فرهنگها و جوامع در حاشیه
اصغر ایزدی جیران/مردمشناس
او هربار در این صفحه از قلب جامعه
جستارهایی درباره گروههای حاشیهای مینویسد
دو سر طناب به چارچوبه ورودی توالت انداخته شده است. توی قلاب طناب، زیلویی تاخورده جا شده و تاب درست شده است. آفتابه افتاده توی کاسه. سرگرم صحبت با مادربزرگ بودیم که صدای دعوای پسرک و دخترک بلند شد. از پشت میلههای پنجرهای که شیشههایش شکسته توانستم ببینم که آنها سر سوار شدن به تاب درگیر شده اند. داد و قال می کنند. کنار من، پدر نحیف دخترک سر و گردنش را صاف به زمین دوخته و دارد فندکهای کهنهای را که پیدا کرده تعمیر میکند و پس از تعمیر خواهد فروخت. شوهر مادربزرگ هشت سال و پسرش دو سال است که درگیر مواد شدهاند و بار خانواده بر گردن او افتاده است، «من هم شیت (دیوانه) شدم... اصلاً فکر میکنم بروم یکجایی کسی پیدایم نکند».
مادربزرگ تا سال قبل که روده و سینهاش عفونت نکرده بود، میرفت کارگری سر زمین کشاورزی، برای برداشت محصول. روزی شصت هزار تومان. ساعت پنج صبح، وقتی که همه خواباند میزد بیرون. توی کیفش هیچ غذایی برای خودش نمیبرد، جز چند حبه قند. مینیبوسها صبح زود حرکت میکنند و تا برسند به سر زمین، یک و نیم ساعتی طول میکشد. هفده هجده نفر کودک و نوجوان و جوان و پیر همه کیپ و فشرده نشستهاند. زیر آفتاب تیز کرمانشاه، بخصوص از ساعت ده صبح تا سه ظهر، بیسایه دار و درختی، بیوقفه تا ساعت پنج عصر کار میکند. وقت ناهار، چای شیرین میخورد. به خانه که برسد دیگر شب شده و خانه به هم ریخته است. اما امسال علاوه بر مریضیاش، هم به خاطر نوه جدیدی که عروسش به سرشان رها کرده و هم پسرش که تشنج دارد، نتوانست برود. «میگویم گناه دارند، بمانم غذایی چیزی براشان درست کنم». چند روز پیش که بوی کباب در کوچه پیچیده بود، دخترک به مادربزرگ گفته بود، «آی ننه، اینها هم کباب کردند چرا ما نداریم». جواب داده بود، «ما پول نداریم». دخترک گفته بود، «نمیشود برویم از مغازه قرض کنیم؟»
دفترچه یادداشت میدانی، کرمانشاه، 15 مرداد 1399
اولین تجربههای پژوهشی من در مردمشناسی در میان عشایر و روستاییان منطقه قرهداغ در آذربایجان شرقی شکل گرفت. تجربههای بعدیام در انجام کار میدانی من را به منطقه کاملاً متفاوتی برد، حاشیههای شهر تبریز و کرمانشاه. هر چه که بیشتر با اجتماعات حاشیهنشین آشنا شدم، دریافتم که تقریباً همه آنها از همان جاهایی آمدهاند که من قبلاً در آن مکانها مشغول مردم شناسی بودم. جابهجایی عظیم صدها هزار خانواده طی دهههای گذشته علاوه بر پیامدهای جمعیتی، به تغییرات و فرآیندهای جدید اجتماعی و فرهنگی منجر شده است. از یک طرف، به نابودی فرهنگهای بومی مناطق روستایی و عشایری انجامیده و از طرف دیگر فرهنگهای جدیدی را در اجتماعات حاشیهنشین شکل داده است. جمعیت حاشیهنشین ایران اکنون آنقدر بزرگ شده و روز به روز در حال گسترش است که ناگزیر میباید آن را بهعنوان یکی از شیوههای زیست در کنار سایر راههای زندگی فهمید و تحلیل کرد.
تجربه تاریخی از نابرابری، دو گروه متننشینان و حاشیهنشینان را پدید آورده است. آنها براساس میزان دسترسی و کنترلشان بر منابع قدرت از یکدیگر جدا شده اند؛ اینگونه دو موجود اجتماعی ظهور یافته است. نه فقط مرزهای جغرافیایی، بل مرزهای اجتماعی حول کسانی کشیده شده که دستانشان تهی است. جامعه شکاف بزرگی برداشته است. حاشیهنشینان راه خودشان را در ساختن شالودههای فرهنگی، سازمانهای اجتماعی و نظامهای نمادین طی میکنند. آنها جهان فرهنگی و اجتماعی متمایزی در شرایط طرد برای خودشان میسازند، همانطور که متننشینان نیز در شرایط برخورداری از سلطه چنین میکنند. گرچه به نظر میرسد همه ما در یک جامعه زندگی میکنیم، اما در دو جهان کاملاً دیگرگون به سر میبریم که نسبت به یکدیگر بیگانهاند. در خاستگاه هر گونه ارادهای به دانستن، باید تفاوت این جهانها ریشه دوانده باشد.
فرهنگ در حاشیه نشستگان بر بنیاد تقلای هر روزه برای زنده ماندن استوار میشود، درحالیکه فرهنگ در متن نشستگان بر مبنای چیزهایی بیشتر از نگرانیهای هرروزه برای رفع گرسنگی، بیپناهی، مریضی و مرگ قوام مییابد. بنابراین در حاشیه، مصرف محصولات فرهنگی مثل کتاب و تئاتر جایی ندارد. به جای آن، مصرفِ تنها نیروی مادی موجود یعنی بدن اهمیت مییابد. تفاوت فرهنگی دو جهان همینجا آشکار میشود که یکی مایههای حیاتی درون خود را میبلعد و آن دیگری زاییدههای بیرون از خود را.
اگر نخستین تجربههای انسان بودن در کالبد خانه و اجتماع خانواده روی میدهد و متننشینان از بزرگی، زیبایی، امنیت، محبت و عشق موّاج این دو برای هر چه فرهیخته کردن وارثان خود استفاده میکنند، حاشیهنشینان چه در تبریز باشند و چه در کرمانشاه، گرفتار کوچکی، آلودگی، ناامنی و خشونت خانه و خانوادهاند. حال، فرودستانی را در نظر آوریم که نه خانهای دارند و نه خانوادهای. خانههایی در گورها، زیر پلها، توی کارتنها، جویها؛ بدون پیوندهایی که در آن فرزند کسی بودن را احساس کنند. دومین تجربه انسان بودن در کالبد و روابط فضاهای عمومی شکل میگیرد، محله، مدرسه، و.... و باز هم حیات جمعی حاشیهنشینها جور دیگری از متننشینها بنا شده، جوری که حرمت انسانی را کمتر می کند.
میخواهم بگویم ما وقتی از فرهنگ حرف میزنیم، باید اول مشخص کنیم که به قول مردمشناسها، به چه سایت میدانیای ارجاع میدهیم. اینکه آدمها به چه چیزهایی فکر میکنند، چه هیجانهایی را در موقعیتهای خاص از خودشان نشان میدهند و دست به چه عملهایی میزنند، بازمیگردد به اینکه سایت میدانی زیست هرروزهشان در حاشیه قرار دارد یا در متن.