رمان «از شیطان آموخت و سوزاند» به روایت نویسنده
ردپایی پررنگ از زنان و مشـکلات پیشرویشان
فرخنده آقایی
نویسنده
طی روزهای اخیر چاپ چهارم آخرین نوشته ام، رمان «از شیطان آموخت و سوزاند» در اختیار علاقه مندان قرار گرفته، کتابی که روایتگر داستان زندگی زنی بیخانمان است، زنی برخوردار از تحصیلات دانشگاهی، شغلی با پایگاه اجتماعی قابل قبول و حتی خانوادهای خوب. اما شرایط زندگی او که شخصیت اصلی این رمان است به گونهای پیش میرود که نه تنها زندگی شخصیاش به دنبال ازدواجی بیسرانجام از هم میپاشد بلکه حتی حق سرپرستی فرزندنش را هم از دست میدهد. این رمان را میتوان فشردهای از مشکلات عدیدهای دانست که زنان در جامعه امروز با آنها دست و پنجه نرم میکنند. در«از شیطان آموخت و سوزاند» هم نظیر دیگر رمانها و نوشته هایم به سراغ انعکاسی از زندگی واقعی آدمهایی رفتهام که تجربه گفتوگو با آنان را یافتهام؛ حتی بسیاری از مکانهایی که در این رمان با آنها روبهرو میشوید هم واقعی هستند؛ البته منکر اینکه بخشی از داستان با تخیل آمیخته، نیستم اما مبنای اصلی آن براساس اتفاقی است که بر زنی ساکن در تهران گذشته است. به گمانم به رغم همه مشکلات موجود بر سر راه فعالیت اهالی کتاب، این رمان موفق به جلب نظر خوانندگان شده؛ البته این گفتهام براساس بازخوردهایی است که از مخاطبان گرفته ام. ترجمه انگلیسی آن در انگلستان هم منتشر شده و حتی از طریق سایت آمازون در اختیار علاقه مندان در سراسر جهان هم قرار گرفته است. اما اگر از راوی داستان بپرسید باید به دفترچه خاطراتی اشاره کنم که شما از طریق آن با ماجراهای رمان روبهرو میشوید. نکته جالب توجه این دفترچه خاطرات ریزنگاریهایی است که این زن میانسال حتی در بازگویی خریدهای روزانه خود به آنها توجه داشته و از همین طریق هم در جریان عواطف، اتفاقات و رؤیاها و آرزوهای او قرار میگیرید. ماجرا از کتابخانه پارک اندیشه، حوالی خیابان شریعتی شروع میشوند، جایی که در روزگار بیخانمانیاش برای نزدیک به یک سال و نیم پناهگاه و محل خوابش بوده، هر چند که بعدها به خانواده ، برخی دوستان و اقوام و حتی شرکتهای مختلف میرود و آنها به نوعی محل زندگیاش به شمار میآیند. این روزها افزون بر مطالعه، مشغول کار به روی یک مجموعه داستان تازه و یک رمان که کار آن تقریباً به پایان رسیده اما نهایی نشده هم هستم؛ هر چند با وسواسی که در خودم سراغ دارم شاید به این زودیها دست به انتشار آنها نزنم. البته مجموعه داستانم هنوز به پایان نرسیده و همانطور که گفتم شاید نیاز به گذشت زمان زیادی داشته باشد، این مجموعه بیشتر در حال و هوای روحی خودم خواهد بود؛ هرچند که همچنان مرتبط با مسائل زنان خواهد بود. میان ماجراهای داستانها و مضمون آنها به هم پیوستگی وجود ندارد و هر کدام مستقل از دیگری هستند. زنانی که مایل به بازتاب زندگی آنان در نوشته هایم هستم شباهتی به آن زنان قربانی جای گرفته در داستانهای دهههای گذشته ندارند و برخلاف آنها اغلب برخوردار از شخصیت مستقلی هستند که روی پای خود ایستادهاند. البته این ویژگی تنها به نوشتههای من محدود نمیشود، اگر به سراغ نوشتههای زنان دهههای اخیر، بویژه در روزگار فعلی هم بروید با نمونههای متعددی روبهرو خواهید شد. این تغییر نگاهی که در نوشتههای زنان نویسنده رخ داده تا حد بسیاری تحت تأثیر تحولات اجتماعی است؛ اما چرا تأثیر این تغییرات در ادبیات داستانی تا این حد مشهود شده؟ پاسخ این سؤال به ذات ادبیات و بویژه رمان بازمی گردد، رمان، آیینهای است از تحولات اجتماعی و وقایعی که بر زندگی ما میگذرد. البته داستان کوتاه هم از این ویژگی جدا نیست؛ جامعه ایرانی، جامعهای پویا و بسیار متحول است. کافی است از منظر جامعه شناسی نگاهی به اتفاقات دهههای اخیر داشته باشید تا ببینید با چه سرعتی تحولات، زندگی مردم و شرایط کلی اجتماع را دگرگون کرده است. روابط اجتماعی، احساسات، عواطف و تصمیم گیریها، باورها و همه مسائلی که تفکرات ما را شکل میدهد در این چند دهه با تغییرات بسیاری روبهرو شده که مهمترین مصداق آنها را هم را میتوان در تفاوت شخصیت زن داستانهای شصت سال قبل با سی سال قبل یا حتی با زمان حاضر دید. ماجراهایی که من نویسنده در داستان هایم منعکس میکنم چیزی جدا از آنچه همه ما در اطرافمان میبینیم نیست، منتهی هر اتفاق و ماجرایی، وقتی به قالب داستان درمی آید جلوه بیشتری پیدا کرده و به چشم میآید. بهطور حتم بارها درباره اینکه جامعه ایرانی میان سنت و مدرنیته گرفتار شده شنیده اید و با این تفاسیر شاید از خود بپرسید چه شده که زنان نویسنده امروز جسارت زیرپا گذاشتن برخی سنتهای دست و پاگیر را پیدا کرده اند! جوانان نویسنده امروز توجه چندانی به خواستههای جامعه سنتی و مردسالار ندارند، حتی گاه دست به تألیف آثاری میزنند که از همان ابتدا مشخص است در بحث کسب مجوز با مشکلاتی روبهرو خواهند شد. این جسارت از واقعیتهایی نشأت گرفته که قادر به نادیده گرفتن آنها نیستیم، جامعه امروز با تحولات گستردهای روبهرو شده که چه بخواهیم و چه نخواهیم به خواست ما غلبه پیدا میکند. به گمانم بهتر است به جای مقابله با تغییراتی که ردپای سنتهای برخاسته از جامعه سنتی گذشته مان را کم رنگ میکند با آنها روبهرو شویم. هر چند که نمیتوان منکر این شد که بستر اصلی جامعه سنتی در ایران امروز چندان تغییر نکرده با این حال برخلاف چهل سال قبل که هفتاد درصد جامعه امروزمان را بافت روستایی تشکیل میداد و مابقی شهری، امروز این درصد دقیقاً برعکس شده و به غلبه جامعه شهری بر روستایی تغییر شکل داده است. اینها مواردی است که قابل چشم پوشی نیستند، اتفاقاتی که تحت تأثیر همین بحث مکان(غلبه زندگی شهری به روستایی) و حتی تغییرات طبقاتی که با ارتقای تحصیلی و شغلی ایجاد شده و در ادبیات داستانی قابل مشاهده هستند. بگذارید گفته هایم را با نگاهی که به آینده ادبیات داستانی فارسی دارم به پایان ببرم؛ برخلاف نظرات برخی دوستان و همکاران به آینده این بخش از فرهنگمان امیدوار هستم. همین تعداد بالای نویسندگانی که بخش زیادی از آنان تحصیل کرده هستند نویدبخش اتفاقات خوبی است، شاید همه این افراد در کار خود استمرار نداشته باشند یا همه آنان موفق به خلق آثاری ماندگار نشوند اما به هر حال از این تعداد شاهد معرفی چهرههای درخشان و آثار شاخص هم خواهیم بود؛ باید قدری منتظر بمانیم و ببینیم که نویسندگان جوان تا چه اندازه موفق به گام برداشتن در مسیر جهانی ادبیات و خلق آثاری با قابلیت انتشار در اقصی نقاط دنیا خواهند بود.
رمان فارسی
نویسنده: فرخنده آقائی
ناشر: انتشارات ققنوس
311 صفحه ، قطع: رقعی
برنده جایزه هفتمین دوره کتاب سال نویسندگان و منتقدان مطبوعات در سال 1385
گفتوگو با مهدی افروزمنش به بهانه انتشار مجموعه داستان «باران در مترو»
توجه به جنوب شهر در ادبیات امروز اغراقآمیز است
مریم شهبازی
«مرگ» مفهوم مشترکی است که بهانهای شده برای تألیف تازهترین نوشته مهدی افروزمنش، نویسندهای که فارغ از فعالیت ادبی و کسب جوایزی همچون «هفت اقلیم» تجربه سالها فعالیت روزنامه نگاری هم در سابقه کاری اش ثبت شده است.
«باران در مترو» عنوان مجموعه داستانی است که بتازگی از سوی این نویسنده و با همکاری نشر چشمه در اختیار علاقه مندان قرار گرفته، کتابی دربردارنده تنها چهار داستان که به گفته نویسندهاش از میان داستانهایی انتخاب شده که طی حداقل یک دهه خلق شدهاند. با تکیه بر حال و هوایی که این روزها کشورمان به آن مبتلا شده او ادبیات را ابزاری در جهت یادگیری گفتوگو و برقراری دیالوگ میداند؛ راهی برای یادگیری دموکراسی و هر چه بیشتر دموکراتیک شدن؛ هرچند که در نهایت معتقد است حتی اگر نویسندگان متوجه اهمیت بهرهگیری از ادبیات شوند باز هم نمیتوان برای نسل حاضر انتظار معجزه داشت؛ بلکه باید تا دیر نشده فکری برای هدایت نسلهای آینده اندیشید.
در گپ و گفتی که با مهدی افروزمنش داشتیم درباره نکات بیشتری از سومین نوشته او
صحبت کردهایم.
از مجموعه داستان تازهتان «باران در مترو» بگویید؛ اینکه در بردارنده چند داستان و چه مضامینی ست؟
«باران در مترو» نخستین مجموعه داستان و سومین نوشتهام به شمار میآید؛ پیش از این رمانهای «تاول» و «سالتو» با همکاری نشر چشمه در اختیار علاقه مندان قرار گرفته بود. این مجموعه دربردارنده چهار داستان با حجمی متفاوت از داستانهای کوتاهی است که به مطالعه آنها عادت کردهایم. گمان نمیکنم این چهار داستان هیچ کدام کمتر از هفت-هشت هزار کلمه باشند چراکه حتی بهعنوان مخاطب هم از جمله طرفداران افرادی هستم که معتقدند وقتی سخن از داستان کوتاه به میان میآید نباید آن را به حجم کمی از کلمات محدود کنیم. درعرصه جوایز بینالمللی هم جستوجوی کوتاهی کافی است تا ببینید نوشتههای کمتر از پنج هزار کلمه را داستان کوتاه به شمار نمیآورند؛ هر چند که استثناهایی هم در این زمینه وجود دارد. از بحث حجم داستانها که بگذریم از نظر مضمونی ارتباط معناداری میان آنها نیست هر چند که بیشباهت به یکدیگر هم نیستند. در هر چهار داستان ردپای پررنگی از مرگ و حتی نگاهی به برخی از انواع آن دیده میشود، فضای دو داستان در جنوب شهر روایت میشود؛ شبیه حال و هوایی که دو رمان قبلیام هم در آن روایت شده است.
تأکید دارید اشتراک مضمونی میان داستانها وجود ندارد اما از آن طرف مرگ را مفهوم مشترک هر چهار داستان این مجموعه میدانید!
منکر وجود مرگ در این چهار داستان نیستم، منتهی تأکید دارم این داستانها از نظر موضوعی ماجراهای به هم پیوستهای را دنبال نمیکنند. بگذارید به نکات بیشتری درباره داستانها اشاره کنم، ماجرای یکی از آنها در کارواش سپری میشود، دیگری به طور کامل در ایستگاههای مترو و دو داستان دیگر هم در محلههای جنوب شهری روایت شدهاند.نوشتههای من بویژه در این چهار داستان موضوعات مرتبط با اتفاقات روز و ماجراهایی را شامل میشود که طی سالهای اخیر به نوعی کشورمان را در برگرفتهاند. نگاه جدی به مرگ در سه داستان این مجموعه مطرح است، یکی از داستانها به روایت فردی است که کشته شده و حالا ماجرای آن لحظه را برای مخاطبان روایت میکند. داستانی که در کارواش به تصویر کشیده شده ماجرای دو مردی است که به خیال خود قتلی را برای خیرخواهی مرتکب شده اند؛ البته شکل این مرگها و حتی هدف آنها با هم تفاوت دارد! داستان سوم درباره برخورد پسری نوجوان با یکی از گنده لاتهای محلهشان است، اتفاقی که در نهایت به تحول فکری شخصیت کم سن و سال آن میانجامد.
چرا مرگ؟ توجهتان به این مسأله نشأت گرفته از شرایطی است که کشورمان و خاورمیانه به آن مبتلا شده است؟
فارغ از اینکه علاقه شخصیام پرداخت و خلق شخصیتهایی ست که برخوردار از سطوح مختلف خشونت هستند اما نکتهای که شما اشاره کردید هم بیتأثیر نبوده است. این مسأله حتی در رمانهای «تاول» و «سالتو» هم مشهود است، ما در فضایی آکنده از خبرهای تلخ زندگی میکنیم. متأسفانه مرگ به جزئی جداییناپذیر از جغرافیایی تبدیل شده که در آن زندگی میکنیم و من نویسنده حتی اگر بخواهم هم نمیتوانم نسبت به آن بیتفاوت باشم و این اتفاقی است که ناخودآگاه در بطن نوشتههای همه نویسندگانمان حضور پیدا میکند. وقتی مرگ از قاعده طبیعی اش خارج شده و دائم رخ بدهد بیش از شرایط عادی به عمق روح و روانمان نفوذ میکند.
حضور مرگ در داستانهای این مجموعه از چه زاویهای است؟
نمی دانم در پاسخ به این سؤال چه بگویم، بگذارید مخاطبان کتاب را بخوانند و نظر خود را بگویند.
دو نوشته قبلیتان در حال و هوایی مشابه داستانهای این مجموعه روایت شده، دلیل انتخاب مناطق جنوب شهری بهعنوان بستر اصلی داستانهایتان در چیست؟
به گمانم مناطق جنوب شهری و بویژه فرهنگ رایج بر آن به شکل واقعی و اغراق نشده جای چندانی در ادبیات داستانی امروزمان ندارد. این مسأله بویژه در مجموعههای تلویزیونی خودنمایی میکند آنچنان که هرازچندی با استفاده ابزاری از این محلهها برای رنگ و لعاب بخشیدن به ساختههای سینمایی و تلویزیونی روبهرو میشویم. این در حالی است که بخش عمدهای از حیات کشورمان در این کوچه و خیابانها در جریان است، البته وقتی از جنوب شهر صحبت میکنم تنها بهدنبال جغرافیا نیستم بلکه منظورم فرهنگ و زیستی است که حتی ممکن است در بخشی از محلههای شمال شهر از جمله زیر پل مدیریت، اطراف سعادت آباد یا خیابان زرگنده در منطقه 3 و حتی گوشههایی از تهرانپارس در جریان باشد. در عین حال در خود محلههای جنوب شهر خیابانهایی از جمله ایران را نمیتوان تحت تأثیر آن فرهنگ دانست. این خیابانهای برخوردار از فرهنگ و زیستی هستند که همواره نادیده گرفته شده یا با قلمی اغراقآمیز از آنها نوشتهاند.
تجربیات کار روزنامهنگاری چقــــدر بـه یــــاریتــــان در داستاننویسی شتافته بویژه که عمده توجهتان به مضامین اجتماعی است؟
بهطور قطع بیتأثیر نبوده چرا که طی بیست سال گذشته عمده کار روزنامه نگاریام متوجه موضوعات اجتماعی بوده و از طریق این حرفه آشنایی خوبی با مناطق و محلههای مذکور پیدا کردهام. البته فارغ از علاقهمندی شخصیام درباره نوشتن در این حوزه احساس نیاز هم کردهام. نکته دیگری که نباید فراموش کرد این است که جامعه امروزمان به شکلی جدی گرفتار بحران فقر شده و ما نه فقط در ادبیات، بلکه در سایر هنرها هم نیازمند توجه دوبارهای به آنها هستیم. در خلال اشتغال به این حرفه از فرصت خوبی برای شناخت افراد و لایههای مختلف زندگی آنان برخوردار شدهام، هر چند که این تجربهها به تنهایی کافی نبوده و ناچار به تحقیقات بیشتری هم شدم. با این حال منکر نمیشوم که روزنامه نگاری کمک بسیاری به گسترش وسعت دید من بهعنوان یک نویسنده کرده و از این طریق قادر به دیدن موارد و جاهایی شدهام که شاید توجه خیلیها به آن جلب نشده باشد.
عـــلاقهمندی اغلـــب نویسنـــدگانی کـــه کار روزنامهنگاری کردهاند توجه به نثر ژورنالیستی برای خلق آثاری ادبیشان با تأکید بر پرهیز از پیچیدگیهای زبانی و فرمی است. برای شما هم مضمون بیش از ساختار اهمیت دارد؟
بله و این ویژگی در دو نوشته قبلیام هم جایگاه مهمی دارد؛ برای من هم قصه گویی بیش از فرم اهمیت دارد؛ بنابراین تعجبی نیست اگر نوشتههای بعدیام را نیز داستانهایی با روایتهای خطی و برخوردار از جملههایی کوتاه و ساده ببینید.
و در آخر بگویید که این روزها مشغول چه کاری هستید؟
کار سومین نوشتهام که آن هم رمانی با مضامین اجتماعی، اما در سر و شکلی عاشقانه است را به پایان بردهام. در این رمان علاقه مندان با روایتی از عشق دختر و پسری نوجوان روبهرو میشوند که علاقه آنها از اواسط دهه شصت آغاز شده و نزدیک به دو دهه ادامه پیدا میکند. در خلال تعریف این عشق شما با روایتی از حوادثی روبهرو میشوید که جامعهمان طی این دههها با آنها مواجه شده است. فضای این رمان هم نظیر دو رمان قبلی در محله فلاح سپری میشود. با توجه به شناختی که از این محله پیدا کردهام از ابتدا قرار به تألیف سه گانهای با محور این بخش از جغرافیا و زیست فرهنگیمان را گذاشتهام که در عین حفظ استقلال، شباهتهایی هم به یکدیگر دارند. تلاش کردهام جنبههای مختلف زیست این محله را با مخاطبان به اشتراک بگذارم، نمیدانم کار بازنویسی رمان چه وقتی به پایان برسد؛ اما به هر حال نشر آن را همچون کتابهای قبلیام به نشر چشمه میسپارم.
مجموعه داستان ایرانی
ناشر: چشمه
نویسنده: مهدی افروزمنش
120 صفحه
چاپ نخست
سال چاپ: 1398
قیمت: بیستهزارتومان
قطع: رقعی
نگاهی به کتاب «امید علیه امید»
امید در عین نومیدی
ابراهیم عمران
سیستم مستبد گونه و تک بعدی «استالینیستی» در مواجهه با روشنفکران و نویسندههای شوروی، آنچنان سخت رفتار میکرد که بسیاری از آنان حاضر بودند دست از نوشتن و تولید فکر و اندیشه بردارند تا مجبور بهکار در اردوگاههای اجباری و تبعید به نقاط دوردست نباشند. در دوره «وحشت استالینی» بودند نویسندگان و متفکرانی که اینگونه نمیاندیشیدند و جان خود را نیز از دست میدادند ولی بر اصول و اساسی که بدان پایبند بودند، باقی ماندند.
از جمله کتابهایی که درباره اینگونه متفکران و نویسندهها و شاعران منتشر شده که میتواند زندگی سخت روزانه اینگونه افراد را بهطور ملموسی نشان دهد، «امید علیه امید» نادژدا ماندلشتام بیوه «اوسیپ ماندلشتام» است که آنچنان واژگان در آن بیریا و در عین حال واقعی نوشته شده که هر خواننده و مخاطبی را درگیر میزان وحشتی میکند که در آن دوره خاص در کشوری با مختصات شوروی وجود داشت. اوسیپ ماندلشتام شاعری بود که تن به ساختار مجیزگویی استالینی نمیداد و بههمین سبب موجب خشم کانون نویسندگان و اتحادیه شوروی بود. اتحادیهای که حتی با وجود تنگدستی چنین نویسندگانی حاضر نبود کتابی از آنان چاپ شود یا ترجمهای توسط آنان صورت پذیرد. اوسیپ نیز طی چند بار دستگیری سرانجام در تبعیدگاهش و در اردوگاه کار اجباری جان سپرد و بیوهاش سالها بعد تصمیم گرفت زندگی روزانهشان را به کتاب تبدیل کند. جنسی از زندگی که حس انسانی از آن فوران میکرد. حسی که باعث میشد دیگران از افراد عادی و کسانی که در حوزههای عمومی و خصوصی مبادرت به کمک به این دو میکردند و از قرض دادن پول تا دادن لباس بدانها دریغ نمیکردند.
دوره وحشت و پاکسازی استالین و دار و دستهاش در برخی موارد هم بخششهایی در مورد نویسندگان اعمال میکرد که جمله معروف «منزوی کنید اما سالم نگهش دارید» از آن دست میبود. شعری که ماندلشتام در وصف استالین و «آن قاتل و دهقان کش» سرود سبب ساز دستگیریهای چندگانه شاعر شد ولی دلیل کشتن در لحظه برای ماندلشتام نشد؛ چه که وساطتهایی که مستقیم و غیر مستقیم توسط افرادی چون پاسترناک (خالق رمان دکتر ژیواگو که خود نیز قربانی این سیستم بود) سبب ساز ادامه نفس کشیدنهای سخت ماندلشتام شد. زندگی ای که کم از مردن نداشت و به قول نادژدا همسرش، هروقت که صدای ماشینی میآمد یا آسانسوری در طبقهای متوقف میشد، ترس همه وجودشان را فرا میگرفت. در دورهای که کسی از کسی نمیپرسید دیگری برای چه دستگیر شده، چون به هر دلیلی که ممکن است به ذهن برسد، این امکان وجود داشت.
کتاب تبار شناسی نسلی از شوروی را نشان میدهد که در حقیقت کارگزاران اصلی فرهنگ و سیاست را بخوبی به تصویر میکشد. دورههایی که به قول ماندلشتامِ شاعر به دوره قبل و بعد گیاهخواری رژیم معروف شد که بیشتر دگراندیشان شوروی را از بین برد. هر چند بعد از کنگره بیستم و افشاگریهای خروشچف، دوره اعاده حیثیتها آغاز شد ولی برای برخی بعد از مرگشان، نیز ادامه دار بود و کتابهایشان نیز کماکان ممنوع و نام بردن نیز از ایشان ممنوع تر... کتاب آن چنان فضای رعب و وحشت استالینی را بخوبی نشان میدهد که به قول منتقد نیوزویک «چشماندازی لرزه آور از روسیه زیر مهر ترور و ارعاب حکومتی» در آن متبلور است. نثر ساده و در عین حال افشاگرانه نادژدا آنچنان است که این کتاب در خود شوروی نیز موافقان و مخالفان فراوانی دارد. از آنانی که در همه حال به این زوج کمک کردند مثل «آنا اخماتووا» که خود و پسرش ۱۸ سال در اردوگاه کار اجباری بود و دیگرانی که در کسوت همکار و دوست در اتحادیه به آنها، ناسپاسی میکردند.
نقطه قوت این اثر زندگینامهای نشان دادن برههای از زمان در کشوری کمونیستی است که در لوای خدمت همگانی به خلق، تاب و توان انتقاد را نداشت و کوچکترین نقد و خردهای را با تبعید و مرگ بعد از آن پاسخ میداد. اردوگاههای کار اجباری یا تبعید به شهرهای دورتر از مسکو(حداقل صد کیلومتر آن طرف تر) از این دست اقدامات حکومتی بود که نویسنده کتاب با جزئیات فراوان و باورنکردنی از زندگی زوجی چون خود، آن را نوشته که با ترجمه کم نقص بیژن اشتری خواندنیتر میشود. نادژدا ماندلشتام کتاب «امید علیه امید» را در سال 1964 نوشت. در آن زمان امکان چاپ کتاب در شوروی فراهم نبود و بههمین دلیل دستنوشتههای خانم ماندلشتام پنهانی از شوروی خارج و پس از ترجمه به زبان انگلیسی برای اولین بار در غرب چاپ و منتشر شد. هریسون سالیسبوری یکی از نویسندگان روسی، درباره این کتاب گفته: «هیچ کتابی به اندازه این کتاب نتوانسته جهنمدرهای را که روسیه در زیر حکومت استالین به آن مبدل شد، شرح دهد. این کتاب در عین حال شرح درخشانی است درباره اوسیپ ماندلشتام، بزرگترین شاعر روسی قرن بیستم، که از زبان بیوه وفادارش بیان شده است.»
این کتاب همانطور که از نام نویسندهاش نادژدا میآید «امیدی» را میپروراند که میتواند در پسِ سالها مقاومت متبلور شود. چه که نادژدا در زبان روسی به معنای امید است و امید علیه امید، شیوا و گویاترین نامی است که میشد برای آن انتخاب کرد. برای شناخت حکومتی توتالیتر و تمامیتخواه در پس همه آرمانهای جهانشمولی که استالین و جانشینانش داشتند، غافل از اینکه تاب کمترین نقدی در حوزه فرهنگ را نداشتند و در همه حوزهها سرک میکشیدند که به قول ماندلشتام: او هوایی را که تنفس میکنم ربوده است/ آن آشوری قلبم را در دستش دارد.
امید علیه امید
نویسنده: نادژدا ماندلشتام
مترجم: بیژن اشتری
نشر ثالث
۶۲۰ صفحه
چاپ اول: ۱۳۹۳