ارسال دیدگاه
- ضمن تشکر از بیان دیدگاه خود به اطلاع شما رسانده می شود که دیدگاه شما پس از تایید نویسنده این مطلب منتشر خواهد شد.
- دیدگاه ها ویرایش نمی شوند.
- از ایمیل شما فقط جهت تشخیص هویت استفاده خواهد شد.
- دیدگاه های تبلیغاتی ، اسپم و مغایر عرف تایید نمی شوند.
پرواز پرندهای در افجه
لیلی گلستان، از مادرش، فخری میگوید که زمینِ سایههای بلند را خالی کرد
از افتخار همعصربودن با زنی چون فخری گلستان، شاید بهتر از هر کس، دخترش بتواند حرف بزند. زنی در احاطه نامهایی که چون پیراهن از تن بیرون آورده و زندگی جاودانهاش را در تنهای دیگری که به آنها زندگی، حیات و سهمی از خوشبختبودن بخشیده، ادامه میدهد. دلیل انتخاب فخری گلستان در این پرونده، کاری است که برای بیتأثیرکردن سایهها و استقلال عمل خود کرده است؛ شوق زیستن و زندگیبخشیاش به کودکان برای آیندهای بهتر. سازندگیاش در انسانیت و خُلقاش در تسلیمنشدن گرههایی که زندگی به انگشتان زنانهاش بسته است. زنی که خود را بهآرامی از سیطره نامها و حواشی پیرامونش بیرون کشید و خود بستری فراهم کرد تا دیگران بتوانند با شناختش زندگی را دیگرگونه تجربه کنند. در این مجال با لیلی گلستان حرف زدیم تا از مادرش بگوید. دختربچهای که با تحیر همچنان به زن روبهرویش چشم دوخته، از او تأثیر گرفته و همواره ستایشاش میکند. زنی که هشت سال پیش در سال ۱۳۹۱ با عنصر اولیه هنرش، خاک، یکی شد تا در آثارش همیشه جاودانه بماند.
از مادرتان بهعنوان یکی از نخستین فعالان حقوق کودکان در ایران یاد میشود؛ بویژه کودکان خیابانی. شکل نوظهوری از نابسامانی کودکان در خیابان. فخری گلستان انگار بسیار جلوتر از زمانه خود به فکر کودکان بود. با اینکه بحث در رابطه با این حقوق آن زمان چندان مطرح نبوده، ایشان با توجه به کدام آموزه و از کجا به این حقوق مترقی دست پیدا کرد؟
شروع کار مادرم از زمانی بود که در آبادان زندگی میکردیم؛ شاید سال 1329. او دیپلمه بود و اصلاً تحصیلات روانشناسی و علوم مرتبط نداشت، اما به این موضوعات علاقهمند بود. وقتی در آبادان زندگی میکردیم معلم کودکستان شد و تغییرات عمدهای در آنجا به وجود آورد. آن زمان با نوآوریهایی که در آموزش و تربیت کودکان انجام داد، آن کودکستان را به نقطه مهمی برای کودکان شهر بدل کرد. او با اینکه در خانوادهای سنتی و مذهبی بزرگ شده بود، انگار از زمانه خود جلوتر زندگی میکرد و زن مدرنی بود.
شما از آن فعالیتها چه در خاطر دارید؟ مشخصاً برای کودکان چه کارهایی انجام میدادند؟
وقتی به تهران بازگشتیم مدتی در شیرخوارگاه کار کرد. به خاطر دارم وقتی خانوادهای داوطلب میشدند تا پدر و مادر بچهای بیسرپرست شوند، او دربارهشان و اینکه آیا شایستگی قبول این وظیفه را دارند، تحقیق میکرد. بسیار در اینباره حساس بود و تحقیقات محلی از همسایگان، مغازهداران و اهالی را خودش انجام میداد تا از نیت خانوادهای که برای گرفتن فرزند آمده بودند، اخلاق و منششان مطمئن شود. نگران این بود که آیا این کودک با این خانواده خوشبخت خواهد شد یا نه. این تحقیقات هم بسیار او را مشوش میکرد، چون در این میان با داستانهایی روبهرو میشد که برایش راضی کننده نبود. مثلاً تعریف میکرد که زن و مرد کارگری از میدان شوش به شیرخوارگاه مراجعه کرده بودند. آنها برای سرپرستی، دختربچه 6 ماههای را انتخاب کردند. او از آن زن و مرد خواست که حسابی برای آن کودک افتتاح کنند و خودش شروع به تحقیق درباره آن خانواده کرد. اما برای یک روز آن کودک را در رزرو خانواده قرار داد. در این مدت زمان یک روزه، زن و مرد امریکایی به شیرخوارگاه مراجعه میکنند و میخواهند کودکی را به فرزندی قبول کنند. از قضا دقیقاً همان دختر 6 ماههای را انتخاب میکنند که در رزرو آن زن و مرد کارگر بوده. وقتی سرنوشت آن بچه را دست خودش میدید که میتوانست انتخاب کند پدر و مادر سرمایهداری داشته باشد که صاحب چاه نفتی در تگزاس است، یا پدر و مادری کارگر در میدان شوش تهران، بسیار مضطرب میشد. این داستانها گاهی او را مشوش میکرد.
گویا مادرتان مدتی با توران میرهادی کار میکرد...
پس از پرورشگاه، او همراه توران میرهادی بنای دبستان فرهاد را گذاشت. البته بعد از چند سال از آن دبستان هم رفت. اما این مدرسه، نمونه مدرنی از یک دبستان محسوب میشد که روشهای تربیتی تازهای برای آموزش داشت و همچنان نیز نمونه است. توران میرهادی پس از آن بود که شورای کتاب کودک را تأسیس کرد و شد توران میرهادی بزرگ. مادرم نیز به همت عالی و بدون دستمزد یا قرارداد، به پرورشگاه دادگستری رفت، برای تربیت 30 پسربچه بدسرپرست که پدر و مادرانی بزهکار یا معتاد داشتند. در آن دوران کودکان کار به شکل امروز وجود نداشت. مادرم به شکلی این بچهها را تربیت کرد و برای آموزششان وقت گذاشت که فرقی با من و کاوه نداشتند. گاهی آنها را برای میهمانی به خانه میآورد. شرایطی فراهم میکرد تا در استخر شنا کنند. هر تابستان آنها را به کمپ دادگستری در ساری میبرد تا دریا را تجربه کنند. کتابخانه بزرگی برای آنها فراهم کرده بود. از آنجا که بودجه تعریف شدهای برای این کار نداشت، در هر میهمانی بلند میشد و از میهمانان میخواست دسته چکهای خود را بیرون بیاورند و برای آموزش بچهها هزینهای را متقبل شوند. جالب اینکه هر کسی به اندازه توانایی خود به این خواسته توجه میکرد و مبلغی کمک میکرد. او با پول دوستانش امور پرورشگاه را میچرخاند. همه آن بچهها که همچنان با آنها در ارتباطم بیعقده، باسواد و افرادی توانمند شدهاند. او بچههایش را توجیه میکرد که در پرورشگاه بزرگ شدن، اصلاً عیب محسوب نمیشود. مهم این بود که انسان باشیم. این بود که وقتی مادرم در بستر بیماری افتاد، همین بچهها کنارش بودند. با همسر و فرزندانشان به او سر میزدند و رضایت خاطری که مادرم از دیدن این بچهها داشت، شاید از دیدن ما نداشت.
آیا به تأسی از همین روحیه مادرتان در پرداختن به طبقات محروم نبود که شما برگزارکننده نمایشگاه «صد اثر، صد هنرمند» با قیمتهای پایین و فروش قسطی شدید یا برای بچهها نمایشگاه برگزار کردید؟ یا زندهیاد کاوه گلستان به جای اینکه برود سراغ عکاسی هنری، رفت سراغ مستند اجتماعی و عکاسی جنگ؟
من در حرفهام تصمیم گرفتم تا آثار هنری را به خانه مردم بفرستم. این است که گاهی با چک مدتدار، به شکل قسطی و با هزینه کمتر آثار هنری را فروختم تا هرکس اثری را که دوست دارد در منزل داشته باشد. حتماً در این رویه من اثراتی از تفکر او وجود دارد. وقتی با آدمی زندگی کنید که همه زندگیاش در طبق اخلاص است و آن را به آدمهای محتاج میبخشد، مشخص است اثری در زندگی شما هم خواهد داشت. ما کاملاً مردمی بزرگ شدیم، ممکن است قضاوت درستی درباره زندگی ما وجود نداشته باشد، اما سعی کردیم تحت تأثیر زندگی درویشمسلکانه و مردمی مادرم باشیم. کاوه هم وقتی از فقرا عکس میگرفت یا لنز دوربینش را روی فلاکت بیمارستان بچههای معلول تنظیم میکرد، حتماً از همین نگاه مردمی و تربیت مادرم تأثیر گرفته بود. او از بیمارستان بچههای معلول فیلمی ساخت که کودکانی را نشان میداد که در بدترین شرایط در محیطی کثیف با تسمه به تخت بسته شده بودند. برادرم پس از نمایش آن فیلم دستگیر شد و چند شب او را نگه داشتند. اما هیچگاه تصویر لبخند کاوه را وقتی به خانه ما آمد فراموش نمیکنم. او خوشحال بود و میگفت: «دیدی بالاخره حق برنده شد؟» گویا با دستور هاشمی رفسنجانی بیمارستان کودکان معلول بازسازی شده بود. او عکسهایی از بیمارستان پس از بازسازی انداخته بود که قابل باور نبود همان بیمارستان باشد. بیمارستانی تمیز و شیک با شرایط عالی. این اثرگذاری برای بهبود فضای موجود هم تحت تأثیر تربیت مادرم بود.
مادرتان از دهه ششم زندگیاش به سفالگری روی آورد. معروف است که روانشناسان برای رسیدن به آرامش، توصیه به کار با سفال میکنند. دلیل این تجربهگرایی در میانسالی چه بود؟
پس از انقلاب مادرم وقتی متوجه شد دیگر نمیتواند به شکل مستقل مدیریت پرورشگاه را برعهده داشته باشد، تصمیم گرفت آن محل را ترک کند. آقای بهشتی آن دوره در دادگستری بود و مادرم استعفایش را تقدیم ایشان کرد. هر چند با ناراحتی این استعفا را پذیرفت، اما باعث شد او به سفالگری پناه ببرد. وقتی من برای تحصیل در پاریس بودم، هفتهای دو جلسه در کلاسهای آزاد سفالگری شرکت میکردم. با هر مسافری که قرار بود از پاریس به تهران برود یکی از سفالهایم را برای مادرم میفرستادم. او از همانجا با این هنر آشنا و عاشق این کار شد. ذوق میکرد وقتی این سوغاتیها را میگرفت و عاشق این تصویر بود که از گل چیزی به وجود میآید که بسیار زیباست. بعد از بیکاری به فکر سفالگری افتاد. با ماشیناش هر روز به کورهپز خانههای سفال در جنوب تهران میرفت و مینشست و سفالگران را تماشا میکرد که چطور کار میکنند. بعد کورهای در خانه برای خودش ساخت و اتاقی را در خانه، کارگاه کرد و از دوستان تازه یافتهاش در کورهپزخانهها خواست برایش خاک و رنگ و... بیاورند. از صبح وقتش را در این کارگاه میگذراند. تا اینکه وقتی گالریام را راه انداختم از او خواستم آثارش را به نمایش بگذارد، اما او اعتماد به نفس لازم را نداشت. با این حال راضیاش کردم و نمایشگاه او برگزار شد. من این آثار را
ادامه از صفحه قبل
از هر هنرمندی که میدیدم برایش نمایشگاه برگزار میکردم. رنگهایی که او در سفال استفاده کرده بود، آثارش را مدرن میکرد و مدرن بودن از ویژگیهای شخصیتی او بود. همیشه میز غذایش را با ظرفهای دستساز خودش میچید؛ سفرهای از رنگهای مختلف. همین باعث شد او از این انزوا فاصله بگیرد و به خودش اجازه ندهد افسرده و گوشهگیر باشد.
کار با سفال را برای همیشه ادامه داد؟
وقتی کاوه به آن شکل تراژیک فوت کرد، دیگر کارگاه نرفت. از او خواستم دوباره کارش را شروع کند. به او گوشزد کردم یک آدمی دیگر نیست، اما تو باید ادامه بدهی. میدانستم که به کسانی که دچار افسردگی میشوند، پیشنهاد میکنند سفالگری کنند. تماس با گل به نوعی باعث تخلیه انرژی و افکار منفی میشود و مادرم دیگر از آن زمان سفالگری را رها نکرد. یک روز گفت میخواهد نمایشگاه برگزار کند. گفت هر وقت سر خاک کاوه در روستای افجه میرود، انبوه پرندههای باغهای میوه آن روستا مدام بالای سر قبرها پرواز میکنند. او خواست نمایشگاهی برگزار کند پر از پرندههای سفالی و اسم نمایشگاه را پرندههای افجه بگذارد. گریهام گرفته بود. نمایشگاهی پر از پرنده برگزار کرد. همه آثار فروخته شد و مردم آنقدر احساساتی شده بودند که همه با چشم اشکآلود از نمایشگاه خارج میشدند.
اغلب در زندگی آدمهای معروف، بهدنبال سایهای میگردیم که دیگرانی را در احاطه داشته باشد اما وقتی به آقای گلستان میرسیم، ذیل این نام، کسی را که دنبالش میگردیم پیدا نمیکنیم. فخری خانم یک جای خالی است که خود در بستر دیگری زیسته و هیچگاه در سایه نامی دیگر نگنجیده. این کندن و جدایی و در سایه نبودن بیشک از سختترین کارهاست. همانگونه که کاوه ریشههای تازهای در این خاک میدواند و لیلی گلستان بستر تازهای در هنر ایجاد میکند. چطور میتوان از «در سایه قرار گرفتن» فرار کرد؟
آدمها همواره تحت تأثیر زندگی خانوادگیشان قرار دارند. ما در خانهای پر از فیلم، موسیقی، کتاب رشد کرده بودیم. کسانی که به این خانه رفت و آمد داشتند همه سرشناس بودند؛ اخوان، سهراب، محصص، رویایی، فرخ غفاری، لیلی متیندفتری، جلال و سیمین، پرویز داریوش و.... مادر و پدرم وقتی با هم ازدواج کردند، مادرم 17 و پدرم 20 ساله بود. من در 21 سالگی پدرم به دنیا آمدم و در همین حدود با او اختلاف سن دارم. او در 24 سالگی کتاب نوشت. انگلیسی و فرانسه را خودآموخته یاد گرفته بود و همه این تلاشها مادرم را تحت تأثیر قرار میداد. مادرم انگلیسی یاد گرفت، ترجمه کرد و کار کرد. او پا به پای پدرم حرکت میکرد و اصلاً عقب نمیافتاد. این خانواده زمینه تربیتی ما را فراهم کرد و این عجیب نیست که ما چنین کارهایی میکنیم. گاهی نمیتوان کاری با این سایهها کرد. پدر و مادر با تربیت و حضورشان این سایه را برای فرزندانشان ایجاد میکنند. گاهی این سایه مخرب و مضر است، اما برای ما چنین نبود و بسیار مفید بود.
جدایی از پوسته فرهنگی جامعه برای زنان دشوارتر مینماید. چندتن از این زنان را سراغ دارید که متفاوت از زمانه خود فکر میکردند و مانند مادرتان پیشگام بودند؟ چقدر مادرتان باعث شد با این زنان آشنا شوید؟ کدامهایشان بیشترین تأثیر را بر شما گذاشتهاند و زیست کدام یک برایتان جذابتر بوده است؟
درست است. این همیشه دشوار بوده، اما من چون از کودکی بخشی از دوستان آن دورهام پسربچهها بودند، هیچگاه مسائل به شکل جنسیتی برایم مطرح نشد. به این فکر نمیکردم چیزی برایم ممکن نباشد. هر چند سال 63 یکبار برای اخذ مجوز تأسیس گالری وقتی به ارشاد رفتم، کارم به کسی افتاد که چندان به من و گفتهام توجه نمیکرد. اما پس از اینکه نظرش به خواسته من جلب شد پرسید چه میخواهم؟ مطرح که کردم، خواست بروم و همسرم را برای این کار بیاورم. شوکه شده بودم. گرچه کارم انجام شد، اما هیچگاه این حرف و برخورد او را از خاطرم نمیبرم. خدا را شکر در حیطه ترجمه و گالریداری توانستم کمکهایی کنم. آدم مفیدی باشم و این حیطه را در حد یک سانتیمتر بهتر و به بالا حرکت دهم. خاطرم هست وقتی نوجوان بودم، پدر و مادرم به تئاتر میرفتند. یکبار من را با خودشان به تماشای نمایشی بردند که کارگردان آن نمایش زنی پرجنبو جوش، زیبا و پرشور بود. وقتی پدر و مادرم به پشت صحنه رفتند تا این دوست کارگردانشان را ببینند، من او را نمیشناختم. آن روز به این فکر میکردم آیا ممکن است روزی مانند آن زن، معروف، موفق و عاشق کارم باشم؟ این زن، خجسته کیا بود و از همان روز الگوی من شد. هر وقت هر جا بود او را دنبال میکردم و معاشرت با او را مغتنم میشمردم. روزی این را وقتی گالریدار شده و بیشتر با او معاشرت کردم به او گفتم. سیمین دانشور با اینکه جلال آلاحمد را در کنار خود داشت، از زیر نام او بیرون آمد و سووشون را تحریر کرد. این کتاب در ادبیات ایران جایگاه والایی دارد. او خود را از زیر سایه جلال، بیصدا، بیادا و اطوار و آرام بیرون کشید. سیمین زنی متمدن و متجدد بود که در کنار مردی بسیار سنتی زندگی میکرد. اگرچه جلال همیشه او را حمایت کرد، اما اگر حامی او هم نبود، سیمین میتوانست خود را بالاتر در ذهنها ثبت کند. او این توانایی را داشت. سیمین زیباییشناسی را در امریکا خوانده بود، از خانوادهای درجه یک در شیراز بود. پدرش پزشک و خودش زن باسوادی بود. مثل او زنان بسیاری در اطراف ما بودند. کسانی چون لیلی متیندفتری، نقاش درجه یکی که کاری با سایههای بالای سر خود نداشت.
از مادرتان بهعنوان یکی از نخستین فعالان حقوق کودکان در ایران یاد میشود؛ بویژه کودکان خیابانی. شکل نوظهوری از نابسامانی کودکان در خیابان. فخری گلستان انگار بسیار جلوتر از زمانه خود به فکر کودکان بود. با اینکه بحث در رابطه با این حقوق آن زمان چندان مطرح نبوده، ایشان با توجه به کدام آموزه و از کجا به این حقوق مترقی دست پیدا کرد؟
شروع کار مادرم از زمانی بود که در آبادان زندگی میکردیم؛ شاید سال 1329. او دیپلمه بود و اصلاً تحصیلات روانشناسی و علوم مرتبط نداشت، اما به این موضوعات علاقهمند بود. وقتی در آبادان زندگی میکردیم معلم کودکستان شد و تغییرات عمدهای در آنجا به وجود آورد. آن زمان با نوآوریهایی که در آموزش و تربیت کودکان انجام داد، آن کودکستان را به نقطه مهمی برای کودکان شهر بدل کرد. او با اینکه در خانوادهای سنتی و مذهبی بزرگ شده بود، انگار از زمانه خود جلوتر زندگی میکرد و زن مدرنی بود.
شما از آن فعالیتها چه در خاطر دارید؟ مشخصاً برای کودکان چه کارهایی انجام میدادند؟
وقتی به تهران بازگشتیم مدتی در شیرخوارگاه کار کرد. به خاطر دارم وقتی خانوادهای داوطلب میشدند تا پدر و مادر بچهای بیسرپرست شوند، او دربارهشان و اینکه آیا شایستگی قبول این وظیفه را دارند، تحقیق میکرد. بسیار در اینباره حساس بود و تحقیقات محلی از همسایگان، مغازهداران و اهالی را خودش انجام میداد تا از نیت خانوادهای که برای گرفتن فرزند آمده بودند، اخلاق و منششان مطمئن شود. نگران این بود که آیا این کودک با این خانواده خوشبخت خواهد شد یا نه. این تحقیقات هم بسیار او را مشوش میکرد، چون در این میان با داستانهایی روبهرو میشد که برایش راضی کننده نبود. مثلاً تعریف میکرد که زن و مرد کارگری از میدان شوش به شیرخوارگاه مراجعه کرده بودند. آنها برای سرپرستی، دختربچه 6 ماههای را انتخاب کردند. او از آن زن و مرد خواست که حسابی برای آن کودک افتتاح کنند و خودش شروع به تحقیق درباره آن خانواده کرد. اما برای یک روز آن کودک را در رزرو خانواده قرار داد. در این مدت زمان یک روزه، زن و مرد امریکایی به شیرخوارگاه مراجعه میکنند و میخواهند کودکی را به فرزندی قبول کنند. از قضا دقیقاً همان دختر 6 ماههای را انتخاب میکنند که در رزرو آن زن و مرد کارگر بوده. وقتی سرنوشت آن بچه را دست خودش میدید که میتوانست انتخاب کند پدر و مادر سرمایهداری داشته باشد که صاحب چاه نفتی در تگزاس است، یا پدر و مادری کارگر در میدان شوش تهران، بسیار مضطرب میشد. این داستانها گاهی او را مشوش میکرد.
گویا مادرتان مدتی با توران میرهادی کار میکرد...
پس از پرورشگاه، او همراه توران میرهادی بنای دبستان فرهاد را گذاشت. البته بعد از چند سال از آن دبستان هم رفت. اما این مدرسه، نمونه مدرنی از یک دبستان محسوب میشد که روشهای تربیتی تازهای برای آموزش داشت و همچنان نیز نمونه است. توران میرهادی پس از آن بود که شورای کتاب کودک را تأسیس کرد و شد توران میرهادی بزرگ. مادرم نیز به همت عالی و بدون دستمزد یا قرارداد، به پرورشگاه دادگستری رفت، برای تربیت 30 پسربچه بدسرپرست که پدر و مادرانی بزهکار یا معتاد داشتند. در آن دوران کودکان کار به شکل امروز وجود نداشت. مادرم به شکلی این بچهها را تربیت کرد و برای آموزششان وقت گذاشت که فرقی با من و کاوه نداشتند. گاهی آنها را برای میهمانی به خانه میآورد. شرایطی فراهم میکرد تا در استخر شنا کنند. هر تابستان آنها را به کمپ دادگستری در ساری میبرد تا دریا را تجربه کنند. کتابخانه بزرگی برای آنها فراهم کرده بود. از آنجا که بودجه تعریف شدهای برای این کار نداشت، در هر میهمانی بلند میشد و از میهمانان میخواست دسته چکهای خود را بیرون بیاورند و برای آموزش بچهها هزینهای را متقبل شوند. جالب اینکه هر کسی به اندازه توانایی خود به این خواسته توجه میکرد و مبلغی کمک میکرد. او با پول دوستانش امور پرورشگاه را میچرخاند. همه آن بچهها که همچنان با آنها در ارتباطم بیعقده، باسواد و افرادی توانمند شدهاند. او بچههایش را توجیه میکرد که در پرورشگاه بزرگ شدن، اصلاً عیب محسوب نمیشود. مهم این بود که انسان باشیم. این بود که وقتی مادرم در بستر بیماری افتاد، همین بچهها کنارش بودند. با همسر و فرزندانشان به او سر میزدند و رضایت خاطری که مادرم از دیدن این بچهها داشت، شاید از دیدن ما نداشت.
آیا به تأسی از همین روحیه مادرتان در پرداختن به طبقات محروم نبود که شما برگزارکننده نمایشگاه «صد اثر، صد هنرمند» با قیمتهای پایین و فروش قسطی شدید یا برای بچهها نمایشگاه برگزار کردید؟ یا زندهیاد کاوه گلستان به جای اینکه برود سراغ عکاسی هنری، رفت سراغ مستند اجتماعی و عکاسی جنگ؟
من در حرفهام تصمیم گرفتم تا آثار هنری را به خانه مردم بفرستم. این است که گاهی با چک مدتدار، به شکل قسطی و با هزینه کمتر آثار هنری را فروختم تا هرکس اثری را که دوست دارد در منزل داشته باشد. حتماً در این رویه من اثراتی از تفکر او وجود دارد. وقتی با آدمی زندگی کنید که همه زندگیاش در طبق اخلاص است و آن را به آدمهای محتاج میبخشد، مشخص است اثری در زندگی شما هم خواهد داشت. ما کاملاً مردمی بزرگ شدیم، ممکن است قضاوت درستی درباره زندگی ما وجود نداشته باشد، اما سعی کردیم تحت تأثیر زندگی درویشمسلکانه و مردمی مادرم باشیم. کاوه هم وقتی از فقرا عکس میگرفت یا لنز دوربینش را روی فلاکت بیمارستان بچههای معلول تنظیم میکرد، حتماً از همین نگاه مردمی و تربیت مادرم تأثیر گرفته بود. او از بیمارستان بچههای معلول فیلمی ساخت که کودکانی را نشان میداد که در بدترین شرایط در محیطی کثیف با تسمه به تخت بسته شده بودند. برادرم پس از نمایش آن فیلم دستگیر شد و چند شب او را نگه داشتند. اما هیچگاه تصویر لبخند کاوه را وقتی به خانه ما آمد فراموش نمیکنم. او خوشحال بود و میگفت: «دیدی بالاخره حق برنده شد؟» گویا با دستور هاشمی رفسنجانی بیمارستان کودکان معلول بازسازی شده بود. او عکسهایی از بیمارستان پس از بازسازی انداخته بود که قابل باور نبود همان بیمارستان باشد. بیمارستانی تمیز و شیک با شرایط عالی. این اثرگذاری برای بهبود فضای موجود هم تحت تأثیر تربیت مادرم بود.
مادرتان از دهه ششم زندگیاش به سفالگری روی آورد. معروف است که روانشناسان برای رسیدن به آرامش، توصیه به کار با سفال میکنند. دلیل این تجربهگرایی در میانسالی چه بود؟
پس از انقلاب مادرم وقتی متوجه شد دیگر نمیتواند به شکل مستقل مدیریت پرورشگاه را برعهده داشته باشد، تصمیم گرفت آن محل را ترک کند. آقای بهشتی آن دوره در دادگستری بود و مادرم استعفایش را تقدیم ایشان کرد. هر چند با ناراحتی این استعفا را پذیرفت، اما باعث شد او به سفالگری پناه ببرد. وقتی من برای تحصیل در پاریس بودم، هفتهای دو جلسه در کلاسهای آزاد سفالگری شرکت میکردم. با هر مسافری که قرار بود از پاریس به تهران برود یکی از سفالهایم را برای مادرم میفرستادم. او از همانجا با این هنر آشنا و عاشق این کار شد. ذوق میکرد وقتی این سوغاتیها را میگرفت و عاشق این تصویر بود که از گل چیزی به وجود میآید که بسیار زیباست. بعد از بیکاری به فکر سفالگری افتاد. با ماشیناش هر روز به کورهپز خانههای سفال در جنوب تهران میرفت و مینشست و سفالگران را تماشا میکرد که چطور کار میکنند. بعد کورهای در خانه برای خودش ساخت و اتاقی را در خانه، کارگاه کرد و از دوستان تازه یافتهاش در کورهپزخانهها خواست برایش خاک و رنگ و... بیاورند. از صبح وقتش را در این کارگاه میگذراند. تا اینکه وقتی گالریام را راه انداختم از او خواستم آثارش را به نمایش بگذارد، اما او اعتماد به نفس لازم را نداشت. با این حال راضیاش کردم و نمایشگاه او برگزار شد. من این آثار را
ادامه از صفحه قبل
از هر هنرمندی که میدیدم برایش نمایشگاه برگزار میکردم. رنگهایی که او در سفال استفاده کرده بود، آثارش را مدرن میکرد و مدرن بودن از ویژگیهای شخصیتی او بود. همیشه میز غذایش را با ظرفهای دستساز خودش میچید؛ سفرهای از رنگهای مختلف. همین باعث شد او از این انزوا فاصله بگیرد و به خودش اجازه ندهد افسرده و گوشهگیر باشد.
کار با سفال را برای همیشه ادامه داد؟
وقتی کاوه به آن شکل تراژیک فوت کرد، دیگر کارگاه نرفت. از او خواستم دوباره کارش را شروع کند. به او گوشزد کردم یک آدمی دیگر نیست، اما تو باید ادامه بدهی. میدانستم که به کسانی که دچار افسردگی میشوند، پیشنهاد میکنند سفالگری کنند. تماس با گل به نوعی باعث تخلیه انرژی و افکار منفی میشود و مادرم دیگر از آن زمان سفالگری را رها نکرد. یک روز گفت میخواهد نمایشگاه برگزار کند. گفت هر وقت سر خاک کاوه در روستای افجه میرود، انبوه پرندههای باغهای میوه آن روستا مدام بالای سر قبرها پرواز میکنند. او خواست نمایشگاهی برگزار کند پر از پرندههای سفالی و اسم نمایشگاه را پرندههای افجه بگذارد. گریهام گرفته بود. نمایشگاهی پر از پرنده برگزار کرد. همه آثار فروخته شد و مردم آنقدر احساساتی شده بودند که همه با چشم اشکآلود از نمایشگاه خارج میشدند.
اغلب در زندگی آدمهای معروف، بهدنبال سایهای میگردیم که دیگرانی را در احاطه داشته باشد اما وقتی به آقای گلستان میرسیم، ذیل این نام، کسی را که دنبالش میگردیم پیدا نمیکنیم. فخری خانم یک جای خالی است که خود در بستر دیگری زیسته و هیچگاه در سایه نامی دیگر نگنجیده. این کندن و جدایی و در سایه نبودن بیشک از سختترین کارهاست. همانگونه که کاوه ریشههای تازهای در این خاک میدواند و لیلی گلستان بستر تازهای در هنر ایجاد میکند. چطور میتوان از «در سایه قرار گرفتن» فرار کرد؟
آدمها همواره تحت تأثیر زندگی خانوادگیشان قرار دارند. ما در خانهای پر از فیلم، موسیقی، کتاب رشد کرده بودیم. کسانی که به این خانه رفت و آمد داشتند همه سرشناس بودند؛ اخوان، سهراب، محصص، رویایی، فرخ غفاری، لیلی متیندفتری، جلال و سیمین، پرویز داریوش و.... مادر و پدرم وقتی با هم ازدواج کردند، مادرم 17 و پدرم 20 ساله بود. من در 21 سالگی پدرم به دنیا آمدم و در همین حدود با او اختلاف سن دارم. او در 24 سالگی کتاب نوشت. انگلیسی و فرانسه را خودآموخته یاد گرفته بود و همه این تلاشها مادرم را تحت تأثیر قرار میداد. مادرم انگلیسی یاد گرفت، ترجمه کرد و کار کرد. او پا به پای پدرم حرکت میکرد و اصلاً عقب نمیافتاد. این خانواده زمینه تربیتی ما را فراهم کرد و این عجیب نیست که ما چنین کارهایی میکنیم. گاهی نمیتوان کاری با این سایهها کرد. پدر و مادر با تربیت و حضورشان این سایه را برای فرزندانشان ایجاد میکنند. گاهی این سایه مخرب و مضر است، اما برای ما چنین نبود و بسیار مفید بود.
جدایی از پوسته فرهنگی جامعه برای زنان دشوارتر مینماید. چندتن از این زنان را سراغ دارید که متفاوت از زمانه خود فکر میکردند و مانند مادرتان پیشگام بودند؟ چقدر مادرتان باعث شد با این زنان آشنا شوید؟ کدامهایشان بیشترین تأثیر را بر شما گذاشتهاند و زیست کدام یک برایتان جذابتر بوده است؟
درست است. این همیشه دشوار بوده، اما من چون از کودکی بخشی از دوستان آن دورهام پسربچهها بودند، هیچگاه مسائل به شکل جنسیتی برایم مطرح نشد. به این فکر نمیکردم چیزی برایم ممکن نباشد. هر چند سال 63 یکبار برای اخذ مجوز تأسیس گالری وقتی به ارشاد رفتم، کارم به کسی افتاد که چندان به من و گفتهام توجه نمیکرد. اما پس از اینکه نظرش به خواسته من جلب شد پرسید چه میخواهم؟ مطرح که کردم، خواست بروم و همسرم را برای این کار بیاورم. شوکه شده بودم. گرچه کارم انجام شد، اما هیچگاه این حرف و برخورد او را از خاطرم نمیبرم. خدا را شکر در حیطه ترجمه و گالریداری توانستم کمکهایی کنم. آدم مفیدی باشم و این حیطه را در حد یک سانتیمتر بهتر و به بالا حرکت دهم. خاطرم هست وقتی نوجوان بودم، پدر و مادرم به تئاتر میرفتند. یکبار من را با خودشان به تماشای نمایشی بردند که کارگردان آن نمایش زنی پرجنبو جوش، زیبا و پرشور بود. وقتی پدر و مادرم به پشت صحنه رفتند تا این دوست کارگردانشان را ببینند، من او را نمیشناختم. آن روز به این فکر میکردم آیا ممکن است روزی مانند آن زن، معروف، موفق و عاشق کارم باشم؟ این زن، خجسته کیا بود و از همان روز الگوی من شد. هر وقت هر جا بود او را دنبال میکردم و معاشرت با او را مغتنم میشمردم. روزی این را وقتی گالریدار شده و بیشتر با او معاشرت کردم به او گفتم. سیمین دانشور با اینکه جلال آلاحمد را در کنار خود داشت، از زیر نام او بیرون آمد و سووشون را تحریر کرد. این کتاب در ادبیات ایران جایگاه والایی دارد. او خود را از زیر سایه جلال، بیصدا، بیادا و اطوار و آرام بیرون کشید. سیمین زنی متمدن و متجدد بود که در کنار مردی بسیار سنتی زندگی میکرد. اگرچه جلال همیشه او را حمایت کرد، اما اگر حامی او هم نبود، سیمین میتوانست خود را بالاتر در ذهنها ثبت کند. او این توانایی را داشت. سیمین زیباییشناسی را در امریکا خوانده بود، از خانوادهای درجه یک در شیراز بود. پدرش پزشک و خودش زن باسوادی بود. مثل او زنان بسیاری در اطراف ما بودند. کسانی چون لیلی متیندفتری، نقاش درجه یکی که کاری با سایههای بالای سر خود نداشت.
زنان زمینی غیر مریخی
درباره زنانی از ادبیات و هنر ایران که صرفاً «پشتِ» مردانِ موفق خود نایستادند، بلکه در «کنارِ» آنها فردیت خود را به نمایش گذاشتند
صابر محمدی: یکی از آزاردهندهترین کلیشههای جنسیتی در همه این سالها، از قضا یکی از محبوبترین آنها هم بوده است؛ این باور که «پشت هر مرد موفقی یک زن ایستاده است». بار عاطفی مضاعفِ این گزاره البته سبب شده، کمتر به وجوه جنسیتی آن دقت کنیم، چنانکه سرسختترین فعالهای حقوق زنان که مو را از ماستِ لغزشهای زبانی در این رابطه بیرون میکشند و بحق، اصطلاحاتِ زشتی چون «خالهزنک» و امثالهم را برنمیتابند، چشم بر این سهلانگاری میبندند و هیچ درباره زنی که «پشتِ» مرد ایستاده هر چند سببساز موفقیت او شده است، سخن نمیگویند.
بدیهی است که باید زنانی را که مردها را به موفقیت رهنمون کردهاند ستایش کرد، چنانکه باید به ستایش مردانی هم پرداخت که راه را برای موفقیت شریک زندگیشان فراهم آوردهاند. اما چرا یکی را «پشت» آن دیگری قرار دادهایم و حتی وقتی میخواهیم ستایشش کنیم، ملاحظهای در باب صیانت از منزلت او نداریم؟
امروز در ایران جمعه، رفتار دیگری با این کلیشه مسلط در پیش گرفتهایم. سراغ زنانی اغلب از هنر و ادبیات ایران رفتهایم که «پشت» مردانِ زندگی [در اینجا همسر]شان قرار نگرفتهاند و زیر «سایه» آنها نماندهاند، بلکه در کنار آنها و با هویتی مستقل از آنان، در مسیری که در پیش گرفتهاند به موفقیت دست پیدا کردهاند و امروز اگر از آنها حرف میزنیم، شناختمان، متوسل بواسطه نسبت شناسنامهایشان با همسرانشان نیست.
شاید بگویید تقویتِ این طبقهبندی، خود مبتنی بر نگاهی جنسیتی به مقوله ادبیات و هنر است و بهتر است تفاوتی را در این میان قائل نشویم، اما اجازه بدهید این نگاهِ انحرافی و در حالتی خوشبینانه زیادیایدهآلگرا را به کناری بگذاریم و واقعیتهای موجود را ببینیم. اقتضائات رسانهای ما ایجاب میکند، از اینها فراتر برویم و به جای آرزوها، به بررسی واقعیتها بپردازیم. واقعیت این است که زنان برای تجهیز به فردیتهای متعین خود، سختیهای فراوانی را متحمل شدهاند. فهرستشان طویل است؛ ما اینجا به چند نفرشان پرداختهایم.
* در صفحات پیش رو همانطور که خواهید خواند
از لیلی گلستان خواستهایم درباره یکی از این موارد ـ مادرش فخری تقوی شیرازی ـ و شیوه کسب استقلالش از همسرش ابراهیم گلستان حرف بزند. گفتوگو با او که خود در کنارِ همسرش زندهیاد نعمت حقیقی که سینماگری برجسته بود به هویتی مستقل دست یافت، منحصر به فخریخانم نیست. او از دیگر زنان مشابه نیز سخن گفته است. همچنین لاله تقیان
و مریم حسینیان، بهعنوان دو نویسنده از دو نسلِ متفاوت و بهعنوان همسرانِ دو نویسنده از دو نسل مختلف نیز درباره موضوعِ مورد بررسی ما نوشتهاند و ابراهیم افشار از چند زن تأثیر گذار تاریخ معاصر ایران نوشته است.
لیلی گلستان
*مترجم و گالریدار
*همسرِ نعمت حقیقی فیلمبردار سینما [از سال 1347 تا 1389]
«در احاطه نامهای بزرگ»؛ این، سرراستترین تیتری است که میتوان برای لیلی گلستان انتخاب کرد. زنی که هم مادر (فخری شیرازی)، هم پدر (ابراهیم گلستان)، هم همسر (نعمت حقیقی)، هم برادر (کاوه گلستان) و هم فرزندش (مانی حقیقی) بهعنوان نامهایی بزرگ احاطهاش کردهاند اما او از همان ابتدا تا کنون، توانسته فعالیتهایش را مستقلاً پیش ببرد و برای شناساندن تواناییهایش به توسل به هیچیک از این نامها نیازی نبیند. گفتوگوی نگار حسینخانی را با او در همین صفحه بخوانید.
شهرنوش پارسیپور
*داستاننویس و مترجم
*همسرِ ناصر تقوایی کارگردان سینما [از سال 1346 تا 1352]
از زندگی مشترک پارسیپور و تقوایی آنقدر گذشته که چنین ازدواجی را فراموش کرده باشیم. هر دوی آنها پیش و پس از جدایی، در ادبیات و سینما کارهایی کرده بودند. پارسیپور از سیزده سالگی شروع کرده بود به داستاننوشتن و در مطبوعات منتشرشان کرده بود و تقوایی هم سینما را با ساختن فیلمهای مستند آغاز کرده بود. یکسال پس از جدایی اما پارسیپور نوشتن نخستین رمانش را به پایان رساند و تقوایی هم گروه کارگردانان پیشرو رو سامان داد و برای تولید مجموعه تلویزیونی «داییجان ناپلئون» آماده شد.
سودابه فضائلی
*پژوهشگر ادبیات، نمایشنامهنویس، نمادشناس و داستاننویس
*همسر محمدرضا اصلانی شاعر و فیلمساز [1356 تا کنون]
هم سودابه فضائلی و هم محمدرضا اصلانی در دهه چهل بالیدند. فضائلی به نمادها پرداخت و داستان و نقد نوشت، اصلانی هم کتابهای شعرش را منتشر کرد و فیلم مستند ساخت. آن دو وقتی به هم رسیدند، به کارنامهای تثبیتشده مجهز بودند و در همه این سالهای باهمبودنشان نیز منزلتی همسو داشتهاند. فضائلی علاوه بر اینکه شمایل پژوهشگر خود را بویژه در نمادشناسی حفظ کرده، در یکی دو دهه اخیر متون خلاقهاش در ادبیات داستانی و نمایشنامهنویسی را هم منتشر کرده است.
فهمیه راستکار
*دوبلور و بازیگر
*همسر نجف دریابندری مترجم [از 1352 تا 1391]
فهمیه راستکار تا به آشنایی با نجف دریابندری برسد، همه کار کرده بود و تازه به سینما رسیده بود. حجم فعالیتهایش در تئاتر با شاهین سرکیسیان و دیگر بزرگان تئاتر ایران و نیز تعدد کارهایش در دوبله در فرانسه و ایتالیا و ایران از او زنی ساخته بود که آرام و قرار نشان نمیداد. زندگی با دریابندری او را در سینما و تئاتر آرامتر کرد اما در دوبله از تکاپو نینداخت.
پوری سلطانی
*کتابدار
*همسر مرتضی کیوان ویراستار و منتقد ادبی [سال 1333]
شاید بگویید آن چندماه مگر چه سایهای میتوانست بر پوریخانم بیندازد. ازدواجشان درست است به یکسال هم نرسید، اما اعدام کیوان از او نامی ساخت که پس از آن براحتی نمیشد از ذیلش خارج شد. سلطانی اما که انگلیسی را در انگلیس خوانده و در ایران و کتابخانه ملی تحولی ایجاد کرده بود تا امروز از او بهعنوان مادر کتابداری نوین ایران یاد کنیم، هر چند سخت اما در این مسیر پیروز شد.
فخری گلستان
*فعال حقوق کودکان، مترجم و سفالگر
*همسر ابراهیم گلستان کارگردان و داستاننویس [از 1321 تا نامشخص]
شاید در ابتدای امر، بهعنوان همسر ابراهیم گلستان شناخته شده باشد، اما فعالیتهایش در پیگیری حقوق کودکان و آموزشهای مدرن و متفاوت به آنها، ترجمه ادبیات و نیز سفالگریاش که در میانسالی مورد ستایش قرار گرفت، از او زنی ساخت که فارغ از نسبتش با یکی از مهمترین آدمهای هنر و ادبیات ایران نیز به یاد آورده میشود. گفتوگوی «ایران جمعه» با دختر او، لیلی گلستان، با محوریت مادرش، فخریخانم، انجام شده است.
فرح اصولی
*نقاش
*همسر خسرو سینایی
کارگردان سینما
کار برای او سختتر بود؛ او قرار بود همسر کسی بشود و این همراهی را با زنی دیگر مشترک باشد. سبک منحصربهفردش در نقاشی ایرانی او را به جایی رساند که آوازه همسرش در سینما نتوانست سایه سنگینی روی نام او بیندازد. مداومت اصولی در هنر نقاشی باعث شد سینایی نیز که دل در گرو موسیقی و سینما داشت، به هنرهای تجسمی گرایش پیدا کند و پای نقاشهایی برجسته به خانهاش و به رفاقت با او باز شود.
منیر شاهرودی (فرمانفرماییان)
*نقاش و مجسمهساز
*همسر منوچهر یکتایی نقاش و شاعر [سال 1324 تا 1335]
اعجوبهای بود در پیوند هنر مدرن روز دنیا و باورهای مبتنی بر سنتهای هنری خودمان. او را هم باید مثل لیلی گلستان برآمده از خانوادهای مهم بدانیم که شاید ازدواج با هر کسی مثل منوچهر یکتایی نیز نمیتوانست نامش را زیر سایه ببرد. منیر شاهرودی در ازدواج دومش، بنا بر سنت بسیاری از خانوادههای ایرانی بهنام خانوادگی همسرش معروف شد، اما این تبعیتِ عرفی، هیچ از استقلال هنریاش نکاست.
لاله تقیان
*کارگردان و پژوهشگر تئاتر
*همسر جلال ستاری اسطورهشناس و پژوهشگر هنر و ادبیات
تظاهرات مکتوب لاله تقیان در هنر نمایش، او را بهعنوان یکی از معدود زنان تئوریسین در تئاتر ما معرفی کرده است. طی چند دهه، تقیان، آنقدر بر تبیین نظری هنر تئاتر و بویژه فلسفه و تئوری تئاتر حماسی اصرار ورزیده که سرانجام این مباحث بهصورت جدی در تئاتر ایرانی دنبال شدهاند. رسانه تئاتر، انتشار دو نشریه «نمایش» و «تئاتر» را مدیون اوست. سالهاست با جلال ستاری مترجم و اسطورهشناس زندگی میکند و تحقیقهای او را هم سامان میدهد.
غزاله علیزاده
*داستاننویس
*همسر بیژن الهی شاعر و مترجم [از 1348 تا 1350]
وقتی غزاله علیزاده و بیژن الهی به هم رسیدند و چه روایت خواندنیای دارد محمود شجاعی درباره این بههمرسیدن، هر دو در اوج رادیکالیسم ذهنی خود بودند؛ الهی آوانگاردترین تجربههای شعری و عرفانیاش را پشت سر میگذاشت و علیزاده نیز داستان مینوشت و فلسفه اشراق را میجویید. ازدواجشان چندان نپایید اما در همین دو سال آنها شورانگیزترین مراوده ادبی و عرفانی را تجربه کردند و نهایتاً هر یک به مسیری رفتند و سرآمد شدند.
و دیگران...
خب جای خیلیها خالی است در این فهرست. آنقدر زیادند که نمیتوانستیم در این ضمیمه کوچک به همهشان بپردازیم. دوست داشتیم درباره این نامها هم بنویسم: قمر آریان، احترام برومند، گلی ادیب محمدی (امامی)، بهجت صدر، منیرو روانیپور، فرزانه طاهری و....
سیمین دانشور
*داستاننویس و مترجم
*همسر جلال آل احمد داستاننویس و مترجم [از سال 1329 تا 1348]
سیمین دانشور وقتی با جلالآلاحمد ازدواج کرد در زیباییشناسی آکادمسین بود و جلال هم دستکم دو کتاب «دید و بازدید» و «از رنجی که میبریم»اش را منتشر کرده بود. آن دو، یکی از دوگانههای ادبیات ایران بودند که هیچگاه وزن سنگینشان بر فعالیت یکدیگر سایه نینداخت. جلال درباره سیمین نوشته بود: «اگر او نبود چهبسا خزعبلات که به این قلم درآمده بود». روایت ابراهیم افشار از سیمین دانشور و جلال را هم همین پایین صفحه بخوانید.
لرتا هایراپتیان
*بازیگر
*همسر عبدالحسین نوشین نمایشنامهنویس، کارگردان تئاتر و شاهنامهپژوه [سال 1312 تا 1350]
بسیار پیش از اینکه در 22سالگی با عبدالحسین نوشین ازدواج کند، روی صحنهها رفته بود؛ اولینبار در 8سالگی. او یکی از نخستین زنانی بود که هنرهای صحنهای ایران، روی صحنه فرستاده بود. هم نمایش بازی میکرد هم کارگردانی. کلوپ موزیکال، کمدی اخوان، کمدی ایران، جامعه باربد، گروه نکیسا، کانون ایران جوان، کانون صنعتی و مجمع تئاترال تهران... همه جا بود و با چهرههای برجسته تئاتر از طیفهای گوناگون همکاری میکرد. در یادداشت ابراهیم افشار، مفصل درباره او میخوانید.
منیر جزنی
*مترجم
*همسر منوچهر مهران مؤسس باشگاه ورزشی و روزنامهنگار [1319 تا 1326]
او تنها زن فهرست کوچک ماست که همسرش ربط وثیقی با هنر و ادبیات نداشت هر چند روزنامهنگاری ورزشی را قوام بخشیده است. آنقدر با انتخابهای خاصش در ترجمه ادبیات داستانی روز جهان درخشید که توانست فارغ از هویت مشترکی که با منوچهر مهران کسب کرده بود، فردیتش را به رخ بکشد. در یادداشت ابراهیم افشار، اشارهای مبسوط به کارنامه او شده است.
بدیهی است که باید زنانی را که مردها را به موفقیت رهنمون کردهاند ستایش کرد، چنانکه باید به ستایش مردانی هم پرداخت که راه را برای موفقیت شریک زندگیشان فراهم آوردهاند. اما چرا یکی را «پشت» آن دیگری قرار دادهایم و حتی وقتی میخواهیم ستایشش کنیم، ملاحظهای در باب صیانت از منزلت او نداریم؟
امروز در ایران جمعه، رفتار دیگری با این کلیشه مسلط در پیش گرفتهایم. سراغ زنانی اغلب از هنر و ادبیات ایران رفتهایم که «پشت» مردانِ زندگی [در اینجا همسر]شان قرار نگرفتهاند و زیر «سایه» آنها نماندهاند، بلکه در کنار آنها و با هویتی مستقل از آنان، در مسیری که در پیش گرفتهاند به موفقیت دست پیدا کردهاند و امروز اگر از آنها حرف میزنیم، شناختمان، متوسل بواسطه نسبت شناسنامهایشان با همسرانشان نیست.
شاید بگویید تقویتِ این طبقهبندی، خود مبتنی بر نگاهی جنسیتی به مقوله ادبیات و هنر است و بهتر است تفاوتی را در این میان قائل نشویم، اما اجازه بدهید این نگاهِ انحرافی و در حالتی خوشبینانه زیادیایدهآلگرا را به کناری بگذاریم و واقعیتهای موجود را ببینیم. اقتضائات رسانهای ما ایجاب میکند، از اینها فراتر برویم و به جای آرزوها، به بررسی واقعیتها بپردازیم. واقعیت این است که زنان برای تجهیز به فردیتهای متعین خود، سختیهای فراوانی را متحمل شدهاند. فهرستشان طویل است؛ ما اینجا به چند نفرشان پرداختهایم.
* در صفحات پیش رو همانطور که خواهید خواند
از لیلی گلستان خواستهایم درباره یکی از این موارد ـ مادرش فخری تقوی شیرازی ـ و شیوه کسب استقلالش از همسرش ابراهیم گلستان حرف بزند. گفتوگو با او که خود در کنارِ همسرش زندهیاد نعمت حقیقی که سینماگری برجسته بود به هویتی مستقل دست یافت، منحصر به فخریخانم نیست. او از دیگر زنان مشابه نیز سخن گفته است. همچنین لاله تقیان
و مریم حسینیان، بهعنوان دو نویسنده از دو نسلِ متفاوت و بهعنوان همسرانِ دو نویسنده از دو نسل مختلف نیز درباره موضوعِ مورد بررسی ما نوشتهاند و ابراهیم افشار از چند زن تأثیر گذار تاریخ معاصر ایران نوشته است.
لیلی گلستان
*مترجم و گالریدار
*همسرِ نعمت حقیقی فیلمبردار سینما [از سال 1347 تا 1389]
«در احاطه نامهای بزرگ»؛ این، سرراستترین تیتری است که میتوان برای لیلی گلستان انتخاب کرد. زنی که هم مادر (فخری شیرازی)، هم پدر (ابراهیم گلستان)، هم همسر (نعمت حقیقی)، هم برادر (کاوه گلستان) و هم فرزندش (مانی حقیقی) بهعنوان نامهایی بزرگ احاطهاش کردهاند اما او از همان ابتدا تا کنون، توانسته فعالیتهایش را مستقلاً پیش ببرد و برای شناساندن تواناییهایش به توسل به هیچیک از این نامها نیازی نبیند. گفتوگوی نگار حسینخانی را با او در همین صفحه بخوانید.
شهرنوش پارسیپور
*داستاننویس و مترجم
*همسرِ ناصر تقوایی کارگردان سینما [از سال 1346 تا 1352]
از زندگی مشترک پارسیپور و تقوایی آنقدر گذشته که چنین ازدواجی را فراموش کرده باشیم. هر دوی آنها پیش و پس از جدایی، در ادبیات و سینما کارهایی کرده بودند. پارسیپور از سیزده سالگی شروع کرده بود به داستاننوشتن و در مطبوعات منتشرشان کرده بود و تقوایی هم سینما را با ساختن فیلمهای مستند آغاز کرده بود. یکسال پس از جدایی اما پارسیپور نوشتن نخستین رمانش را به پایان رساند و تقوایی هم گروه کارگردانان پیشرو رو سامان داد و برای تولید مجموعه تلویزیونی «داییجان ناپلئون» آماده شد.
سودابه فضائلی
*پژوهشگر ادبیات، نمایشنامهنویس، نمادشناس و داستاننویس
*همسر محمدرضا اصلانی شاعر و فیلمساز [1356 تا کنون]
هم سودابه فضائلی و هم محمدرضا اصلانی در دهه چهل بالیدند. فضائلی به نمادها پرداخت و داستان و نقد نوشت، اصلانی هم کتابهای شعرش را منتشر کرد و فیلم مستند ساخت. آن دو وقتی به هم رسیدند، به کارنامهای تثبیتشده مجهز بودند و در همه این سالهای باهمبودنشان نیز منزلتی همسو داشتهاند. فضائلی علاوه بر اینکه شمایل پژوهشگر خود را بویژه در نمادشناسی حفظ کرده، در یکی دو دهه اخیر متون خلاقهاش در ادبیات داستانی و نمایشنامهنویسی را هم منتشر کرده است.
فهمیه راستکار
*دوبلور و بازیگر
*همسر نجف دریابندری مترجم [از 1352 تا 1391]
فهمیه راستکار تا به آشنایی با نجف دریابندری برسد، همه کار کرده بود و تازه به سینما رسیده بود. حجم فعالیتهایش در تئاتر با شاهین سرکیسیان و دیگر بزرگان تئاتر ایران و نیز تعدد کارهایش در دوبله در فرانسه و ایتالیا و ایران از او زنی ساخته بود که آرام و قرار نشان نمیداد. زندگی با دریابندری او را در سینما و تئاتر آرامتر کرد اما در دوبله از تکاپو نینداخت.
پوری سلطانی
*کتابدار
*همسر مرتضی کیوان ویراستار و منتقد ادبی [سال 1333]
شاید بگویید آن چندماه مگر چه سایهای میتوانست بر پوریخانم بیندازد. ازدواجشان درست است به یکسال هم نرسید، اما اعدام کیوان از او نامی ساخت که پس از آن براحتی نمیشد از ذیلش خارج شد. سلطانی اما که انگلیسی را در انگلیس خوانده و در ایران و کتابخانه ملی تحولی ایجاد کرده بود تا امروز از او بهعنوان مادر کتابداری نوین ایران یاد کنیم، هر چند سخت اما در این مسیر پیروز شد.
فخری گلستان
*فعال حقوق کودکان، مترجم و سفالگر
*همسر ابراهیم گلستان کارگردان و داستاننویس [از 1321 تا نامشخص]
شاید در ابتدای امر، بهعنوان همسر ابراهیم گلستان شناخته شده باشد، اما فعالیتهایش در پیگیری حقوق کودکان و آموزشهای مدرن و متفاوت به آنها، ترجمه ادبیات و نیز سفالگریاش که در میانسالی مورد ستایش قرار گرفت، از او زنی ساخت که فارغ از نسبتش با یکی از مهمترین آدمهای هنر و ادبیات ایران نیز به یاد آورده میشود. گفتوگوی «ایران جمعه» با دختر او، لیلی گلستان، با محوریت مادرش، فخریخانم، انجام شده است.
فرح اصولی
*نقاش
*همسر خسرو سینایی
کارگردان سینما
کار برای او سختتر بود؛ او قرار بود همسر کسی بشود و این همراهی را با زنی دیگر مشترک باشد. سبک منحصربهفردش در نقاشی ایرانی او را به جایی رساند که آوازه همسرش در سینما نتوانست سایه سنگینی روی نام او بیندازد. مداومت اصولی در هنر نقاشی باعث شد سینایی نیز که دل در گرو موسیقی و سینما داشت، به هنرهای تجسمی گرایش پیدا کند و پای نقاشهایی برجسته به خانهاش و به رفاقت با او باز شود.
منیر شاهرودی (فرمانفرماییان)
*نقاش و مجسمهساز
*همسر منوچهر یکتایی نقاش و شاعر [سال 1324 تا 1335]
اعجوبهای بود در پیوند هنر مدرن روز دنیا و باورهای مبتنی بر سنتهای هنری خودمان. او را هم باید مثل لیلی گلستان برآمده از خانوادهای مهم بدانیم که شاید ازدواج با هر کسی مثل منوچهر یکتایی نیز نمیتوانست نامش را زیر سایه ببرد. منیر شاهرودی در ازدواج دومش، بنا بر سنت بسیاری از خانوادههای ایرانی بهنام خانوادگی همسرش معروف شد، اما این تبعیتِ عرفی، هیچ از استقلال هنریاش نکاست.
لاله تقیان
*کارگردان و پژوهشگر تئاتر
*همسر جلال ستاری اسطورهشناس و پژوهشگر هنر و ادبیات
تظاهرات مکتوب لاله تقیان در هنر نمایش، او را بهعنوان یکی از معدود زنان تئوریسین در تئاتر ما معرفی کرده است. طی چند دهه، تقیان، آنقدر بر تبیین نظری هنر تئاتر و بویژه فلسفه و تئوری تئاتر حماسی اصرار ورزیده که سرانجام این مباحث بهصورت جدی در تئاتر ایرانی دنبال شدهاند. رسانه تئاتر، انتشار دو نشریه «نمایش» و «تئاتر» را مدیون اوست. سالهاست با جلال ستاری مترجم و اسطورهشناس زندگی میکند و تحقیقهای او را هم سامان میدهد.
غزاله علیزاده
*داستاننویس
*همسر بیژن الهی شاعر و مترجم [از 1348 تا 1350]
وقتی غزاله علیزاده و بیژن الهی به هم رسیدند و چه روایت خواندنیای دارد محمود شجاعی درباره این بههمرسیدن، هر دو در اوج رادیکالیسم ذهنی خود بودند؛ الهی آوانگاردترین تجربههای شعری و عرفانیاش را پشت سر میگذاشت و علیزاده نیز داستان مینوشت و فلسفه اشراق را میجویید. ازدواجشان چندان نپایید اما در همین دو سال آنها شورانگیزترین مراوده ادبی و عرفانی را تجربه کردند و نهایتاً هر یک به مسیری رفتند و سرآمد شدند.
و دیگران...
خب جای خیلیها خالی است در این فهرست. آنقدر زیادند که نمیتوانستیم در این ضمیمه کوچک به همهشان بپردازیم. دوست داشتیم درباره این نامها هم بنویسم: قمر آریان، احترام برومند، گلی ادیب محمدی (امامی)، بهجت صدر، منیرو روانیپور، فرزانه طاهری و....
سیمین دانشور
*داستاننویس و مترجم
*همسر جلال آل احمد داستاننویس و مترجم [از سال 1329 تا 1348]
سیمین دانشور وقتی با جلالآلاحمد ازدواج کرد در زیباییشناسی آکادمسین بود و جلال هم دستکم دو کتاب «دید و بازدید» و «از رنجی که میبریم»اش را منتشر کرده بود. آن دو، یکی از دوگانههای ادبیات ایران بودند که هیچگاه وزن سنگینشان بر فعالیت یکدیگر سایه نینداخت. جلال درباره سیمین نوشته بود: «اگر او نبود چهبسا خزعبلات که به این قلم درآمده بود». روایت ابراهیم افشار از سیمین دانشور و جلال را هم همین پایین صفحه بخوانید.
لرتا هایراپتیان
*بازیگر
*همسر عبدالحسین نوشین نمایشنامهنویس، کارگردان تئاتر و شاهنامهپژوه [سال 1312 تا 1350]
بسیار پیش از اینکه در 22سالگی با عبدالحسین نوشین ازدواج کند، روی صحنهها رفته بود؛ اولینبار در 8سالگی. او یکی از نخستین زنانی بود که هنرهای صحنهای ایران، روی صحنه فرستاده بود. هم نمایش بازی میکرد هم کارگردانی. کلوپ موزیکال، کمدی اخوان، کمدی ایران، جامعه باربد، گروه نکیسا، کانون ایران جوان، کانون صنعتی و مجمع تئاترال تهران... همه جا بود و با چهرههای برجسته تئاتر از طیفهای گوناگون همکاری میکرد. در یادداشت ابراهیم افشار، مفصل درباره او میخوانید.
منیر جزنی
*مترجم
*همسر منوچهر مهران مؤسس باشگاه ورزشی و روزنامهنگار [1319 تا 1326]
او تنها زن فهرست کوچک ماست که همسرش ربط وثیقی با هنر و ادبیات نداشت هر چند روزنامهنگاری ورزشی را قوام بخشیده است. آنقدر با انتخابهای خاصش در ترجمه ادبیات داستانی روز جهان درخشید که توانست فارغ از هویت مشترکی که با منوچهر مهران کسب کرده بود، فردیتش را به رخ بکشد. در یادداشت ابراهیم افشار، اشارهای مبسوط به کارنامه او شده است.
انتخاب نشریه
جستجو بر اساس تاریخ
اخبار این صفحه
-
پرواز پرندهای در افجه
-
زنان زمینی غیر مریخی
-
زنان مستقل ادبیات و هنر ایران
اخبارایران آنلاین