حسین باهر /رفتارشناس اجتماعی
امروزه با پیشرفت تکنولوژی، انسانها براحتی با هم در ارتباط هستند و دیگر مانند قبل نیست که با چاپار یا کبوتر پیغام شان را به یکدیگر برسانند. سؤالی که مطرح میشود این است که آیا این پیشرفت به نفع بشریت بوده و هست یا خیر؟ در انسان چهار نیرو وجود دارد: اول نیروی بدنی یا همان جسم که حرکت اجسام و مسائلی مانند آن توسط این نیرو انجام میشود، دوم نیروی فکری یا همان اندیشه، سوم نیروی اخلاقی یا نفسانی که انگیزهها را تشکیل میدهد و چهارم نیروی عرفانی که مسائل احساسی، عواطف و ماورایی را شامل میشود. من فکر میکنم بههمان ترتیبی که در روانشناسی هم گفته میشود نیروها از جسم شروع و تا مراحل بالاتر پیش میروند، زمانی که ما احتیاج داشتیم در این دنیا زندگی خود را آغاز کنیم مجبور شدیم از نیروهای بدنی استفاده کنیم، طبیعت را تسخیر کرده و در آن شروع به زندگی کردهایم، از شکار گرفته تا زراعت و کشاورزی... این تعریف انسان طبیعی یا بومی است. سپس به انسان پیشرفته و صنعتی میرسیم؛ انسان در گذرزمان، با ظهور مدرنیته و عصر صنعتی کمتر از نیروی بدنی و بیشتر از نیروی فکری خود استفاده کرده است. در محور پیشرفتهتر، آدمیزاد، اجتماعی و ارتباطاتی میشود، مطبوعات و سوشالیتی بالا میرود و انسانِ اجتماعی به وجود میآید که به مسائل مدنی میپردازد.
پس ما سه نوع انسان را نام بردیم: انسان بومی، صنعتی و مدنی.
ظاهراً انسانهای مدنی در تجمعاتی گسترده گردهم میآیند و بایکدیگر به مراودات اجتماعی میپردازند اما از پشت به یکدیگر خنجر میزنند. میبینید که ما شاهد جنگها و خونریزیهای متعدد و متنوعی در سطح جهان هستیم که انسان مدنی با مدنیت و دموکراسی خود، آن را به وجود آورده است. بهترین مثال امریکاست که میبینیم به چه اندازهای برای خودشان و دیگران جنگ و درگیری به وجود آوردهاند. واقعیت این است که تجمعات انسانی بیشتر شده و مردم علاقهمند هستند در سینما، تئاتر، هنر، ورزش و گردش... باهم باشند اما به جای استفاده مفید از این گردهم آمدن سوءاستفاده کردهاند و این تجمعات، سبب تخریب جوامع انسانی شده است. میخواهم بگویم انسان مدرن با وجود این تجمعات ظاهری، احساس تنهایی میکند. تنهایی در جهاتِ مثبت را یک انسان عارف به دست میآورد.
«دلا خو کن به تنهایی که از تنها بلا خیزد
سعادت آن کسی بیند که از تنها بپرهیزد»
بنابراین تصور من این است که ما چهار مرحله انسانیت را زمانی بخوبی تجربه میکنیم که درنهایت انسان عارف به وجود بیاید، یعنی از مادیات گذر کرده و به معنویات محض روی بیاوریم. انسان پیشرفته باید تبدیل به انسان خودکفا شود، به مسائل مادی در حد نیاز پرداخته و هدف را عرفان و کرامت انسانی در نظر بگیرد. انسان باید این تنهایی را در درون خود جستوجو کند و نباید برای پیدایش آن در درون دیگری کاوش کند چرا که تمام انسانها در ذات خویش تنهایند. من فکر میکنم حتی با وجود پیشرفت تکنولوژی هم میتوان به درجه عرفانی که مولانا، شمس و... رسیده بودند، رسید. برای مثال در دوران کرونا بیشتر ما بهصورت دورکاری در خانه خود مشغول به انجام وظیفه هستیم اما قبلاً احتیاج داشتیم شمایل صورت افراد را هم ببینیم و حالا دیگر نیازی نیست؛ درست مثل وقتی که مسأله عرفانی مطرح میشود؛ دیگر وجود بدنی و جسمی شما مطرح نیست و روح شما ملاک است. همان ارتباطی که بین شمس و مولانا وجود داشته است. ابتدای کار نیاز بود که همدیگر را ببینند و اما بعد، دیگر احتیاجی بهوجود فیزیکی هم نداشتند. همان کاری که خدا میکند؛ مگر ما خدا را دیدهایم که او را عبادت میکنیم؟ به نظر من روشنفکران و روشنگران جامعه ما به همان سمتوسو میروند که انسانها را از مادیاتِ محض گریزان کنند یا آنها را به کمترین حالت سوق دهند و از عصر ارتباطات، به عصر انسانیت برسند. در عرفان از حداقل عمر، حداکثر استفاده را میکنیم. باید اینگونه باشد و ما زمان را گرامی بداریم. مولانا در عمر کوتاهی که داشته است 27هزار بیت در مثنوی معنوی سروده است که امروزه یک سال طول میکشد هر بیت آن را وارسی کنیم و مفهوم آن را دریابیم یا حافظ، باوجود ادیان مختلفی که در عصر او وجود داشته تمام قرآن را حفظ بوده است؛ با این حال که حفظ قرآن مغز او را تصرف کرده بود، حدود ۵۰۰ غزل گفته که اگر همه اشعار شاعران ایرانی پس از شهریار را بررسی کنیم، بیتی مشابه یکی از ابیات او پیدا نمیکنیم. ما باید به بُعد عرفانی اصالت دهیم نه بعد جسمانی و نفسانی. جسم، روح و نفس ابزار هستند نه هدف. هدف دل است. ما چهار نوع فیزیک داریم: فیزیک مکانیک، متافیزیک، فیزیک سوپر و فیزیک اولترا. ما باید به فیزیک اولترا یا مغز فیزیکیمان توجه کنیم و از وابستگیهای مادی و معنوی بینیاز شویم زیرا هرچه بیشتر درگیر مادیات بشویم، گرفتاریهای ما بیشتر میشود و خود را تبدیل به ابزاری برای به خدمت درآمدن جامعه صنعتی میکنیم. یک هنرمند اصیل یا انسان کارآفرین همان کاری را میکند که من از آن سخن میگویم. عبادت در دل، کارهای دلی و عرفانی. هرکسی اعم از انسانهای عادی یا دولتمردان در آخر کار به این نتیجه میرسند: هرآن چه را که میخواهند باید در درون خود پیدا کنند و هرچه هست در درون ماست. پس نتیجه میگیریم اگر انسان امروزی با وجود شبکههای اجتماعی و تجمعات گسترده همچنان احساس تنهایی میکند به این دلیل است که راه را از پایه و اساس اشتباه رفته و باید آن چیزی را که به دنبالش است در درونِ خودش پیدا کند و به عالم تهی برسد.
همانطور که مولانا گفته است:
«ای نسخه نامه الهی که تویی
وی آینه جمال شاهی که تویی
بیرون ز تو نیست هرچه در عالم هست
در خود بطلب هر آنچه خواهی که تویی»
او به این معنا و مفهوم رسید که هر چه هست و نیست درون آدمی است و اگر حقیقت وجود آدمی را در بیرون جستوجو کنیم به بیراهه رفته و به تباهی کشانیده میشویم. ما هم باید راه عارفان گذشته را در پیش بگیریم و خلوتگزینی کنیم چرا که این شلوغیها و تجمعات انسانی، ظاهری واقعی اما باطنی تصنعی دارد که باعث میشود هر انسانی که دور او شلوغتر است، احساس تنهایی بیشتری کند. به طوری که این تنهایی او را اذیت میکند اما اگر به تنهاییای که در عرفان مدنظرمان است برسد، قطعاً احساس بهتری داشته و بهخود میبالد و هدف اصلی را که رسیدن به وجود والای خویش است، لمس میکند. درون هر انسانی، گوهری ارزنده وجود دارد که تا روح شکافته نشود، نمیتوان به آن رسید. نظر من این است که از وسایل ارتباطی و تکنولوژی پیشرفته، استفاده مفید، اندک و به اندازه نیاز کنیم و مابقی زمان خود را اختصاص به تنهایی روح دهیم. منظور، تنهایی عرفانی و رسیدن به الماس درونی آدمی است.
گپوگفتی با رضا امیرخانی درباره تنهایی و مناسبات انسان امروز با عزلت و تنهاییاش
چه با چه بی جهان مجازی تنهــــــا هستیم
محسن بوالحسنی/ روزنامه نگار
او این بار با رضا امیرخانی درباره تنهایی و آداب تنهایی حرف زده است
کیمیا سماوات / خبرنگار
او این بار از حسین باهر و سعید محمد اکبریزاد
درباره ماهیت تفاوت تنهایی انسان در دورههای مختلف تاریخ پرسیده است
اصولاً تنهایی برای شما، بهعنوان یک نویسنده و به شکل مجردش چه تعریفی دارد؟
در فضای حرفهای و اتفاقاً غیرمجرد من در یک تناقض عجیب حرفهای به سر میبرم و گمان نمیکنم هیچ نویسنده دیگری خارج از این تناقض زندگی کند. از سویی برای نوشتن، نیاز به تنهایی مطلق دارم و از سویی دیگر برای یافتن تجربه نوشتن نیاز به فرار از تنهایی دارم. به گمان من این دو شخصیت در هر نویسندهای همیشه مشغول جنگ و جدال هستند.
مارگریت دوراس در کتاب «نوشتن همین و تمام» از تفاوت عزلت و تنهایی حرف میزند. برای شما این دو مفهوم چه اشتراک یا تفاوتهایی دارند؟
تنها به دنیا میآییم، بزرگتر میشویم و احساس میکنیم باید با همه عالم پیوند بخوریم و بعدتر در تنهایی خود دق میکنیم و میمیریم. به عقیده من آنجا که مفهوم مجرد معنا پیدا میکند، مرگ است و به نظر من انسانها میمیرند پیش از آنکه مرده باشند و آرامآرام میفهمیم که در اندیشه، شعر، داستان و... هم تنها هستیم. این تصور با تصویری که در جوانی از فکر، حرف و اثر داریم کاملاً متفاوت است و تصویری کاملاً جدید است.
پس چرا مینویسید؟
محرک نوشتن همواره جهلی بزرگ است. جهلی که در آن گزارهای نهان شده است. گزارهای که میگوید: «من چیزی میدانم که شما نمیدانید». به گمان من با رفع شدن این جهل و تبدیل و جایگزینی آن با جهلهای جدید، آدمی فرصت نوشتن پیدا میکند. روزی که بداند چیزی بیشتر از دیگران نمیداند احتمالاً روزی است که نخواهد نوشت.
تا به حال به این مسأله فکر کردید که تنهایی انسان امروزی چه تفاوتی با تنهایی انسانهای گذشتههای تاریخی دارد؟
ذات تنهایی هیچ تفاوتی نکرده بلکه آنچه تفاوت پیدا کرده احساس تنهایی است. با همین چیزهایی که در دست ماست، مثل شبکههای اجتماعی و... تصور میکنیم که از تنهایی نجات پیدا کردهایم اما به نظر میرسد که در شبکههای اجتماعی
و فضاهای مجازی فقط وقت تلف میکنیم تا متوجه تنهاییمان نشویم؛ اما ذات این تنهاییها یکسان است و تفاوتی با هم ندارند.
کرونا و قرنطینهاش به نظر انسان را نه به اختیار، بلکه به اجبار تنهاتر کرد. این جنس از تنهایی دیگر خودخواسته نبود بلکه تابع شرایطی بود که پیش آمد بود و آدمها را بیش از پیش از یکدیگر دور و تنهاتر کرد. این جنس از تنها شدن چه مابهازایی از مفهوم تنهایی دارد؟
اتفاقاً قرنطینههای دوران کرونا من را به شکلی به زندگی اجتماعی خودخواسته نزدیک کرد. یعنی کسانی را که میخواهم ببینم با همه خطرات سعی میکنم آنها را ببینم و کسانی که میخواهم نبینم را هم در این مجال فرصت پیدا میکنم که نبینمشان. به همین دلیل به گمان من قرنطینه برای من گام خوبی است که با خود واقعیام بیشتر آشنا شوم.
پس چه فاصلهای بین مفهوم فلسفی تنهایی و مفهوم اجتماعی آن وجود دارد؟
طبیعتاً بین این دو فاصلهای وجود دارد و تنهایی اجتماعی فاصله فکری با تنهایی فلسفی دارد. چیزی که امروز ما به آن میگوییم فاصلهگذاری اجتماعی، به جنسی از تنهایی نزدیک میشود که الزاماً تنهایی فلسفی نیست؛ چون تنهایی فلسفی همواره حضور بسیار سنگین و پررنگی دارد؛ چه فاصله اجتماعی باشد یا نه.
در بسیاری از آثار شما وقتی به کنه شخصیتها ورود کنیم متوجه میشویم که هر کدام از شخصیتهایش دچار یک نوع از تنهایی هستند. سؤال اینجاست که این انواع تنهایی را یک نویسنده چطور میتواند از یک وجود بیرون بیاورد و در چند وجود دیگر بهعنوان شخصیت تزریق کند؟ در واقع چگونه میشود به این آدمها انواعی از شکل، جنس و رفتاری از تنهایی را عطا کرد که با آن زندگی کنند؟
خلق یک شخصیت داستانی تلازم معنایی دارد با تنهایی آن شخصیت. به این دلیل که اگر این شخصیت داستانی تنهاییاش مخصوص خودش نباشد شبیه همه آنهایی میشود که تا پیش از این دیدهایم و اگر شبیه آنها شود، دیگر نمیتواند یک شخصیت داستانی بهحساب بیاید و کسی حوصله نمیکند او را بادقت پی بگیرد و بررسی کند. پس هر نویسندهای به تعداد جهانهای ذهنی که دارد میتواند شخصیت خلق کند و اتفاقاً این جهانهای ذهنی گسترده و وسیع نیست و معمولاً شخصیتهای یک نویسنده به یک معنا تکرار خودش و تجربههایش هستند و بسیار سخت است که نویسندهای شخصیتهای زیادی را خلق کند.
تنهایی و مرگ مثل دو مفهوم ازلی ابدی همیشه با ما زیست میکنند و کنار ما هستند. شما در تنهایی خودتان به مرگ فکر میکنید و چه آرزو و خواستهای در برابرش دارید؟
جوانتر که بودیم ختم پدر بزرگها میرفتیم و بعدتر ختم پدرهای رفقایمان و امروز آرامآرام به ختم خود رفقا میرویم. راستش دلم میخواهد همین جا کار تمام شود تا حداقل دیگر به ختم فرزندان رفقایم نروم و در همین نسل خودم بمیرم و به نسل بعد نروم.
شاید این سؤال، سؤال مبارک و مناسبی نباشد اما میتوانم بپرسم دوست دارید لحظه مرگتان چطور و در چه شرایطی اتفاق بیفتد؟
نه اتفاقاً سؤال خوبی است که تا امروز در برابرش قرار نگرفته بودم. دوست دارم لحظه پایانیام ناگهانی باشد و مرگم به ناگهان رخ بدهد. آنچنان بمیرم که سلمان هراتی در این شعر نوشت:
من هم میمیرم
اما نه مثل غلامعلی
که از درخت به زیر افتاد
پس گاوان از گرسنگی ماغ کشیدند
وبا غیظ ساقههای خشک را جویدند
چه کسی برای گاوها علوفه میریزد؟
من هم میمیرم
اما نه مثل گلبانو
که سر زایمان مرد
پس صغرا مادر برادر کوچکش شد
و مدرسه نرفت
چه کسی جاجیم میبافد؟
من هم میمیرم
اما نه مثل حیدر
که از کوه پرت شد
پس گرگها جشن گرفتند
و خدیجه بقچههای گلدوزی شده را
در ته صندوقها پنهان کرد
چه کسی اسبهای وحشی را رام میکند؟
من هم میمیرم
اما نه مثل فاطمه
از سرماخوردگی
پس مادرش کتری پرسیاوشان را
در رودخانه شست
چه کسی گندمها را به خرمنجا میآورد؟
من هم میمیرم
اما نه مثل غلامحسین
از مارگزیدگی
پس پدرش به درهها و رود خانههای بیپل
نگاه کرد و گریست
چه کسی آغل گوسفندان را پاک میکند؟
من هم میمیرم
اما در خیابانی شلوغ
دربرابر بیتفاوتی چشمهای تماشا
زیر چرخهای بیرحم ماشین
ماشین یک پزشک عصبانی
وقتی که از بیمارستان برمیگردد
پس دو روز بعد
در ستون تسلیت روزنامه
زیر یک عکس 4*6 خواهند نوشت
ای آنکه رفتهای
چه کسی سطلهای زباله را پر میکند؟
سلمان هراتی