گفتوگویی منتشرنشده با حمیدرضا صدر؛ جستارنویسی که هیچگاه کاغذی را پاره نکرد
مینویسم چون به مرگ نزدیکم
ما از تیره فتحعلیشاه قاجار هستیم اما همیشه با برخی اعضای خانواده پدرم که به این میبالند، مشکل داشتهام
محسن بوالحسنی/ روزنامهنگار
او این هفته گفتوگویی منتشر نشده با حمیدرضا صدر را پیش روی شما قرار داده است.
داستان یک گفتوگوی منتشر نشده
حدود یکماه بعد از انتشار کتاب «تو در قاهره خواهی مرد» با حمیدرضا صدر (که سختم میشود پیشوند و عنوان مرحوم را جلوی نامش بگذارم) قرار گفتوگویی گذاشتیم. صبح بود و قرار، دفتر کار صدر. این اولین و آخرین دیدار من با او بود. دیدار با مردی که پیش و بیش از اطلاعات سینمایی و البته فوتبالیاش، نوع روایت جذاب و خودمانی و شکل آدمیزادیش، همیشه برایم جذاب بود و تیپیکال شخصیتاش چیزی بود علیحده. از آن علیحدهها که تلاشی در خود مستتر نداشت تا متفاوت باشد و هر چه بود بهوفور و ساده مشخص بود که از ذات و شکل و اساس این مرد میآید و همین بود که او را اینقدر محبوب کرده بود. گفتوگو انجام شد و برای ویرایش نهایی و چک نهایی، برایش فرستادم و نسخه نهایی تأیید شده همین است که میخوانید. با این همه، گفتوگو به دلایلی منتشر نشد و در ایمیل من ماند و حمیدرضا صدر هم آنقدر این چیزها برایش مهم نبود که اصلاً سراغش را نگرفت و فقط در گفتوگویی کوتاه به او خبر دادم که در فلان روزنامه دیگر کار نمیکنم و چون به خوبی با سرشت کاری ما روزنامهنگارها آشنا بود، متوجه داستان شد و... صدر در این گفتوگو از کتابی حرف میزند که آن زمان به تازگی منتشر شده بود و روایت او از زندگی محمدرضا شاه پهلوی است و به بهانه موضوع همین کتاب، نقبی به زندگی خودش میزند و از کودکیاش میگوید و اصل و نسب خانوادگی قاجاریاش و... نسبی که هیچوقت فخری برای صدر بههمراه نداشته و اتفاقاً دلزده از محیطهای رسمی و پرطمطراق، توجهش به مردم ساده بوده و نهایت همین حمیدرضا صدر شده که همه ما دوستش داشتیم و البته داریم. مردی با حرکت مدام دست موقع حرف زدن، با لباسهایی که در پوشیدن و هماهنگ کردنششان هیچ صرافتی نداشت. در ادامه لیدی که هفت سال پیش به این گفتوگو سنجاق شد و سپس متن گفتوگو را برای اولین بار میخوانید. گفتوگو با مردی که حالا یکماه است از رفتنش میگذرد.
«دکتر حمیدرضا صدر» اگر چه خودش این جمله را دوست ندارد اما یکی از چهرههای شناخته شده در عرصه تئوری فوتبال است که با چاپ دو کتاب نشان داد ضمن مطبوعهنویسی، دستی برآتش کتاب هم دارد. آنهم کتابی که همچنان از دل تاریخ میآید... تاریخی که همه چیز در آن تعریف و بازتعریف میشود و اگر درباره فوتبال مینویسد و «پسری روی سکوها» ریشههای اجتماعی، سیاسی و فرهنگ فوتبال برایش اهمیت دارد و اگر درباره شاه مینویسد، باز هم این تاریخ و روایتگری است که او هم خوب میشناسد هم خوب از پس اش برمیآید. صدر با آن حرکات مداوم دستهایش جمله اساسیاش لذت بردن از فرایند تحقیق، تألیف و ترجمه است. نمایشگاه کتاب امسال (1393) میزبان کتاب تازهای از حمیدرضا صدر است بهنام «تو در قاهره خواهی مرد». رمان مستندی که براساس وقایع دوره محمدرضا شاه پهلوی نوشته شده و خود صدر در گفتوگوی پیش رو اشاره میکند که «نگاه منتقدانه من به این دوره کاملاً ریشه در باور من دارد و اصلاً مهم نیست به مذاق برخی خوش نیاید.» مرگ یکی از خطوط اصلی این کتاب است؛ خطی که به گفته خودش در زندگی شخصیاش هم یک مسأله اصلی و همیشگی است. میگوید: «فرصت کمی دارم و ترجیح میدهم در این فرصت بیشتر کار کنم، بنویسم و لذت ببرم» گفتوگوی من با او محوریتش «تو در قاهره خواهی مرد» است و خود حمیدرضا صدر از کودکی تا امروز. با شمایلی دیگر از «حمیدر ضا صدر» تئوریسین فوتبال، روزنامهنگار و منتقد سینما آشنا شوید.
این اولین رمانیست که شما نوشتهاید و باید منتظر ماند و دید که آیا به اندازه کتابهای پیشین شما که درباره فوتبال است، مورد استقبال قرار خواهد گرفت یا نه. نکتهای که در دو کتاب قبلی شما هم مشخص است علاقه شما به روایت و روایتگریست. قلم روانی دارید و مشخص است جنس کلمات را خوب میشناسید و تجربهای در این حوزه دارید. جز نقدنویسی برای مجلات سینمایی و... سرچشمه علاقهتان به داستان و مستندنویسی و در شکلی کلی ادبیات از کجا شکل میگیرد؟
من فکر میکنم شما اغراق میکنید و البته از شما سپاسگزارم. واقعیت این است که پدر من مهندس بود اما بسیاربسیار اهل قلم و کتاب بود. از زمانی که بهخاطر میآورم همیشه دور و بر من پر بود از کتاب و مجله. هنوز هم اگر خانه مادرم بیایید کتابخانهای میبینید پر از کتابهای تاریخی و شعر و ادبیات و... از بچگی و قبل از اینکه سواد خواندن و نوشتن پیدا کنم عکسهای کتابها را نگاه میکردم و عاشق این کار بودم و بعدها با «کیهان بچهها» و مجلههای دیگری مثل «اطلاعات» و «دختران و پسران» آشنا شدم و حالا دیگر سواد داشتم و میتوانستم بخوانم. یادم میآید کلاس دوم دبستان بودم که «ظهور و سقوط رایش سوم» را خواندم. خب خیلی برایم هیجانانگیز بود. از همان زمان تا امروز هم عادت یادداشتبرداری و خط کشیدن زیر بعضی جملههای مهم در من باقی مانده است. پدر من وقتی مُرد، دفترچههای فراوانی از یادداشتهایش باقی ماند که متأسفانه به درد کسی نخورد. یک جوری مینوشت که کسی از آن سر در نمیآورد. بههرحال من با کتاب و قلم بزرگ شدم و بیشک این مسأله در آنچه شما دربارهاش سؤال پرسیدید تأثیرگذار بوده است. پدرم خیلی علاقه داشت که ما حتماً زبان عربی یاد بگیریم چون اعتقاد داشت مهم است. برای درسهایی مثل انگلیسی، عربی و خط، معلم خصوصی داشتم و خیلی متأسفم که زبان عربی را ادامه ندادم. یادم میآید اواخر دبستان شروع کردم به خواندن کتابهای کمیک انگلیسی مثل «بت من» و«سوپرمن» و «اسپایدرمن» و... مدرسهای که میرفتم «جهان تربیت» در خیابان بهار بود و رئیس آن «ابراهیم بنی احمد». بهشخصه از بنی احمد تأثیر عمیقی گرفتم. مثلاً جالب است بهشما بگویم که در این مدرسه به ما اجازه نمیدادند کاغذ پاره کنیم و هنوز که هنوز است حیفم میآید کاغذ پاره کنم چون همچنان باور دارم خیلیها هستند که حسرت همین کاغذ و قلم را دارند... به هر حال اینطوری بزرگ شدم...
بعد از کتاب «پسری روی سکوها» که روایت فوتبال بود به کتابی رسیدهاید که در آن روایتگر یک دوره خاص تاریخی هستید مربوط به دوران شاه سابق ایران و... سؤالم اینجاست: در «تو در قاهره خواهی مرد» چقدر مقوله تاریخ برای شما مهم بوده و چقدر داستاننویسی و روایت؟
شما در «پسری روی سکوها» هم میتوانید تاریخ آن دوره ایران را ببینید. مثلاً وقتی درباره دهه 40 صحبت میکنم در حال و هوای تهران آن زمان است. در آن کتاب به شخصیتهای تاریخی مثل خود شاه هم اشارههایی میشود. راستش قدرتهای سیاسی بزرگ، مثل شاهان، سلاطین و... برای من خیلی جذاب هستند. همانطور که گفتم وقتی بچه بودم «ظهور و سقوط رایش سوم» را خواندم که خیلی برایم جذاب بود و بعد «چرچیل» یا «شارل دوگل» را. یادم است یکی از کتابهای دیگری که در همان زمان بچگی خواندم کتاب زندگی چرچیل بود. البته این کتاب خیلی از چرچیل قهرمانپردازی کرده بود ولی خب به هر حال برایم جذاب بود. بزرگتر که شدم کتابهای مختلفی درباره هیتلر خواندم. آدمی که دنیا را به جنگ میکشد و آخرش به همراه معشوقهاش خودکشی میکنند. طبیعتاً این داستانها و تاریخها درامهای بسیار عجیب و غریب و جذابی هستند؛ یا کتابهایی درباره تیمور لنگ و دیگران. شما در این کتابها هم تاریخ را میبینید و هم ضعفها و دلشورهها و بلندپروازیهای یک فرد را. یا مثلاً شاید برایتان جالب باشد اگر بگویم کتاب «چنگیز خان» در دوره دانشجویی کتاب بالینی من شده بود. پس من با خواندن این کتابها به نوعی همیشه درگیر روایت بودهام و این مسأله برایم جذاب بوده است.
چرا برای روایت این رمان تاریخی دوره شاه را انتخاب کردید؟
من در آن به دنیا آمدم و زندگی کردم. در کتابهای درسی ما همیشه عکس شاه، اول بود، در سینما سرود شاهنشاهی پخش میشد یا صفحه اول روزنامهها و... این چهره بود که همیشه به چشم میآمد. شما این موتیف تکرارشونده را در نظر بگیرید که از بچگی با آن بزرگ میشوید تا به دانشگاه میرسید و تازه میفهمید چه خبر است. در دانشگاه دیگر وضع فرق میکند. درباره دیکتاتوریسم شاه حرف میزنند و... بعد هم که به انقلاب میرسیم و شاه از ایران میرود و میفهمیم بیمار است و با آن وضع در نهایت میمیرد. متوجه میشوید تصویر قدرتی که از کودکی، از کسی مثل شاه جلوی چشمتان بوده، تصویر پوچ و تهیای بوده است. به هر صورت جواب سؤال شما اینجاست که من این دوره را دیده و در آن زندگی کردهام. اطلاعات من درباره آن حال و هوا و حضور دائمی شخصیت سیاسی یک کشور جلوی چشم مردم، در نوشتن این رمان برایم جذاب بود؛ اما مسأله دیگر این است که به هرحال آنچه که در کتاب آوردهام همگی مبتنی بر مستندات تاریخی هستند. مثلاً وقتی درباره ترور شاه حرف میزنم همه چیز با ذکر جزئیات و مستنداتی تاریخی مطرح میشود، یا مثلاً درباره تاجگذاری و اینها... منتها یک اتفاق دیگری که همیشه از دوره بچگی با آن درگیر بودهام این مسأله است که همانطور که گفتم پدر من هم مهندس بود و هم نظامی. پس بالطبع من هم در محیطهای نظامی بزرگ شدم و تکبرهای نظامیگری، آن به صف شدنها و نشانها و جلال و جبروتها را بسیار تجربه کردهام. «تو در قاهره خواهی مرد» به نوعی توصیف آن نظامیگریها و جاه و جبروتهای پوچ و تُوخالیست. در واقع روحیه ضدنظامیگری یا نقد این مسأله در کتاب وجود دارد. نکته دیگری که از کودکی آزارم میداد مربوط بود به خانواده پدریام. خانواده پدری من از شاهزادههای قاجاری هستند و من با این شازدهها برخورد زیادی داشتم و همیشه هم با این سیستم کذایی مسأله داشتم.
پس این تقابل و ضدیت قاجاریها و پهلویها شاید در مورد شما هم شوخیشوخی جدی شده است...
نه. من اصلاً با این مسأله که یک نفر را از بچگی بهعنوان شاه انتخاب کنند و بگویند تو شاه آینده خواهی بود کنار نمیآمدم و خیلی برایم مسخره بهنظر میآمد و هنوز هم همینطور فکر میکنم. حال چه دوره قاجار باشد، چه پهلوی... من این چیزها را اصلاً نمیفهمم. ما از تیره فتحعلیشاه قاجار هستیم و با یکسری از نزدیکان خانواده پدرم که در این پزها هستند، بهشدت همیشه مشکل داشته و دارم. نمیفهمم این اداها و پزها را. از این اشرافیگری و به رخ کشیدن قدرت و...این خطابهای بچه نوکر و کلفت و... همیشه حالت تهوع به من دست میداد و هنوز هم به آن تصویرها و ادبیاتهای مشمئزکننده که فکر میکنم اذیت میشوم. شما اگر همین امروز هم با من جایی بروید میبینید من به آدمهای معمولی احترام بیشتری میگذارم تا کسی که عنوانی دارد یا درجه و مقامی از این دست. من به کرامت انسانی معتقدم. پسرعموی پدر من، محسن صدر، صدرالاشراف، نخستوزیرشاه بود و طبیعتاً دور و برم اینها را میدیدم. تکبر اشرافی در این خانواده موج میزد و طوری به تیره قاجاریشان میبالیدند که... باورم نمیشد و نمیشود آدمی به چنین چیزهای پوچی اینقدر تفاخر داشته باشد.
جالب است که خود شما در صحبتهای پیش از گفتوگو حرف از مرگ میزدید و مناسبات مرگ و... جملههایی مثل «وقت کمی دارم» و...این کتاب هم سوژه و عنوان و اشارهای به مرگ دارد و... چرا؟
این را باید بگویم که پیشنهاد اسم کتاب از مهدی یزدانیخرم بود. خود من اولین اسمی که برای کتاب انتخاب کردم «تهران 44» بود، چون وقایع کتاب در سال 44 میگذرد ولی تاریخ در روایت به عقب و جلو میرود. با این حال حس کردم کمی به کتابها و فیلمهای جاسوسی شباهت دارد این اسم. بعد اسم کتاب را گذاشتم «یک سال با شاهنشاه» که هنوز هم از این اسم بدم نمیآید اما در نهایت با این اسم نهایی شد. کتاب در نهایت، نقد قدرت، تجملگرایی و اشرافزادگی است. نگاه خود من هم در واقع همین است که پشت این عناوین خالی و پوچ است. مثلاً صدام در خاورمیانه خیلی ماجراجویی کرد ولی آخرش در آن گودال گیر افتاد. یکی دو کتاب منتشر شده درباره صدام که دارم تلاش میکنم به دستم برسند و آنها را هم بخوانم. خب این موضوع هم برای من جذاب است.
چقدر فکر میکنید در این رمان به ادبیات و سویههای رماننویسی مقید بودید؟ منظورم این است که بیشتر خواستید یک رمان بنویسید یا یک تاریخ صرف را روایت کنید؟
نحوه روایت این کتاب را از «یونایتد نفرین شده» گرفتهام. در کتاب «پسری روی سکوها» هم از این شکل روایت استفاده کردهام. بنابراین فرم روایت سوم شخص است. صرافت به شیوههای رماننویسی، مثلاً در فلش بکها و فلشفورواردها بهوضوح قابل ردیابی است. یعنی وقتی از سال 44 حرف میزنم این روایت مدام به پیش و پس از خودش هم میرود. وقتی این ضمیر سوم شخص را برای نوشتن انتخاب میکنیم دست برای روایت بازتر میشود. این تکنیک را در زمان ترجمه «یونایتد نفرین شده»ی «دیوید پیس» (که دو سال هم ترجمهاش طول کشید) یاد گرفتم و کمکم به ریزهکاریهایش دست پیدا کردم. منتها روایت من خطی نیست، خیلی جلو و عقب میرود از نظر زمانی. مثلاً یکی از سوژههای این رمان، مرگ و سوءقصد است. تمام سوءقصدهایی را که در این برهه تاریخی شده در این کتاب میبینید. من با همین جلو و عقب رفتنهای تاریخی، سوءقصدهایی را که به ناصرالدین شاه، خود شاه و حسنعلی منصور شده به تصویر کشیده ام. یا حتی ملک حسین و...
از این جهت میگویم جنبه توجه به حوزه داستاننویسی و ادبیات، که مثلاً کتابی مثل «تاریخ بیهقی» هنوز یکی از زیباترینها و درعین حال قابل ارجاعترین کتابهای تاریخی است که وجوه و ارزشهای ادبی فراوانی دارد... رمان تاریخی شما فکر میکنید چقدر توانسته به جذابیتهای خواندن یک رمان، آنهم برای مخاطبی که دوست دارد در وهله اول رمان بخواند نزدیک شود؟
ببینید، شما همین الان بروید و جستوجو کنید که چند کتاب بهصورت همزمان درباره استالین نوشته شده یا مثلاً خود من جدیداً کتابی دست گرفتهام درباره لورنس عربستان. از این دست کتابها بسیار نوشته شده ولی باز هم میبینیم شخص دیگری میآید و قرائت دیگری از آن شخصیت ارائه میدهد.
کتاب شما چه قرائت و روایت جدیدی ارائه داده است؟
نمیخواهم و نمیتوانم ادعایی در این زمینه داشته باشم. درباره شخصیتی مثل شاه هیچ رمانی نوشته نشده اما در خارج از ایران میبینیم که فرضاً درباره «ناپلئون»چندین کتاب نوشته شده است. هم کتابهایی که اسناد و مدارکی را رو میکنند و هم از شخصیت و به قدرت رسیدنش، معشوقههایش و... حرف میزنند. ما این همه شخصیتهای تاریخی در کشور داریم ولی رجوع نمیکنیم و به عقیده من شخصیتهای زیادی هستند که جای کار دارند. مثلاً شما فکر میکنید توفیق «معمای هویدا» در چیست؟ با یک نثر شیرین جزئیاتی مطرح کرده است؛ آن هم درباره یک شخصیت تاریخی. در کتاب من هم شاید یک مقدار قدرت و ضعف شاه بهصورت یک ترکیب توأمان مد نظر بوده است. این کتاب در واقع یادآوری میکند که به دور و برمان با زاویه دیگری نگاه کنیم.
نکتهای که در این کتاب به چشم میآید نگاه و توصیفات جزئی راوی از مراسم خاص آن دوران مثل رژه و... است
من رژههای زیادی در طول زندگیام در آن دوران دیدهام. همیشه فکر میکردم بهعنوان مثال فرمانده در آن زمان به چه چیزی فکر میکند و سعی کردم این را بنویسم و توصیف کنم. همه منتظرند تا یک نفر وارد شود. این موقعیت خیلی عجیبی است. یادم میآید در کرمانشاه همه ایستاده بودیم تا شاه و فرح بیایند. بچه بودم. در سرما ایستاده بودیم که اینها بیایند. سعی کردم این فضاها را توصیف کنم. اساساً مراسم تاجگذاری و مراسم و جشنهای 2500 ساله برایم خیلی مسخره بود. اجرای مسخرهای هم داشت. چون این مراسم را از تاجگذاری ملکه انگلیس کپی کرده بودند و مراسمی بود متعلق به فرهنگ و گذشته انگلیسیها و اینجا فقط از آن یک کپی مسخره کرده بودند. من سعی کردم در عین گفتن جزئیات تاجگذاری، پوچ بودن و تکراری بودن این فضا را هم به تصویر بکشم. توصیف این موقعیتها از نظر من خیلی وقتها ابزورد هم هست. لباسها و جقهها و...اصلاً لباس همیشه مورد توجهام بوده است.
یادم میآید پیش از شروع گفتوگو از این حرف زدید که سر این کتاب سلطنت طلبها خیلی به شما فحش میدهند و... خود من کتاب را که میخواندم البته که با ذهن و فکر شما همداستان بودم اما مشخص بود که روایت شما و خط فکری شما از آنچه در این گفتوگو هم به آن اشاره کردید در نوشتن دخیل بوده که به نظر امری طبیعیاست...
بله... مسلماً نگاه خودم در این روایت دخیل بوده است. اینکه یک نفر از بچگی به هر شکل و شرایطی قرار است شاه شود و... از نظر من مسخره است. اصلاً با این سیستم مشکل دارم و نمیتوانم بپذیرم. انسانها باید بر اساس تواناییها و قابلیتهایشان سنجیده شوند. مردم چرا این قدر در این دوران نادیده گرفته میشدند؟ بنابراین تکلیف من با این قضیه روشن است. آنچه که ملکه انگلیس هم انجام میدهد از نظر من مسخره است. من به خود آدمها اهمیت میدهم وگرنه یعنی چه رضاشاه یکی از بچههایش را انتخاب میکند برای شاهی و یک کاخ برایش در نظر میگیرند با چهار معلم چون قرار است در آینده شاه ایران شود. خب این چه تفکریاست!؟ من به خیلی از کسانی که طرفدار این سیستم هستند میگویم: «شما دانشگاه رفتهاید، در بهترین جاهای دنیا درس خواندهاید، چطور میتوانید مردم را نادیده بگیرید و بگویید یک نفر از تیره فلان کس باید شاه ایران باشد.» جواب درستی ندارند و فقط مردم را نادیده میگیرند. بنابراین من در مورد قدرت بیحصر، تجملگرایی، اشرافیگرایی و سلطنت موروثی و این چیزها تکلیفم مشخص است.
فکر میکنید چه ارتباطی بین ادبیات و فوتبال وجود دارد؟
چنگ زدن به احساس نقطه تلاقی اینهاست. شوری در فوتبال وجود دارد که هم فردی است و هم جمعی. مثلاً من طرفدار تیم خاصی نیستم ولی وقتی میبینم میلیونها نفر آدم با هم یک چیزی را میبینند و با هم خوشحال میشوند یا ناراحت، برایم جذاب است. من به جوانها میگویم عجیبترین تجربه جمعی که در زندگیتان داشتهاید چه بوده؟ همه بلافاصله بازی ایران و استرالیا را میگویند. چه کسی میتواند میلیونها نفر را بدون برنامه، خودانگیخته و از ته دل اینقدر خوشحال کند که به خیابان بریزند، جشن بگیرند، یکدیگر را بغل کنند و... شما میبینید در این اتفاقات است که فاصلههای طبقاتی برداشته میشود. انگار شمال و جنوب در شهر وجود ندارد و همه خواهر و برادر هم هستند. این حیرتانگیز است. بنابراین ،این جنبه از شور و احساس، آدمها را در یک کانون قرار میدهد. شکستها برای من خاطرات بسیار عزیزی هستند. تیممان شکست خورده و با هم اشک ریختیم اما چون با هم بودیم بهخاطرهای عزیز تبدیل میشود. نوعی از «باهم بودن»، فوتبال، ادبیات و هنر را به هم پیوند میزند. ادبیات کمی فردیتر از فوتبال است. وقتی کسی رمان میخواند یک فرایند ذهنی برایش اتفاق میافتد. در ورزش هم میشود نمونه آن را دید چون در هر دو سویه، مدام در حال فکر کردن هستیم. یعنی در خواندن و تماشاکردن فرایندهای مشترک ذهنی شکل میگیرد.
چند سال است بواسطه حضور و تحلیلهای ورزشی در برنامههای مختلف تلویزیونی مثل 90 مردم با چهره شما آشنا شدهاند و نامتان از مجلههای سینمایی و...در جامعه بیشتر شنیده و مطرح شده است. فکر میکنید این دیدهشدن و شهرت به این معنی، چقدر به دیده و خوانده شدن کتابهایتان کمک کرده است؟
نه تصور میکنم آدم معروفی هستم و نه آدم مطرحی. این را واقعاً به خاطر فروتنی و شکسته نفسی و این چیزها نمیگویم. از اوایل سالهای 60 تا امروز به شکل دائمی نوشتهام. تداوم داشتهام. همیشه نوشتن و تحقیق کردن و یادداشت کردن را دوست داشتهام. فرصتی هم پیش آمد که عرضه کنم و خب مخاطب محدودی هم همیشه داشتهام اما هیچوقت فکر نکردم مخاطبان زیادی دارم. من همچنان خودم را یک آماتور کوچولو میدانم. بهترین لحظات من زمانیاست که به کتابخانه ملی میروم و شروع میکنم به یادداشت کردن و... یک جور بازی هم هست. وقتی کاری را دنبال میکنم سعی میکنم آن را به جایی برسانم. خیلیها هم هستند که کارم را دوست ندارند. خیلی از دوستانم به من میگویند: «این پرت و پلاها را برای چه مینویسی؟» اما ترجیح میدهم کار کنم چون سنم بالارفته و هزارویک مشکل دارم و هر لحظه فکر میکنم دارم به مرگ نزدیکتر میشوم. یکی از مضامین کتابهای من هم مرگ است؛ یعنی دلمشغولی باموضوع مرگ همیشه با من بوده و خواهد بود. فکر میکنم فرصت زیادی برایم نمانده، پس ترجیح میدهم که کارهایی که دوست دارم انجام بدهم. فرایند نوشتن این کتابها برایم لذتبخش است و همین غرق شدن برایم کافی است.