بیژن عبدالکریمی فیلسوف معاصر در گفتوگو با «ایران جمعه» از چیستی، چگونگی و کجایی آینده میگوید
چیستی آینده با حقیقت نسبتی ندارد
کیمیا سماوات / خبرنگار
او این هفته با بیژن عبدالکریمی و محسن طاهری دمنه
درباره آینده پژوهی و فلسفه آن صحبت کرده است
بیژن عبدالکریمی(متولد ۱۳۴۲ در تهران) فیلسوف ایرانی و دانشیار گروه فلسفه دانشگاه آزاد اسلامی واحد تهران شمال است. اهل فلسفه نگاهشان به مفاهیم نگاهی متفاوت است که می تواند بسترساز ارتقا یا نزول شکل تفکر یک جامعه در همان دوره یا در آینده آن جامعه باشد. او در گفتوگوی پیشرو درباره شکل این مفاهیم و تعاریف حرف زده است و البته از قافله سالاری زمان که به گفته او البته بی رحم و غیرقابل مهارشدن است. زمانی که به گفته ارسطو با نفس انسان سر و کار دارد و فقط به پیشرفتهای توی فیلم ها خلاصه نمیشود بلکه بنیادین تر از این حرفها ست.
آیا میتوان علیحده از مفهوم تاریخی، برای آینده، تعریف و جایگاهی فلسفی قائل شد؟ اندیشمندان امروزی به این سئوال که آینده چیست و کجاست چگونه پاسخ میدهند؟
آینده با سرشت زمان نسبت دارد و از چشماندازهای متفاوتی میتوان آن را نگریست. به زبان ساده، آینده یکی از مؤلفههای زمان است و زمان، یک امر انسانی و نحوه بودن انسان. به باور فیلسوفان، زمان مستقل از انسان معنایی ندارد. به باور علم، زمان نیوتونی و علمی، حاصلِ حرکت اجرام طبیعیاست که یک شیء بر روی زمین حرکت کند و از نقطه
«الف »به نقطه «ب» برسد یا حاصل حرکت زمین به دور خورشید است. ارسطو معتقد بود که زمان با نفس انسان نسبت دارد. به همین دلیل امتداد زمان برای همه یکسان نیست. وقتی کنار محبوبمان نشستهایم، گذر زمان بسیار سریع و زمانی که کنار دشمنمان نشستهایم گذر زمان به شدت کند است. وقتی سرشار از امید هستیم، زمان سریع میگذرد و وقتی لبریز از ناامیدی هستیم زمان گذر نمیکند و گویی قافلهسالارِ بیرحم زمان، مانع از سپری شدن آن است.
بیژن عبدالکریمی: ما به شدت در زمان غرق شدهایم و این به معنای از دست دادن ریشه و ضعیف شدن است
زمان بیم و رجاء، عشق و کینه و شادی و غم یکی نیست. در علم، زمان را به ساعت، دقیقه و ثانیه تقسیم میکنند و در فیزیک وقتی از زمان صحبت میکنند با «آنات» برابر است اما در تجربیات انسانی آناتِ زمان برابر نیست. این موضوع نشان میدهد زمان حقیقی و اگزیستانسیل است و با انسان و وجود او نسبت دارد؛ پس آینده هم یک امر انسانی است. آینده نقطهای نیست که حرکت کنیم و به آن برسیم، بلکه همان طرحافکنیها و برنامههای ماست. برای مثال اگر برنامهریزی کنم که نماز بخوانم، به گردش بروم یا وبگردی کنم، آینده همان طرحیست که من میافکنم نه نقطهای که به سوی او حرکت میکنم. یک آینده جمعی هم داریم که حاصل طرحافکنی تکتک افراد است. در این حالت زمان من با زمان دیگری نسبت پیدا میکند و طرحهای من در طرحهای دیگری تاثیر میگذارد و آینده یک امر جمعی و قومی میشود و تبدیل به تاریخ میگردد؛ وقتی هم درباره آینده تاریخی صحبت میکنیم باید دو آینده را از هم تفکیک کنیم: یکی آینده جهانی یعنی آیندهای که بشر در آن دخیل است و روی کره زمین طرحهای مختلفی میریزد که البته غالباً رهبری آن به دست مدرنیته غربی است و دوم آینده بومی یعنی طرحهایی که ما ایرانیان برای جامعه خود میافکنیم. آینده بومی ما نمیتواند از آینده جهانی مستقل باشد. زمان و آینده مطلق نداریم. آینده جامعه عراق، افغانستان، سوئیس، تانزانیا و... در جاهایی باهم ارتباط پیدا میکنند و در جایی هم به دلیل بومی بودن از یکدیگر تمیز داده میشوند.
به نظر میرسد در مواجهه با این شکل آیندهبینی با مخاطراتی نیز روبه رو باشیم... درست است؟
بله. باید گفت که در حقیقت ما با دو خطر مواجه هستیم و در این دو خطر ممکن است آینده بومی خود را نبینیم یا آنچنان به آن بپردازیم و ببینیم که آینده جهانی را نبینیم. پس باید به دو دیالکتیک توجه داشته باشیم؛ این که اول رابطه آینده فرد با آینده جامعه و آینده جامعه با فرد و دوم آینده ملتی مانند ایران با آینده جهان و آینده جهان با کشوری مانند ایران ارتباط دارد.
با توجه به تحولات فوق سریع جهان و هر آنچه به نظر میرسد معنا و فلسفهای دگرگونه پیدا کرده، اصولا توجه به آینده و تفکر در آن به چه دردی میخورد؟
بشر از دیرباز به آینده میاندیشیده است. مثلاً در ادیان مختلف آینده جهان یا پایان جهان آمده که چه خواهد شد. آنچه ضرورت تفکر درباره آینده است اتفاقاً سوژهای مدرن به حساب میآید که قصد دارد با برنامهریزی و نگاهی مهندسیشده، همه چیز را تحت کنترل خود دربیاورد. ما بسیاری از امور را در بستر آینده و با موضوع آینده میتوانیم مورد پژوهش قرار بدهیم و البته بعضی از آنها ضرورت دارند؛ مثلاً در حوزه اقتصاد، انرژی، جمعیت و... اینها اموری هستند که عینیتپذیرند اما پارهای از امور عینیتپذیر نیستند مانند آینده انسانی و هر آنچه با وجه انسانیِ انسان ارتباط دارد. آدمیزاد دارای دو وجه است: وجه انسانی و وجه غیرانسانی. مثلاً اینکه یک فرد ۸۰ کیلو است و یک صندلی هم ۲۰ کیلو؛ اینها وجه غیرانسانی است؛ اما عشق، ترس از خدا، نفرت و... امور انسانی است که نه تعیّنپذیر است و نه قابل پیشبینی؛ اما مثلا اینکه روند رشد جمعیت در ایران چه خواهد بود و مثالهایی از این قبیل را میتوان پیشبینی کرد. در امور فرهنگی نمیتوانیم چیزی را به طور قطع پیشبینی یا تعیین کنیم. هشدار میدهم اثباتگرایی یا همان پوزیتیویستی بر ما غالب نشود که بگوییم با آیندهپژوهی میتوانیم تمام امور را پیشبینی کنیم.
آیا میتوان نسخهای برای این پرسش پیدا کرد که گذشتهنگر بودن بهتر است یا در حال زندگی کردن یا در آینده؟
انسانی که در گذشته غرق است، حال و آینده را از دست میدهد و اسیر و درگیر روزمرگی است و انسانی که غرق در حال است مانند درخت بیریشه میماند و انسانی که درگیر آینده است هیچ اتوپیایی ندارد و دچار یأس و ناامیدی است. در جوامع امروز کسی مولانا، شکسپیر، حافظ و... نمیخواند و همه غرق در روزمرگیهایی مثل پرداخت اجارهخانه، تهیه جهاز، شهریه دانشگاه و... هستند و بشر امروز آرمانشهری و اتوپیایی ندارد. دیگر هیچکس مدعی نمیشود که مثلاً من میخواهم کارگران را نجات دهم یا جانم را برای آزادی فدا کنم. حتی قدرتهای بزرگ چه در سطح منطقه و چه جهانی برنامهای برای آینده ندارند. گذشته ارتباطش را با حال و آینده از دست داده، میراث از بین رفته و معتقدم به شدت در زمان غرق شدهایم و این به معنای از دست دادن ریشه و ضعیف شدن است. ساده بگویم که گاهی با خودم فکر میکنم دیگر هیچ امیدی باقی نمانده است.
به نظر میرسد کارگردانها و هنرمندانی که مثلاً در حوزه سینما فعالیت میکنند، به سفر به آینده یا اشکالی از آینده بیشتر تمایل دارند تا گذشته؟ دلیل آن چیست؟
هنرمندان در قیاس با اهل فلسفه یا علم، رابطه بیواسطهتری با زندگی دارند و در واقع آنها همیشه از آینده سؤال دارند و نگران آیندهاند اما باز هم افرادی (چه داخل و چه خارج از کشور) که درباره آینده فیلم میسازند اتوپیا و برنامه خاصی ندارند. در این فیلمها سفر به آینده و پیشرفت علم را میبینیم که در دل آن تلخی، ویرانی، جنگ جهانی سوم، ظهور زامبیها و موجوداتی که دیگر انسان نیستند، مرگ اخلاق و گذر از رفتار انسانی ظهور پیدا میکند. دیگر کسی نمیخواهد مثل افلاطون مدینه فاضله بسازد. این قبیل کارها نگرانی از آینده را نشان میدهند. در سالهای اخیر رویکردِ حدس و تصویرسازی و تخیل نسبت به جهان آینده علیالخصوص به لحاظ پیشرفت تکنولوژی و فرداهایی متفاوت، بیشتر شده است. می توانیم این سؤال را مطرح کنیم که «آیا آینده فقط همین تغییرات است یا تغییرات، ریشه در فلسفه زیست انسان خواهند داشت؟» و اینطور پاسخ بدهیم که به نظر میرسد فلسفهای برای آینده وجود ندارد و توان خود را از دست داده است. ما در دورهای زندگی میکنیم که حتی فلسفه هم توان و رمقی برای نجات جامعه ندارد و بنیادهای روشنفکری از این دست با یک خلأ مواجه هستند: «پرسش از چیستی آینده با حقیقت نسبتی ندارد.»
چگونه میشود آینده را دید و چگونه است که میگویند برخی از زمان خود جلوتر هستند و به اصطلاح آنها را «نوابغ فردایی» میگویند؟
این دسته از متفکران به ذات هستی خیره میشوند. متفکران کسانی نیستند که آینده را ببافند بلکه آن را از درون امکانات کنونی کشف میکنند. اگر کسی چشمش را باز کند و به درستی به اکنون خیره شود و جهان را همانگونه که هست فارغ از ممیزهای خاص ببیند میتواند پارهای از جهتبینیها را از دل امکانات فعلی ایجاد کند.
ذکر اسماعیل شاهرودی که نام شاعریاش «آینده» بود
تیمارستانها به روی آینده بازند اسماعیل!
نویسنده در این یادداشت از کنتراست تخلص شعری اسماعیل شاهرودی با زندگی این شاعر نوشته است
صابر محمدی/
روزنامهنگار
شاعران نامِ نداشتههایشان را بر خود مینهند؛ تا حالا به این فکر کردهاید که «امید» کجای زندگی و زمانه مهدی اخوان ثالث بود؟ یا «آینده»، کدام عنصر زیستِ اسماعیل شاهرودی را نمایندگی میکرد؟ حقیقتش این است که کودتا، پشت اخوان و شاهرودی را چنان خم کرد که آنها ردای نمایندگیِ مفاهیمی را که به عنوان نام شاعری بر خود نهاده بودند زمین گذاشتند. چه میتوانستند بکنند؟ شاعرِ «زمستان» از کدام امید قرار بود بنویسد وقتی «کسی بر نیارد کرد پاسخگفتن و دیدار یاران را»؟ و شاعر «آخرین نبرد» از کدام آینده قرار بود سخن بگوید وقتی «قدوم تو متواریست، و پرتگاه به هر سوی!»؟
ماجرا برای اسماعیل شاهرودی البته بیش از خلأیی بود که پیرامون یک نام شاعرانه شکل گرفته باشد. آنچه از «آینده» در او تهی بود، فقط تخلص شعری نبود. اسماعیل، بنایش را بر «آینده» گذاشته بود؛ اینکه اینگونه به نام کوچک صدایش میکنیم، شاید به خاطرِ تصویری است که کتاب شعر «اسماعیل» رضا براهنی از او برایمان برساخته است: «قسم به چشمهای سُرخات اسماعیل عزیزم، که آفتاب، روزی، بهتر از آن روزی که تو مُردی خواهد تابید». این اسماعیل را نمیشود آقای شاهرودی صدا زد؛ جنون و تباهی او، آنقدر قریب است که همینطور بیتکلف اسماعیل صدایش کنیم. آفتاب روزی بهتر از روزی که او مُرد خواهد تابید؟ در کجا؟ در آینده؟
شاهرودی پیش از آنکه شعرهایش را با نام شاعریِ «آینده» منتشر کند، وقتی در دامغان معلم بود و شعرهای اولیهاش را مینوشت، «شوریده» تخلص میکرد. فکرش را بکنید؛ شوریده دامغانی! این نام، برای آینده شاعریاش چه بسا برازندهتر هم بود. دست کم برازندهتر از «آینده». او که همیشه شوریدهحال و مجنون بود و سر به رهایی میسپرد، آیندهاش کجا بود؟ اما شاعر، همیشه برای آنچه میخواهد باشد و به آن برسد کلمه میسازد، نه برای آنچه هست: «اسماعیل! ای کسی که گذشته را این همه دوست داشتی، چرا به سوی آینده رفتی/ و مرگ را چون خنجری تصادفی بر گلوگاه بادبادکی پذیرا شدی؟»
اسماعیل، پیش از آنکه «آینده» تخلص کند، همه کار کرد؛ نقاشی و تئاتر و روزنامهنگاری خواند، در تدوین فرهنگ معین و دهخدا کوشید و لغتهای مرتبط با هنر را مدخلنویسی کرد، در دانشگاه تهران و دانشگاه علیگر هندوستان ادبیات فارسی درس داد و بعد هم شد کارشناس فرهنگی یونسکو. شاید از همین رو بود که رضا براهنی، وقتی میخواست روایت او را در «طلا در مس» بنویسد، اینطور توصیفش کرده بود: «مثل یک ماشین بیسرنشین و بیراننده بود که برای خود همینطور راه میرفت». شاعری که اسمِ اولین کتاب شعرش، «آخرین نبرد» باشد، از چه آیندهای قرار است سخن بگوید؟ او که واپسین نبردش را همان آغاز کار صورت داده، در ادامه راه قرار است با چه بجنگد؟ با چه کسی رو در رو شود؟ «قلبی به بزرگی طشت خونین خورشید دارم/ که آن را به آینده تقدیم میکنم/ حتی اگر فردا/ خود اسماعیل دیگری باشم». کار برای اسماعیل، مثل دیگر شاعرانِ دلگرم به سیاست، از کودتا به بعد حسابی گره خورد. مدتی ممنوعالقلم شد. همحزبیهایش گذاشتند رفتند پاریس. یک روز هم ساواکیها آمدند درِ خانهاش و او را به سازمان امنیت بردند. آنجا از او خواستند خودش را به فرانسه برساند و زاغسیاه دوستانش را برای ساواک چوب بزند. خب، کور خوانده بودند. او به جای پاریس، خودش را بهسرعت به خانه رساند و پای پریز برق نشست و خودش را به مغناطیسِ مرگ سپرد، «مثل همه مرگها و زندگیها، و زندگیها و مرگها، که با هم در آینده میعاد دارند» اما برق، فقط شوکهاش کرد و هوشش را برد. برای همیشه. آنجا و آن لحظه، سال یکهزاروسیصدوچهلوچهار بود و «آینده» سیاه، با سرعتی سرسامآور رو به سیاهی میگذاشت. اسماعیل از آنجا به بعد را در دارالمجانین گذراند: «چگونه آمدی؟ ساعتها از وقت ملاقات گذشته است اسماعیل!/ گفتی: بیمارستانها و تیمارستانها به روی آینده بازند/ و حالا بلند شو، اسماعیل به بیمارستانها و تیمارستانها و آیندهها بگذر!»
اسماعیل، آینده را نمیپیمود؛ مسیر او بین بیمارستان اعصاب و خانه سالمندان خلاصه میشد و در عاشقی. در بیمارستان اعصاب مهرگان بود که عاشق مینا شد؛ زنی چون خودش، رو به جنون و تباهی. از همان تیمارستان بود که باری، به پای پیاده گذاشته بود به فرار. در آنجا بود که یکبار به جواد مجابی شاعر گفت: «ملتفت باش؛ من به نمایندگی شما اینجا هستم». چقدر تکاندهنده است! آیا او آینهای برابر آینه شاعران ایران بود در مهرگان؟ ازرا پاوند هم در تیمارستان بود که گفته بود: «تنها من در تیمارستان نیستم؛ امریکا یک تیمارستان است». امریکا؛ همانجا که اسماعیل، تنها پسرش را به آنجا فرستاده بود؛ پسری که ازقضا نام او هم «آینده» بود. آخر آدم، آن هم آدم چپ، «آینده»اش را میفرستد ینگه دنیا؟ آن هم آدمی که خودش اعتراف کرده: «برای عقیده همه به زندان رفتند اما کسی سر و کارش به بیمارستان روانی نکشید. و من حالا اولین دیوانه عشق و عقیده و شعر هستم».