جهان داستانی دو اثر اریش رمارک
«در غرب خبری نیست» و «فروغ زندگی» مدرک تسلط رمارک به ادبیات جنگ
الهام اشرفی
نویسنده
از هر کتابخوانی که در مورد ضدجنگترین کتاب دنیا بپرسی، حتماً یکی از گزینههایش کتاب «در غرب خبری نیست» اریش رمارک است. کتابی با حجم کم، ولی بسیار تصویری و تأثیرگذار، با عنوانی بسیار درخشان و بهیادماندنی که خودش بهتنهایی یک داستان کوتاه مینیمال محسوب میشود. رمارک این رمان را در سال 1929 منتشر و بر اساس تجربیاتش در جنگ جهانی اول منتشر کرد. او در «فروغ زندگی» هم از زاویه دیگری به جنگ پرداخته است. در این نوشته، نگاهی به هر دو اثر خواهیم داشت.
چرا در غرب خبری نبود؟
عنوان رمان جملهای است از گزارش نظامیای در سال 1918 (سال پایان رسمی جنگ اول) که نوشته شده بود: «در جبهه غرب خبری نیست.»
رمان از نظرگاه اولشخص «پُل بومر» روایت میشود؛ پل همراه سه نفر دیگر از دوستانش که همگی 19 سالهاند، مستقیم از پشت نیمکتهای مدرسه و با تبلیغات معلمشان که مدام بر طبل وطنپرستی میکوبد، داوطلب رفتن به جبهه میشوند. چهار جوان، با سری پرشور و پر از هیجان که به جنگ و جبهه به چشم ماجراجویی نگاه میکنند. این حس سرکشی و جهانبینی ماجراجوییگونه در لحن و نثر چندین صفحه اول کتاب نیز مشهود است. ولی هرچه در کتاب جلوتر میرویم، لحن پرگزند و تلخ پل مشهودتر میشود، در واقع هرچه در کتاب و در زمان وقایع پیشتر میرویم واقعیت پر از تلخی جنگ عریانتر میشود.
جنگ برای مردم سرزمین ما و بهطور کلی برای خاورمیانه، واقعیتی ملموستر است، حتی اعتبار مقدسی که برای جنگ قائلیم، برایمان آغشته است به حس از دست دادنها، بمبارانهای شهرها و زیر آوار ماندنهای مردم غیرنظامی و... حسی که در سراسر کتاب «در غرب...» برایمان لحظه به لحظه آشناست. پدر و مادرهایی که فرزندانشان را با غرور و افتخار راهی جبههها میکنند و خود پسرها هم حضور در جنگ برایشان نقطه عطفی است در سفر زندگیشان؛ سفری که برای خیلیهایشان در همین جنگ به پایان میرسد.
راوی در طول کتاب به خواننده میفهماند که مفهوم مقدس و آرمانی خیلی چیزها در کشاکش کشتار، حمله، خون و خونریزی و قطعی دستها، پاها و سرها کمکم عوض میشوند، مفاهیم رنگ میبازند و چون زهری کام خواننده را تلخ میکنند. این تغییر حرمت مفاهیم مقدس دقیقاً همان قصد و منظور و درونمایهای بوده است که رمارک از نوشتن این رمان در سر داشته است چرا که او خود جنگ را با تکتک سلولهایش درک کرده است. او میدانسته که در جنگها خبری از قهرمانها نیست، خبری از ارزشگذاریهای انسانی نیست، آنچه هست همه نیستی و نابودی بشری است برای حفظ مرزها و حضور در بازی بزرگانی که آتش جنگها را بر سر میز مذاکراتشان برمیافروزند ولی خودشان هیچ حضوری در آنها ندارند.
«وقتی به طرف جبهه راه میافتیم، سربازهای معمولی هستیم که خلق و خوی آدمها را داریم، اما هرچه پا به میدان جنگ میگذاریم، یکباره تبدیل به حیوانی میشویم با غریزه حیوانی.»
فروغ زندگی در اردوگاههای آشوویتس
شاید در تصور خیلیها و با توجه به تجربه از سر گذراندن جنگ اول، اینگونه بود که دیگر جنگی در ابعادی گسترده در دنیا نباید رخ بدهد، ولی چند دهه بعد و در کمال شگفتی جهان و مردمش در سالهای دهه 30 و نهایتاً 40 میلادی به استقبال جنگ جهانی دوم رفتند. از پیامدهای جنگ دوم به وجود آمدن اردوگاههای کار اجباری توسط آلمانیهای نازی بود؛ اردوگاههایی که مقصد نهایی اغلب اُسرای درون آنها سرزمین محتوم مرگ بود.
اریش رمارک کتاب «فروغ زندگی» را متأثر از رویدادهای تلخ، باورنکردنی و غیرانسانی واقع در یکی از اردوگاههای کار اجباری آلمانیهای نازی نوشته است (در سال 1952).
شخصیت راوی رمان «فروغ زندگی» اسکلت شماره 509 است! طنز تلخی که رمارک در این کتاب به کار گرفته است، اسکلت نامیدن اغلب اُسراست و نیز خود راوی که در اواسط داستان متوجه نام واقعیاش میشویم، او در بیشتر کتاب همان عنوان شماره 509 را دارد. زنها و مردهای حاضر در اردوگاه سالهاست (حتی قبل از شروع جنگ جهانی دوم) قربانی تفکرات فاشیستی حزب نازیاند. قربانیانی که تنها تفکر روزمره آنها رفع گرسنگی با اندکی نان بیات و سیبزمینی است یا نهایتاً یافتن تکهای لباس بجامانده از اجساد دوستانشان که راهی کورههای آدمسوزی میشوند؛ برای حفظ تنهای اسکلتیشان از سوز سرما برای لحظاتی بیشتر زنده ماندن.
نکته مهم در این کتاب این است که رمارک، بهعنوان کسی که قبلاً خودش تابعیت آلمانی داشته و در میان مردمان کشورش تجربه زیسته عمیقی داشته است، در این رمانش، به درون زندگی شخصی افسران نازی، از گذشتهای نهچندان دور تا به زمان جنگ دوم، نقب زده است؛ اینکه آنها قبلاً به چه شغلهایی مشغول بودند و چگونگی روند پیوستنشان به حزب نازی را مفصل روایت کرده است. خواندن سرگذشتهای این افراد خواننده را با گوشههایی از تفکرات فاشیستی نازیها آشنا میکند. شگفتی آشنایی با این تفکرات در این است که این آدمها تا آخرین لحظات زندگیشان، حتی تا زمانی که ارتش متفقین پشت دروازههای شهرهای آلمانند، دست از وفاداری به حزب و شخص هیتلر برنمیدارند و به روال ظلم و ستم و شکنجههای خود تا به آخرین لحظات سقوطشان متعهدند. آنها بشدت معتقدند که دارند دنیا را به جایی امنتر و منظمتر و متحدتر تبدیل میکنند! تفکری بسیار ترسناک که حتی امروزه هم در خیلی از نقاط دنیا و در سر بسیاری از حکومتها و سیستمهای دنیا وجود دارد.
سالهای زندگی رمارک، بهعنوان یک آلمانی (کشوری مؤثر در هر دو جنگ جهانی اول و دوم)، در کشاکش دو جنگ جهانی اول و دوم گذشت (1898 – 1970) و زندگی رمارک بهعنوان یک نویسنده ضدجنگ دستخوش تغییرات زیستی بسیاری شد. رژیم نازی کتابهای او را در آلمان توقیف و تابعیت او را بهعنوان یک آلمانی لغو کرد (شخص گوبلز در این توقیف آثار و لغو تابعیت رمارک نقش پررنگی داشت). این حس ضدنازیسم بودن رمارک بعدها در اثر دیگرش «فروغ زندگی» بسیار آشکار و برجسته است.
رمان «فروغ زندگی» اثر ضدجنگ دیگر رمارک، آشکارا رمانی ضدنازیسم است. در این اثر رمارک نوک تیز پیکان قلمش را بهسمت افسران آلمانیای که عمدتاً در زندگیهای معمولیشان موقعیت اجتماعی سطح پایینی داشتند، ولی بهواسطه حضور و عضویت در حزب نازی، طی سالهای کوتاهی به موقعیت اجتماعی نظامی- اقتصادی بسیار خوبی دست پیدا کردند، گرفته است. افسرانی که برای حفظ موقعیت خودشان در حزب نازی و نیز برای اثبات پایبندیشان به شخص هیتلر دست به هر کاری میزدند.
برادران وحشی بافقی چه کسانی بودند و از آنها چه میدانیم؟
داستان دو برادر بافقی که وحشی بودند!
ریحانه میرحسینی
کارشناس ارشد ادبیات
ابتدا قصد داشتم که فقط درباره وحشی بافقی، زندگی او و مکتب واسوخت مطلبی بنویسم ولی قبل از اینکه بپردازیم به وی، باید به سراغ وحشی بافقی اصلی برویم که در کمال تعجب خودش نیست بلکه برادرش است! آقای ملا بافقی یزدی از شاعران قرن دهم هجری، برادر بزرگتر وحشی بود که طبع شاعری داشت و اساساً اول تخلص او وحشی بوده و پس از مرگ نابهنگامش، برادر کوچکتر این تخلص را برای خودش انتخاب کرد. این نکته را هم بگویم که ملا بافقی تخلص دیگری داشته و خود را به نام «مرادی» هم میخوانده است. این برادر بزرگتر نقش بسیار زیادی در تربیت برادر کوچکتر و آشنایی او با محافل ادبی داشته و هر دو از شاگردان «شرفالدین علی بافقی» بودند. از زندگی او اطلاعات زیادی در دسترس نیست و فقط در این اندازه میدانیم که شعرهای او غالباً غزلیاتی عاشقانه بوده و چه حیف که کلاً من حیث المجموع سه بیت از آن بیشتر در دسترس نیست که یکی از آنها میگوید:
«بعد مردن تربت ما را عمارت گو مباش
بر سر قبر شهیدان گنبد گردون بس است»
و اما برویم سراغ برادر گُل او، مولانا کمالالدین محمد وحشی بافقی از شعرای مشهور ایرانی. اگر بخواهیم مروری کوتاه بر زندگی او بکنیم؛ کوتاه چون مانند برادرش اطلاعات زیادی از زندگی او در دسترس نیست، باید بگوییم دوران زندگیاش با دوران سلطنت شاه طهماسب مصادف بود و در همان یزد به علمآموزی پرداخت. وحشی مردی فقیر، قانع، وارسته و عاشق پیشه بود که زندگی را به تنهایی و گوشهنشینی گذراند. او در انواع قالبهای شعری مانند غزل، قصیده، رباعی و مثنوی طبع آزمایی کرد و سه مثنوی به نامهای خلدبرین، ناظرومنظور و فرهادوشیرین را نوشت که این آخری ناتمامِ ناتمام ماند و بعد از او دو شاعر دیگر آن را تکمیل کردند.
وحشی بافقی را از بزرگان مکتب واسوخت در ادبیات ایران میدانند. واسوخت یعنی شاعری که به خاطر ناکام ماندن در عشق، از معشوق رویگردان شده بود و در اشعارش به سرزنش او میپرداخت. با توجه به میزان شهرت امروز وحشی بافقی، او انتقامی بینهایت سخت از معشوق یا معشوقهایی که او را پس زدند، گرفته است و در انتهای این نوشته یکی از مشهورترین واسوختهای او را با هم بخوانیم و خدا یار و نگهدار شما:
«تکیه کردم بر وفای او غلط کردم، غلط
باختم جان در هوای او غلط کردم، غلط
عمر کردم صرف او فعلی عبث کردم، عبث
ساختم جان را فدای او غلط کردم، غلط»
کتابی برای سفر بین لندن قرن هفدهم و بیستم
گاهی زندگی کردن در خانوادهای که رازهای زیادی دارد بسیار دشوار است
فاطمه منصوری نصرآباد
مترجم
شاید بهترین جمله برای معرفی کتاب همین جمله زیرتیتر باشد. «گوئندولین شپرد» دختری که در خانوادهای حامل ژن سفر در زماناند زندگی میکند. مدتی است همه درگیر دخترخالهاش هستند چون گمان میرود کسی است که حامل ژن است. دختری باید آخرین حامل ژن سفر در زمان باشد و حلقه مسافران زمان را تکمیل کند. چرا؟ این همان راز مهم کنت است که در تمام کتاب دنبال آن میگردیم. کنت کیست؟ اولین کسی که حامل ژن سفر در زمان بود و تمام مسافرین زمان بعدی حداقل یک بار به ملاقات او رفتهاند. داستان در لندن قرن بیستم اتفاق میافتد و رفت و برگشتهای زیادی به لندن قرن هفدهم در آن اتفاق میافتد. بر همین اساس کتاب پر است از توصیفات و جزئیات لندن سیصد سال پیش. این داستان رازهای بسیار زیادی دارد و همین رازها ماجرای کتاب را پرکشش و گیرا میکند. سفر در زمان یکی از موضوعهای مورد علاقه فانتزینویسها است. اینکه مسافر زمان چطور سفر کند یکی از موقعیتهایی است که میشود بهراحتی روی آن تمرکز کرد و داستان جالبی درآورد، دقیقاً مثل کاری که «کریستین گیر» در «سهگانه سنگهای قیمتی» انجام داده است. ما دستگاهی داریم که پرشهای زمانی را کنترل میکند، دستگاهی که به کمک آن مشخص میکنیم به کدام سال، کدام ساعت و اصلاً کجا برویم؟ و همچنین دختری داریم که بدون در نظر گرفتن اثر پروانهای معروف به گذشته میرود و بدون ترس از تغییر تاریخ کارهایی را که میخواهد انجام میدهد و مثل همه داستانهای اینچنینی ما در این کتاب دوستی را میبینیم که همیشه کنجکاو و به نوعی مغز متفکر است و البته همیشه میتوانیم روی او حساب کنیم. «لسلی» در این داستان نقش دوست کنجکاو متفکر بامعرفت را ایفا میکند؛ دوستی که همیشه و هر لحظه برای کمک آماده است. بهطور کل مفهوم دوستی یکی از اتفاقات پررنگ در این سهگانه است. ماجرا هم فقط به لسلی ختم نمیشود بلکه در کتاب با موجودی به نام «خمریوس» روبهرو میشویم که اصلاً نمیشود او را دوست نداشت. در این سهگانه یک ماجرای عاشقانه کلیشهای هم داریم که بدون هیچ منطق داستانی و به شکلی سرهمبندی شده سریع اتفاق میافتد اما در عین حال زیبا است و میشود گفت گرچه نویسنده در بسط و توسعه این ماجرا گاهی مخاطب خودش را دستکم گرفته است اما لطافت این رابطه خوب از کار درآمده و به همین دلیل این داستان عشقی در ذوق خواننده نمیزند. کلام آخر هم بگویم و تمام. سهگانه سنگهای قیمتی (یاقوت سرخ، یاقوت کبود، زمرد سبز) نوشته کریستین گیر ترجمه حسین تهرانی، مجموعهای است که خواندنش را با وجود کاستیهایی که در هسته داستانی آن به چشم میخورد به شما پیشنهاد میکنم.