و چشمهایی کـــــه آب نداشت
ابراهیم افشار / روزنامه نگار
هر بار میزبان یکی از روایتهای تکنگارانهاو هستیم
نادره خانوم پنج روز بود صدایی شبیه زوزه گرگ زخمی از سمت پشت بام میآمد و ما هی میگفتیم به حق چیزهای ندیده و نشنیده. اما خودمانیم نادره خانم اگر عصمتجان نبود که بیاید به بهانه ریختن قیمهپلوهای بیات در هرّههای پشت بوم، رسماً از پاگرد طبقه آخر رد بشود کی میفهمید که تو پنج شب است پایت شکسته و افتادی بغل اوپن؟ کی میفهمید؟ وقتی درها را یکی یکی زد که بیایید یالله دست و پایش را بگیرید بلند کنیم خبر بدهیم به اورژانس. اصلاً چرا باید دکتر جوان اورژانس چشمهایش خیس میشد از دیدنت که استخوانت قلم شده بود؟ اصلاً چرا باید او میگفت که پهلوان میخواهد تحملش؟ و تو در آن وضع بهش مانپاس و آبنبات تعارف کنی که از بس در شکلاتخوری زرشکیات مانده بود سنگ شده بود.
آقای پالتوقهوهای که دیروز دیدمت توی کوچه آجودانباشی داشتی میخ کج و کهنه از روی زمین برمیداشتی و وقتی من نگاهت کردم گفتی یک روز به درد میخورد. بعدش هم اوستااسماعیل گفت که کل حیاط و خانه و حتی اتاق خوابت با خنزر پنزرهای انباشتهای که از توی خیابانها جمع کردهای پناهگاه موشها شده است، بیا برویم یک علاجی برای دردمان بکنیم. تا کی میخواهی به آدرس بوداپست، کوچه رافائیل پلاک 189 نامه بنویسی و کارمند اداره پست بگوید همیشه همه اینها برمیگردند و آنجا اصلاً چنین آدرسی نیست که دست پسرت برسد. و تو دوباره هفته دیگر نامه جدیدی برایش فرستادی. حرف کارمنده را گوش کن دادا. وقتی نامههای ما بی مقصدند یعنی ما خودمان هم بیمبدأییم. تا کی میخواهی نامه بفرستی؟ تا کی میخواهی وقتی وارد اداره پست میشوی کارمندها بگویند «وای باز این اومد.» و یک دسته نامهبرگشتی تحویلت دهند؟
نبیخان اگر مجتمع شما هم یکدانه حوریخانوم داشت که دم به دقیقه از تراس به کوچه نگاه کند و بفهمد که کی آشش روی اجاق است و کی طاس کبابش، لابد زودتر میفهمیدیم این بوی متعفن از کدام سمت میآید، نه اینکه چهار روز لاشهات بماند آنجا بغل کاناپه و تلویزیون روی شبکه خبر روشن باشد بعد همسایههای توی کوچه پشتی بفهمند این بوی تعفن چرا محله را برداشته، بعد زنگ بزنند 110، بعد بیایند در شما را بشکنند بروند تو ببینند وای چه خبر است.
آهای آقایی که اسمت را نپرسیدم و پریروز توی سهراه طالقانی بغل سینما صحرا با یک چمدان کوچک، تکیه داده بودی به نردههای هواکش گرم زیرزمین آن کارگاه و مثل سگ میلرزیدی و ریشِ سفیدت کبره بسته بود و من برایت یک چای داغ خریدم از دکه روزنامهفروشی و تو هیچ تشکر هم نکردی، حتی نگاهم هم نکردی، من میدانم که دردت چیست. من میدانم که همین روزها یخ میزنی و قندیل میبندی رسماً، اما خجالت کشیدم ازت بپرسم کی از خونه بیرونت کرده؟ خجالت کشیدم از چمدانت که مثل یک زن دیوانه ساکت بغلت کرده بود ولی تو هم سعی کن از این به بعد هر کس که برایت چای داغ آورد دو کلمهای باهاش حرف بزن تا حناق نگیری. حداقلش بگو که کی از خانه بیرونت کرده.
خانم محمودی من میدانم که چرا هی هر روز میروی به درختان خرزهره توی کرت حیاطمان الکی شیلنگ میگیری و آب میدهی. ببین آنقدر آب دادی که درختها هم به جان آمدهاند از دستت. گِل و شُل شدهاند. باز خدا را شکر که وقتی آن دختره نوجوان را که باباش سیخ داغ زده روی بازویش، به طور امانتی از خانه بهزیستی میآوری خانه که چند ساعتی مهمانش کنی درختها از دستت آسوده میشوند. شیلنگ از دستت آسوده میشود. دختره نمیگوید باباش چکار کرده باهاش سر بساط موات، اما همین که نوار یساری باز میکند و موهای تیکه تیکه شدهاش را جلوی آینه شانه میکند و از خانهات صدای آدمیزاد میآید خیلی ست. شیلنگ و درخت استراحت میکنند از دستت.
آقای نمیدانم اسمت چیست که هفته پیش توی سالن ورودی شماره چهار فرودگاه دیدمت که کفش یه لنگه پا پوشیده بودی و از گلهای پلاسیده پارک کوچک شهرداری یک دستهگل جور کرده بودی و با روزنامه بسته بودی و وایستاده بودی دم خروجی ترمینال 4 که عروست از خارج بیاید و خانوم سرمهایپوش اطلاعات فرودگاه هی میگفت آقا اینجا پرواز شماره 3783 آمستردام نمینشینه، ذلهمان کردی هر روز و هر شب. آقا چند دفعه بگویم اینجا ترمینال داخلی است شما اگر منتظر مسافر خارجی هستید، باید بروید فرودگاه امام. ولی تو اصرار میکردی که نه الّا و بلّا الان عروسم میآید و نوهام را میاندازد بغلم و میبرمشان خانه. هر روز صبح تا نیمه شب با نشستن هر طیاره، اینجا دم اگزیت، انقدر زل میزنی به مسافرها که آدم میترسد بپری هر نامحرمی را بغلشان کنی. اما اشتباه داری میزنی دادا. اشتباه نمیزنیها. شاید هم گرگ خاکستری آلزایمر با فیل تنهایی و چلچله رؤیاهایت، قاتی کردن با هم و تبدیل به یک موجود ماورایی شدند و توی مخت کردهاند که عروس داری. پسر داری. نوه داری. آخرش هم دسته گل در دستت زرتت قمصور میشود و من خودم را شماتت میکنم که کاش به زنم بگویم بیاید بگوید عروست است و تو دست برداری از سالن ترمینال.
خالهمنیژه تا کی میخواهی کاموا ببافی. کاموا ببافی. کاموا ببافی. برای کی میبافی؟ برای کی میبافی؟ برای کی میبافی؟ تو که نوه نداری؟ تو که بچه توی کل دودمانت نیست. چقدر میخواهی صبح را تا شب و شب را تا اذان صبح پشت آن پنجره بی صاحاب، آن کاموای سبز ساقهنرگسی را مثل گربهای به سمت خودت بکشی و آدم فکر میکند لابد همین جمعه دخترت بار شیشهاش را میگذارد زمین. آن پاپوشها و سارافونهایی را که دل آدم واسه اش غنج میرود برای کی میبافی؟
آهای آقای محترمی که پریروز توی اتوبوس محلاتی-هفتتیر نشستی پیشم و این قصه را خواندی و بعدش هم دم بنیاد شهید توی طالقانی پیاده شدی. برای من دست تکان دادی و دوباره وسط خیابان باز برگشتی دست تکان دادی. انگار که به قول شاعر ما را فقط برای دست تکان دادن آفریدهاند. بعد از دور دیدم که چشمهات هم یک نموره خیس شده است و پیاده شدنی، من داد زدم که باید از امشب سینالوپرام 20 بخوری و تو انگار که با گاومیش طرفی چشمهایت را از من دزدیدی. من میدانم داری از تنهایی هلاک میشوی. من هم چیزی مثل خودتام ولی قصه نمیخوانم توی اتوبوس که شوفر بگوید همه را برق میگیرد ما را چراغ لامپا. معمولاً مثل بقیه کز میکنم. قصهات را آمدم خانه یادداشت کردم که من هم از فردا توی اتوبوس برای بقیه بخوانم:
-«یه مردی بود سه تا پسر داشت. دوتاش دیوونه بودن و یکیاش عقل نداشت. یه روز سه تا برادرها سه تا کمون برداشتن که برن جنگ. دوتاش شکسته بود و یکیاش چله نداشت. رفتن و رفتن و رفتن تا به بیابونی رسیدن که ته نداشت. یه کبوتر رو با تیر زدن. کبوتری که جون نداشت. خواستن بپزن و بخورنش، سه تا دیزی پیدا کردن. دوتاش سوراخ بود و یکیاش ته نداشت. کبوتر رو گذاشتن تو اون که ته نداشت و آتیش روشن کردن زیرش. کبوتر اونقدر پخت که استخونش سوخت و گوشتش خبر نداشت. اونقد از اون دیزی خوردن که تشنهشون شد. رفتن صحرایی که تمومی نداشت. دیدن اونجا سه تا چشمه هست. دوتاش خشک بود و یکیاش آب نداشت. سرشونو کردن تو همون چشمه که آب نداشت. اونقدر خوردن که هیچ کدوم سر برنداشت.»