیت برای زنان» چاپ کردند که آن نیز مردها را چنان شاکی کرد که عارض شدند به دولت و کمیسری. و مستوره همان شب از شهر گریخت. برای شکایت، به محضر مجتهدی رفت که تازه از عراق عجم برگشته بود. آقا دلداریاش داد و گفت: «زنها قشون خدا هستند... زنها قشون خدا هستند». و همین قشون خدا بود که برای به دست آوردن حق و حقوقش صدها سال خون دل بالا آورد و در جامعه مذکرسالارها از بردگی گریخت. بردهپروران بسیار وقتها روشنفکران زمانه بودند و زن را «اثاثالبیت» خود حساب میکردند.
روزی که در کودتای 28 مرداد 1332 اوباش، تئاتر سعدی و کلوپ نیرو و راستی را آتش میزدند سه زن بزرگ این خاک، جداجدا در گوشهای از تهران و ینگه دنیا میگریستند. سه زنی که شوهرانشان از غولهای تئاتر و ادبیات و ورزش بودند و این سه با تمام وفاداریشان به آنها سرانجام از زیر سیطره شهرت عالیجنابان خارج و به تنهایی تبدیل به غولهای دلبخواه و مستقل شدند. لُرتاخانم با اینکه تا پایان عمر نسبت به عبدالحسین نوشین احساس تعهد کرد و برای راهاندازی تئاتر مدرن از جانش مایه گذاشت اما کی قدر او را دانست مگر؟ زنی که در سال 1314 اتللو را بازی کرده باشد لابد باید برای خودش نهنگی بوده باشد. زنی که در آثار سنگین و وزینی چون ولپن، مستنطق، پرنده آبی، اوژنیگرانده و اپرای یوسف و زلیخا نقش ایفا کرده باشد لابد باید برای خودش غولی بوده باشد. او در راه اعتلای این تئاتر کم نگریست. زمانی که مالک تئاتر نکویی، خطاب به او گفت که« مادام! من صدها هزارتومان برای این سالن خرج کردهام اما درآمدش از تیاترهای شما هیچ نیست، من نهایتش دوماه فرصت میدهم تا اینجا را بیندازید توی دور درآمدزایی، وگرنه اینجا را میبندم و تبدیلش میکنم به مسترابعمومی شهر». سفال دلش تَرک برداشت و از خود پرسید که خدایا صحنه پاک تئاتر از مستراح عمومی هم کمدرآمدتر است که تاجرها چنین زندگی را بر ما کوفت میکنند؟
لرتا هایراپتیان چنان پاکباخته تئاتر بود که در نمایش چراغ گاز (1330) با اینکه میدید بوی گاز میآید - نگو یکی از چراغگازهای صحنه، باز مانده است- تکگویی دلاورانهاش را در آن فضای مرگبار تا نهایت ادامه داد و با اتمام نمایش بخشی از قدرت صدای زیبای خود را برای همیشه از دست داد. و زمانی که مجبور شد همراه شوهرش و برای فرار از دست پلیس سیاسی، عازم اتحاد جماهیر شوروی شوند – بعد از ترور ناموفق محمدرضا شاه در 1327 نوشین چهارسال زندگی مخفی کرد و سپس باهم به دوشنبه تاجیکستان و از آنجا به مسکو گریختند تا تئاتر بخوانند- چندسال بعد که دلشان در هوای ایران و تئاتر ایرانی پکید طی نامهای به کنسولگری فخیمه ایران در مسکو تقاضای بازگشت به وطن را کردند (1342) امنیهچیها ورود نوشین به ایران را قدغن اما سفر لرتا را بیمانع دانستند. در لحظه آخر که لرتا حاضر نمیشد همسرش را ترک کند و او را در سرزمین بیترحم سبیلاستالینیها، یالقوز و بیپناه بگذارد نوشین در لحظات آخر جدایی جملهای به او گفت که مجابش کرد: «به خاطر من برو ایران و گمگشتگان و طردشدگان تئاتر را جمع کن.» لرتا که در دانشگاه مسکو رشته تئاتر را تمام کرده بود در بازگشت به تهران غمزده و بینوشیناش، تئاتر سعدی را راه انداخت و نمایش معروف «چراغگاز و بادبزن خانم ویندرمیر» را بازی کرد که مستقیم از طریق رادیو پخش شد و شهر را ترکاند. در حالی که ساواک به او فشار میآورد که باید بنویسد از نوشین طلاق گرفته است. لرتا در جواب گفت من هرگز از همسرم طلاق نگرفتهام. نوشین این نابغه تئاتر متعهد ایرانی عین غربتیها و پاپتیهای گمنام در بیمارستان مسکو درگذشت (1350) و لرتا دو دهه بعد تصمیم گرفت برای بزرگ کردن نوهاش به وین برود و در سال 77 همانجا تمام کرد. بازیگر کمالگرای ایرانی با وجود تمام وفاداریاش به نوشین اما برای خود هویتی مستقل و پرنسیبی ممتاز یافت.
روز 28 مرداد 32 وقتی کودتاچیها تئاتر سعدی را آتش میزدند کمی آنسوتر باشگاه نیرو و راستی نیز توسط ورزشکاران قلچماق تاجی تبدیل به ویرانهای شد. کلوپی که به وسیله یک زوج شریف اداره میشد. مجسم کن در روزگاری که عکس انداختن زنان و کوتاه کردن مویشان از نگاه مذکرباشیهای قلچماق و متعصب، مواجه با قشقرق میشد و مردها در نمایشها چاقچور بهصورت میزدند تا به جای ضعیفهها بازی کنند لابد غولی که بتواند همزمان به عرصه ترجمه رمانهای پاریسی و باشگاهداری و ورزشینویسی بپردازد دل شیر باید داشته باشد. منیر پس از مرگ همسرش منوچهر مهران (۱۳۲۶) در جایگاه مدیر «بهترین باشگاه غیرفوتبالی تاریخ ورزش ایران» یعنی نیرو و راستی نه تنها طلاییترین قهرمانان ملی را پرورش داد بلکه مدیریت انتشار مجله فرهنگی ـ ورزشی نیرو و راستی را نیز خود به عهده گرفت. نخستین دیلماج و اولین باشگاهدار مؤنث در کشور، زنی بود که بین ورزش و فرهنگ و ادبیات پل زد و با هویت مستقل خود در جامعه بشدت مردسالار ایران کتابهایی چون«کلبه عموتم» از هریت بیچر استو و «انسانها و خرچنگها» از دوکاسترو را ترجمه کرد و خود کتابهایی نیز مثل زیباتر از پیروزی را تألیف کرد. چنان گمنام و زیبا زیست که وقتی در دوم آذرماه سال 1383 در پاریس درگذشت هیچکس از مرگش خبردار نشد. کتابهایش درباره ادبیات داستانی فرانسه و روسیه گاهی چنان پرخواننده بود که به چاپهای سیزدهم و چهاردهم میرسید و نسلهایی را عاقبت به خیر میکرد. منیر وقتی به آتش کشیده شدن کلوبش در کودتای مرداد ۱۳۳۲ را در کوچه آسیدهاشم خیابان شاهآباد طهران نظاره کرد دست طفلانش -فیروز و فیروزه- را گرفت و به دلشکستگی تمام از وطن رفت. او رنج را نیز بخشی از رستگاری بشری میدید. زنی که مردش را در جوانی از دست داده بود پسرش فیروز را نیز در جوانی از دست داد. حالا زنی که بالای نعش شوهرش گفته بود «من گریه نمیکنم چون گریه علامت ضعف است» در مرگ پسر جوانش چنان تکیده و تهی شده بود که همه را به عزای خود نشانده بود.
روزی که کودتاچیها باشگاه منیرخانم را آتش زدند کمی آنسوتر در همان خیابان شاهآباد، روبهروی باغ سپهسالار، حریق وحشتناکی بهترین تئاتر ایران –سعدی- را که بلیتهایش از شش ماه پیش به فروش میرفت نیز فرا گرفت و لرتا و منیر به فاصله کوتاهی از هم برای درد مشترکی میگریستند. او نه تنها کلوبش را به پاتوق و پرورشگاه قهرمانان بزرگ ایران تبدیل کرد بلکه نویسندگان و مترجمان گرانسنگی را نیز در آنجا جمع کرده بود که در کنار ورزش، تبادلافکار میکردند و از جمله آنها محمدجعفر محجوب، محمود تفضلی و دکتر آریانپور دانشجویان وقت دانشگاه تهران بودند.
کتاب «کلبه عموتم» منیرخانم برنده جایزه اول ترجمه سال شد اما او آنقدر فروتن و بینیاز بود که حتی در مراسم حضور نیافت و از گرفتن مبلغ 500 تومان جایزهاش نیز خودداری کرد. سپس آثاری چون «ما و فرزندان ما»، «رانده شده» از المار گرین، «انسان گرسنه» و «انسانها و خرچنگها» اثر ژوزوئه دوکاسترو، «جهان سوم و پدیده کمرشدی» از ایولکست، «خیالپردازی یا نابودی» نوشته رنه دومن و «سرگشته راه حق» اثر نیکوس کازانتزاکیس را ترجمه و چاپ کرد. زنی که هرگز تحتسیطره شوهر شجاع و خوشفکرش ننشست.
روزی که تئاتر لرتا و کلوب منیرخانم را در مرداد 32 آتش زدند سیمینخانم همسر جلال آلاحمد نیز کیلومترها دورتر از آن دو در ینگه دنیا گوش به رادیوها داشت تا از داستان مصدق عزیزش آگاه شود. سیمین دانشور که با استفاده از بورس یکساله فولبرایت در اوایل دهه سی در دانشگاه استنفورد امریکا تحصیل میکرد هر روز برای جلالش نامه مینوشت و با آن مصیبتها به صندوقپست میانداخت. او که با اجازه سلطان موفرفری خود و در همان اوایل ازدواجشان برای ادامه تحصیل و اخذ داکترا به امریکا رفته بود در نامههای روزانهاش فقط قربانصدقه جلال میرفت و از هجرانش میگریست. سیمینی که در تمام آن 9 ماه سعی کرده بود هرگز در سرزمین کفر از چارچوبهای اخلاقی زن و شوهرهای سنتی ایرانی خارج نشود گاهی با خواندن متلکهای جلال در نامههایش دیوانه میشد. او در حالی که در تک به تک نامهها از هجران جلال اشک میریزد و حتی برای معالجه خود به پزشک زنان و زایمان مؤنث میشتابد -و به جلال نیز توصیه میکند که حتماً به پزشک متخصص مراجعه کند تا باهم مشکل اجاقکوریشان را حل کنند- گاهی با خواندن واژههای زهرآگین آقاآلاحمد از تهران که به او تیکه میاندازد که آنجا با لندهورهای امریکایی خوش میگذرد؟ یا «سرکارعلّیه با معلم استتیک چطور برخورد کردید؟» و سیمین جواب میدهد که« از سوءظّنهای تو خندهام گرفت. به خدا خندهدار است. خیلی مضحک است. من با معلم استتیک، سَر و سّری داشته باشم؟ من با اتومبیل او برای پست کردن نامه تو رفته بودم. اگر بدانی چه ریختی است از خنده غش میکنی. قد کوتاه. چشمها تابهتا. سرِ طاس. چون خیالم از طرف خودم راحت است. این است که غیر از اینکه خندهام بگیرد چارهای ندارم. عزیزم از تو این ظّنها بعید است.» سیمین خانم تا پایان عمر در حق جلالش وفادار ماند در عین حال با آثار ماندگارش خود را از زیر سیطره شهرت شوهر مریدپرورش آزاد کرد و استقلال نویسندگیاش را از دست نداد.