«ایران جمعه» در گفتوگو با محمد رضایی معنای حیفشدگی را بررسی میکند
چهرهسازی در برابر مهجوریت
محسن بوالحسنی/ روزنامه نگار
او در جمعخوانی این هفته پای صحبت محمد رضایی درباره ماهیت مهجوریت و حیف شدن نشسته است
بالاخره ما واپسگرا و عاشق گذشته هستیم یا نه؛ وقتی برمیگردیم به گذشته نفسهای بلند و آههای ممتد میکشیم که حیف از فلانی و فلانی که زود رفتند یا آنطور که شایسته و بایسته بود ارج و قدر ندیدند. اشتباه و نادرست هم نیست؛ شاعران، نویسندگان و در مجموع هنرمندان بسیاری بودند و هستند که در زمان خودشان دیده نشدند و بعد از مرگ شان آنچنان مشهور شدند که خودشان اگر در قید حیات بودند هرگز باورشان نمیشد. چرا همه چیز اینقدر دیر اتفاق میافتد و ریشه این عدم تلاقیهای زمانه و جامعه در چیست. محمد رضایی پژوهشگر مرکز مطالعات جهان اسلام در دانشگاه گوته فرانکفورت آلمان به این سؤال پاسخ میدهد. او جامعهشناس است و حوزهاش مطالعات فرهنگی است و نویسنده کتابهایی است از جمله «ناسازههای گفتمان مدرسه»، «شکافهای جامعه ایرانی» و «رهایی بخشی مطالعات فرهنگی». گفتوگوی ما با او در پاسخ به این سؤال است که اصولاً حیف شدن یعنی چه و چنین تعبیری ریشه در چه گفتمان یاعدم گفتمانی دارد.
بسیاری ما را مردمانی گذشتهگرا میدانند که آنقدر عاشق گذشته هستیم که از آینده غافل میشویم... آیا واقعاً ما آدمهایی هستیم که گذشته بیش از حال و آینده برایمان بسیار مهم است؟
نه اتفاقاً، من نظری مخالف این دارم. آینده برای ما بسیار مهم است. سؤال میکنم: چرا ما در تمام ادوار تاریخی خود اینهمه به غرب توجه نشان دادهایم؟ شاید جواب سؤال این باشد: به این دلیل که تصویر آینده خود را در آن میبینیم. شاید به همین دلیل است که اینقدر میل به مهاجرت داریم و در قیاسها (مثلاً در باب آمار کرونا) خود را با کشورهای اروپایی مثل آلمان و... میسنجیم. پس ایرانیها به آینده توجه بسیار زیادی دارند و چیزی که به آن بیتوجه هستند «امروز» است. کسانی که به هستی امروز فکر میکنند و آنچه در آن رخ میدهد، میتوانند امروزشان را ریشهیابی کنند. چگونه بودن امروز ما و اینکه چرا اینطور است ما را به آینده نمیرساند، بلکه ما را به گذشته میبرد که چه کردهایم که امروز چنین هستیم. هر کاری در گذشته کرده باشیم یقه ما را در آینده خواهد گرفت و ترس از مواجهه با گذشته ما را مدام به دامن آرزوها و خیالبافیهایمان میرساند.
در غرب چه اتفاقی در این شکل از اندیشه میافتد؟ همان نگاه پستمدرنیستی مد نظر شماست که با نگاه به گذشته آینده را میسازند و چیزی شبیه این تعریفها و گفتوگوهای زمانی؟
به نظر میرسد که در غرب یک نوع نهادسازی اتفاق میافتد که این بازگشت مکرر به گذشته و افراد را ممکن میکند و این مسأله در تمامی حوزهها از جمله حوزههای علم و فرهنگ و هنر نیز وجود دارد. در چنین فرهنگی یک پیوند ارگانیک با گذشته وجود دارد و آدمها در این پیوند ارگانیک میان گذشته و امروز قدر لازم را میبینند و رجوعی مکرر به آن اتفاق میافتد و البته که بسیاری هم از گردونه خارج میشوند. بههر حال ممکن است چهرههای شاخصی تا امروز موضوع توجه قرار نگرفتهاند یا به زبان ذاتگرایانه اگر بگوییم، آثارشان ارزش لازم توجه را نداشته و به همین دلیل هم شهرتی پیدا نکردهاند اما در جامعه ما نگاهی نوستالژیک حاکم است که این تعریف با آنچه در ابتدای این گفتوگو از آن حرف زدی، متفاوت است. عبور از این مرحله هم راهی مشخص دارد و اگر میخواهیم این نگاه به گذشته، نگاهی سازنده برای امروز ما باشد باید تعابیر تازهای از شناخت را وارد داستان کنیم. اگر این شناخته شدن های انفجاری و بسیار اتفاقی را که در فضای مجازی و... رخ میدهد کنار بگذاریم و بخواهیم توجه و دقتی به واقعیتهایی که در تاریخ ما وجود دارد، بیندازیم باید الزاماتی در جامعه بسترسازی شود. بهعنوان مثال باید انجمنهای علمی و هنری در این زمینه نقش اصلی و مهم خود را ایفا کنند.
منظور شما مسأله فقدان نقد و نقادی کارشناسانه و حرفهای در ایران است؟
بله دقیقاً. مسأله این است که متأسفانه در کشور ما جامعه دانشمندان، هنرمندان و اهالی فرهنگ و هنر به هم بیاعتنا هستند و حتی آثار یکدیگر را نمیخوانند و طبیعی است که جامعه هنری و علمی دیده نمی شوند. حتی جامعه نجاران و نقاشها و تاکسیرانها هم نیاز دارند که افراد ممتاز خود را بشناسند و درباره آثار و نحوه عملکرد و حضورشان بگویند و بنویسند و آنها را تبدیل به چهرهای شاخص کنند. اشکال در فرایند چهرهسازی است. چهرهها در زمانه خود نه ساخته، نه از آنها مراقبت و نه دربارهشان سخن گفته میشود. بعضاً اگر چهرهای هم ساخته میشود، برساخته از اسطوره سازی بیدلیل و خالی است. سؤال میکنم: چه تعداد آدم آمدهاند و استاد شجریان را در زمان خودش نقد حرفهای کردهاند؟ طبیعتاً شمار این نقدهای حرفهای بسیار کم است. یا درباره کیارستمی و... منظور این است که چهرهسازی در برابر مفهوم خروج از مهجوریت قرار دارد. نهادهای مدنی وظیفه این شناخت را بهعهده دارد. جامعهای که نسبت به کار حرفهای حساس شود آن وقت میتواند مفهوم شهرتهای سلبریتی گونه را کنار بگذارد و آدمهای شاخص در فضاهای حرفهای را بشناسد و به آنها ارج بگذارد و مرور و نقد و واکاویشان کند.
پس نگاه ما و ارزش ما به آدمهای درگذشته، صرفاً آهی است برآمده از فقدان فردی و نه فقدان یک اندیشه که دیر دریافت یا مورد خوانش و نقد قرار گرفته است؟
دقیقاً همینطور است. ما اتفاقاً به بعضی آدمها میپردازیم اما پرداخت ما یا ستایش محض است یا سرکوب و منکوب کردن آنها. مثلاً شما به برنامه هفت که در خصوص سینماست، نگاه کنید. منتقد مشهور این برنامه چه میکند؟ طرفدارانی هم پیدا کرده که او هر چه بگوید طرفدارانش هم آن را میپذیرند و نشر میدهند در حالی که اتفاقاً برنامه هفت نباید اجازه ظهور آدمهای اینچنینی را بدهد چون این نقد نیست. نقد نهادمند نقدی است که مثل باران نرمی است که میبارد. مثل بارانهای شمال که مردم حتی بیچتر زیر آن میروند چون آنقدر تند نیست که آنها را اذیت کند بلکه نوازشگر است. باران شلاقی تند به درد گل و گیاه نمیخورد و بارندگی سبک است که باعث رشد میشود. این تعبیر از نقد در جامعه رواج پیدا نکرده است. کمی به عقب برویم: اولین روشنفکری که در ایران درباره نقد حرف زده آخوندزاده بوده است. ممکن است فکر کنیم او یک فرنگیمآب و غربزده است اما وقتی آثارش را خوب نگاه میکنیم متوجه میشویم آخوندزاده تلاش دارد چیزی را از غرب بگیرد که به باور او باعث رشد غرب شده و نه دستاوردهای صوریشان. او متوجه شد آنچه باعث شد غرب از یک دوره سیاهی بیرون بیاید نقد و نقادی است. آخوندزاده به ما میگوید که چگونه نقد کنیم. او معتقد بود که ما کشورهای دیگر در آن زمان توسعه پیدا نکردیم چون با نقد و نقادی آشنا نبودهایم. بنابراین وقتی چنین سنتی در جامعه رواج پیدا نمیکند آدمها موضوع توجه نمیشوند و طبیعی است که ممکن است برخی یا اطرافیانشان فکر کنند آدمهای بزرگی هستند اما هرگز تن به نقد ندادهاند یا موضوع نقد واقع نشدهاند تا عیارشان دقیق روشن شود. در عوض یا بر له کسی چنان حرف زدهاند که او را به عرش رساندهاند یا علیه اش چنان خروشیدهاند که او را به زمین گرم زدهاند.
برای مهجور بودن میتوانیم تعریفی قائل باشیم؟
البته کار سختی است. آنچه ما مهجوریت میگوییم بیشتر یک پدیده اجتماعی است تا یک پدیده شخصی. خصلت یک جامعه ممکن است این باشد که قدر داشتههایش را نداند اما معنیاش این نیست که همه آدمهایی که کار درست یا مهم انجام میدهند در جوامع دیگر شناخته شوند. مهجوریت را امروزه باید در مقایسه با شهرتهایی بررسی کرد که از طرق دیگر به دست میآید؛ مثل فضای مجازی و... یعنی اگر بنای چنین مقایسهای باشد بسیاری از نادیدهانگاریهایی که رخ میدهد شاید اساساً نباید اسمش را مهجوریت گذاشت و آن را به این مرتبط دانست که شهرت به زمان نیاز دارد و زمان و زمینه خود را طلب میکند تا در چنین بستری رشد کند و بسیار محتمل است که به عمر و حیات آن فرد شاخص هم نرسد. نکته دیگر اینکه جامعه ممکن است فاقد نهادهایی باشد که چهرهها و مهرههای مهم خود را برجسته کند و این نهادها هم نهادهایی عمومی و فراگیر در جامعه نیستند، بلکه نهادهایی حرفهای هستند. همانطور که گفته شد زیستشناس را باید زیستشناسنان چهره کنند و نه جامعهشناسان و فیزیکدانان و...
در کشور ما بعد از سالها بیخبری ممکن است شاعری مثل بیژن الهی یکدفعه گل کند و انگار که تیپیکال یک شخصیت مد میشود و برای مدتی پس از مرگ روی موجی از استقبال قرار میگیرد. نمونههای کمی داریم که تلاقی زمانی و اجتماعی در به شهرت رساندن یک چهره رخ دهد...
من موافق نیستم که جریان روشنفکری در مرور آثار و چهرههای مهم، چنین تلاقیهایی را تجربه نکرده باشد. همه اینها تابع فلسفه پیشامدی هستند که در شرایط اجتماعی خاصی دست به دست هم میدهند تا چنین اتفاقی رخ دهد. سنتهایی وجود دارد تا بستر اجتماعی آمادگی این تلاقیها را داشته باشد. مثلاً جامعه فرانسه کاملاً متفاوت از جامعه آلمان است. همه کسانی که چهرههای شاخصی در علوم انسانی و اجتماعی و... هستند، شهرت هم پیدا کردهاند به این معنا که روشنفکران با بدنه جامعه پیوند درستی دارند و در جامعه پذیرش میشوند و مورد واکاوی هم قرار میگیرند؛ آنهم در زمان خودشان. دقیقاً کسانی مثل فوکو، سارتر و... که در فرانسه بدنه روشنفکری جامعه را ساختهاند (آنهم در زمانهای که شبکه اجتماعی وجود نداشته) و به همین دلیل هم بستر جامعه روشنفکری در فرانسه با انگلستان و آلمان متفاوت است. فراموش نکنیم که در این میان موضوع دیگری بهنام بازارسازها هم وجود دارد. این بازارسازها بهعنوان مثال میآیند و بازار کتاب درست میکنند، دقیقاً مانند اتفاقی که در دنیای فوتبال میافتد. مگر میشود آنچه را در زمین اتفاق میافتد بدون صنایع تجاری بیرون از زمین فوتبال تصور کرد. اگر رونالدو یا مسی نباشد و تقابل جعلی میان این دو، تجارت فوتبال در سطح خرد یا کلانش رونقی نخواهد داشت. در دنیای فرهنگ و هنر هم وضع به همین شکل است. البته چنین حرفی به آن معنی نیست که آدمهایی در پرده نشستهاند و میگویند امروز چه کسی را مطرح و معروف کنیم مثلاً در کشور ما در حوزه ادبیات: بیژن الهی. نه چنین چیزی نیست ولی به هر روی چنین تقارن و مقارنهای میان بازار و هنر رخ میدهد اما این یک مسأله عامدانه نیست. در شرایطی امکان ظهور و بروز پیدا میکند و در شرایطی دیگر نه. البته اینکه چه فردی موضوع این مقارنه قرار بگیرد هم بحث دیگری است. ممکن است در زمان خودش در بطن این مقارنه قرار بگیرد و مشهور شود یا صد سال از مرگش گذشته باشد و به شهرتی از این دست برسد.
خودتان در زندگی شخصی از این عبارت «حیف شدن» استفاده کرده یا نسبت به کسی افسوس خوردهاید... مثلاً رفتن آقای قانعیراد یا مرحوم فیرحی که بسیاری معتقدند میتوانستند منشأ خیرهای فراوانی باشند در جامعه روشنفکری ایرانی...
صادقانه بگویم که نه. با آقای قانعیراد دوست بودیم و دو رویکرد متفاوت علمی داشتیم و حوزه من مطالعات فرهنگی و حوزه مرحوم قانعیراد جامعهشناسی بود. فوت ایشان باعث تأسف بود اما تصور نمیکنم او و مرحوم فیرحی حیف شدند چون این دو چهره کاری را که باید انجام دادند و اینکه چه زمان فوت میکنند، دست کسی نیست. آقای قانعیراد مثال بسیار خوبی در این زمینه است. در زمان حیات شان یکی از فعالترین جامعهشناسان ایران بودند و در تمامی عرصههای عمومی حضور داشتند و بهنوعی تمام آن کارهایی را که میتوانست انجام بدهد در زمان حیاتش انجام داد و بهلحاظ نهادی و روشنفکری عمومی کارنامه بسیار درخشانی دارد. چرا باید از رفتنش افسوس خورد. برخی جوامع هستند که مدام و براساس خصلت، خود را اسیر حیفشدهها میدانند. من به چنین چیزی باور ندارم. با این همه و در سویی دیگر وقتی آثار کسی مثل قانعیراد نقد و بازخوانی و مرور نمیشود، میشود گفت: «حیف». وقتی با مرگ چهرهای درجه یک، آثارش نیز به فراموشی سپرده میشود باید از کلمه حیف استفاده کرد. متأسفانه در کشور ما با مرگ کسی، آثارش به فراموشی سپرده میشود. به عقیده من فرد درگذشته چه قانعیراد باشد چه سهروردی، ما باید برگردیم و مفاهیم جامعه خودمان را از دل آثار و تفکرات آن شخصیت برجسته بیرون بکشیم و جامعهشناسی و فلسفهمان را روی آنها بنا کنیم و حرفهای تازه بزنیم. بهعنوان مثال فلسفه سهروردی طعم شرق دارد و طبیعی است نگاهی متفاوت و دیگری از هایدگر و نیچه و... در غرب داشته باشد و اگر ما نگاه متفاوت میطلبیم باید برویم سراغ فیلسوفان خودمان و آنها را مدام بکاویم. این گذشتهگری نه تنها بد نیست بلکه مولد و سازنده است.
سخنی در باب در محاق ماندگی ادبیات ضدجریان
روزگار دوزخی دشمنان جریان غالب
علی مسعودینیا/ شاعر و روزنامهنگار
مهجور را در لغت به معنای سخن آشفته و حرف پریشان و هذیان دانستهاند و معنای مترتب بعدی آن هم سخنی که گفتنش ترک شده باشد و قاطبه اهل سخن از آن پیروی نکرده یا از آن جدا افتاده باشند. حال اگر بنا باشد از ادبیات و نویسندگان و شاعران مهجور سخن بگوییم، آن هم به معنای دیگری مثل قدرنادیدگی یا نادیدگی به معنای عامش و به عبارتی در محاق ماندگی به رغم شایستگی، اتفاقاً بار واژه مهجور زیاده از حد منفی و ارزشداورانه است. خصوصاً وقتی بخواهیم در برابرش واژهای متضاد را به کار ببریم دچار دردسر میشویم. یکسوی میدان نویسنده مهجور است و سمت دیگرش چه؟ نویسنده سلبریتی؟ ادبیات همهپسند و عامهپسند یا چه؟ این است که من همیشه احتیاط میکنم در به کار بردن این واژه. به جایش دو قطبی دیگری در ذهنم هست که اتفاقاً در ادبیات مملکت ما که همواره ساختار قدرتش براساس هژمونی شکل میگیرد معنای درستتری دارد. من میگویم ادبیات ضدجریان و در برابرش هم ادبیات جریان غالب را میگذارم. تعریفش هم ادبیاتی است که فارغ از الگوی چرخهای و پسند عمومی یک دوره تاریخی، کاری متفاوت و متنافر با آن انجام میدهد و حتی به نوعی با جریان غالب به ستیزه میپردازد. اگر به نظرتان این حرفها رودهدرازی است، بهنظر من نیست؛ بلکه اصل حرف همین است. باید تعبیر و معنا و واژه درست باشد تا بشود به نتیجه رسید. در ادامه خواهم کوشید نشان بدهم که جایگزینی مهجور با ضدجریان تا چه حد مسأله را روشنتر خواهد کرد و ما را به هدف نزدیکتر.
وقتی شما بیرون از جریان غالب ادبی یا خلاف آن حرکت میکنید، برخلاف زمانی که مولد ادبیات مهجور هستید، رویکرد شما دارای دینامیسمی آفرینشگرانه است به خودی خود؛ یعنی مثلاً شاید تندرکیا به نظر برخی ناقدان شاعر خوبی نباشد و اصلاً چیزی از شعر نداند، اما همین تن ندادنش به جریان غالب و تلاش برای ایجاد گفتمانی متعارض در برابر آن عملی است درخور قدردانی و ستایش. در چنین وضعیتی مثلاً نمیشود تندرکیا را با فرضاً دکتر مهدی حمیدی شیرازی در یک جبهه و سنگر قرار داد، چون حمیدی شیرازی با نوعی محافظهکاری کهن میخواهد به جنگ محافظهکاری نو برود. تفاوت سرنوشت این دو شاعر خود گویای تفاوت در ذات رویکردشان نیز هست: حمیدی شیرازی در همان وقتش و حتی در همین روزگار هواداران پرشماری داشت و هیچ در محاق نماند و بحق یا ناحق کلی هم قدر دید. در عوض تندرکیا پیرو و هواداری نداشت تا مدتها و قدر هم ندید و حتی به اصراری عجیب طی سالیانی متمادی، جریان غالب کوشید تمسخرش کند و فروکوبدش تا از دل تاریخ ادبیات هم سر برنیاورد. از سوی دیگر تفاوت تندرکیا با نیما و جریان شعر او نیز در این است که تندرکیا صرفاً مخالف جریانهای غالب باقی ماند، اما نیما توانست رویکرد خود را تئوریزه کند و جریان غالب جدیدی بسازد، خواه ذاتی و خواه عَرَضی. پس اصلاً اینجا برای تندرکیا وصلی در کار نبوده تا هجری در میان بیاید. مهجور زمانی رونقی داشته و بعد وانهاده شده است. اما آنکه هرگز در روزگار خودش به اصطلاح کارش نگرفته را نمیتوان مهجور نامید. تازه اینجا هم باید نکته ظریفی را مد نظر داشت؛ آنکه میخواهد سلبریتی شود و جریان غالب بسازد اما شوبیزینس بلد نیست یا یخش نمیگیرد فرق دارد با آنکه تکرو و بدون غایتاندیشی نفس خلاف جریان حرکت کردن را پروژه کاری خود قرار میدهد. یعنی اصلاً وقتی ضدجریان باشی تمنای پاپیولار بودن نقض غرض است. نباید هم دیده شوی، مگر اهلش کشفت کنند و توضیحت دهند. این دعوایی است که من با خیلی از رفقای شاعر و نویسنده دارم گاهی، وقتی مینالند از دیده نشدن و قدر نادیدن. میگویم برادر من! خواهر من! راهی که برگزیدهای با مقصدی که در نظرداری همخوانی ندارد. هرانتخابی هزینهای دارد لاجرم.
خب. حالا که این جدل کلامی و معنایی تمام شد، میتوانیم بحث را پیش ببریم. در باب چرایی این قضیه که برخی شاعران و نویسندگان آثاری ارائه میدهند که در روزگار خودشان به خاطر تفاوت با جریانهای اصلی پسندیده نمیشوند و نادیده میمانند میتوان دلایل مشخص و متعددی را برشمرد. در باب ایران خودمان حرف بزنیم که دستمان از مصداق هم پر باشد. یکی از مهمترین دلایل در محاقماندگی ضدجریانها دلیلی است فرامتنی و ربطی به ادبیات هم ندارد. هر ساختار محافظهکارانهای که اتوریته کسب کند، برای پایداری هژمونیک خود ناچار است گفتمانهای مخالفش را فروکاسته جلوه دهد و از میدان به درشان کند، چون معمولاً از منظر تعدد آثار و نیروی انسانی مولد ادبیات ضدجریان آنها همیشه طبعاً در جبهه اقلیت قرار میگیرند، بنا بر این زورشان به آن ساختار شاکلهمند و سیستماتیک قدرت هم نمیرسد. این همان بلایی است که مثلاً سر تندرکیا یا هوشنگ ایرانی آمد و داشت سر نیما هم میآمد که خوشبختانه برایش قوای کمکی رسید و خودش یکپارچه جریان غالب ساخت. بحث دیگر آوانگاردیسم است فارغ از مثبت یا منفی تلقی کردن این مفهوم. پیشرو بودن وقتی با معاییر زمانه تطبیق ندارد نوعی زمانپریشی و نابهنگامی را رقم میزند و نویسنده ضدجریان را به محاق میکشاند. چون واقعاً قدرت فاهمه و معیارهای نقادی و پسند جامعه قادر به تحلیل و تبیین و پذیرش آن نیست؛ یعنی نویسنده پیشرو قدم در وادی خاصی مینهد که برای زمانهاش قابل درک نیست و وقتی درک نمیشود ممکن است نکوهش یا حتی تمسخر و از میانه میدان به حاشیه رانده شود. مصداقهایش غیر از دو شاعری که پیشتر نام بردم- البته طبیعتاً از منظر شخص بنده- علیمراد فدایینیا و رضا دانشور هستند در عرصه داستان. معضل دیگری که باز در ایران خودمان بسیار تکرار شده است، این است که نویسنده و شاعر ضدجریان در یکی از دو سویه پروژه خود ضعف دارد؛ مثلاً تئوری کارش آکنده است از پیشنهادهای درخشان، اما در عمل اثری که ارائه میدهد نتیجه گویا و باکیفیت آن پیشنهادها نیست. عکس قضیه را هم به وفور میتوان دید. طرف در تئوری، ضعیف است و آثارش پیشنهادهای درخشانی دارد، اما وقتی میخواهد کارش را توضیح دهد چنان پرخطا و پرت سخن میگوید که کارش به کنشی فراآگاهانه و تصادفی و از سر بخت و اقبال جلوه میکند. نکته دیگری که فکر میکنم بهتر از همه نیک یاد هوشنگ گلشیری در خطابهاش با عنوان «جوانمرگی در نثر فارسی» در شبهای شعر انستیتو گوته شرحش داد، عامل دیگر در محاق ماندگی است. گلشیری آنجا به نوعی تداوم و پیگیری و تکمیل یک پروژه ادبی را عامل ماندگاری و تأثیرگذاری میداند. وقتی نویسنده یا شاعر حیثیتی ضدجریان را انتخاب میکند، باید در مسیر خودش پیگیر و رو به تکامل باشد، وگرنه با تک و توکی اثر اولاً از یاد میرود و ثانیاً اگر هم نسیان عمومی نابودش نکند، براحتی میتوان اثرش را جرقهای دانست و تصادفی و بختی؛ یعنی نمیشود آن را محصول یک اندیشهورزی و ممارست و آگاهی عمیق دانست. به نظر حقیر مثلاً بهترین رمانهای فارسی ما را نویسندگانی نوشتهاند که هیچ تداوم و تکاملی در کارنامهشان نبوده؛ هرمز شهدادی با «شب هول»، بهمن شعلهور با «سفر شب»، بهمن فرسی با «شب یک، شب دو» و احتمالاً محمدعلی سپانلو با «کهربا». تو خود حدیث مفصل بخوان از این مجمل. شاید تقصیر خودشان نبوده است این عدم پیگیری. ولی دیگر امروزه دلیلش که برای ما زیاد اهمیتی ندارد. اما بدون این نکته آخر بحث ما ابتر میماند. در مملکت ما میل به قدرت استبدادی امری غیرقابل انکار است. در ارزش داوری ادبیاتمان هم قطعاً و حتماً بخشی از نویسندگان و شاعران و آثارشان منکوب و مطرود میشوند چون نمیخواهند به معیارهای جریان غالبی که قدرت را در دست میگیرد تن بدهند. این شکل از حذف برای نویسنده دوزخی و تراژیک است اما باشکوه است و شرافتمندانه.