معصومه رامهرمزی نویسنده و امدادگر دوران دفاع مقدس در گفت و گو با «ایران»:

جسارت برگ برنده هر امدادگر است




مرجان قندی
 خبرنگار
در 8 سال دفاع مقدس 22 هزار و 808 امدادگر و 2 هزار و 276 پزشک زن خالصانه برای کمک به جبهه ها و خدمت در پایگاه های مختلف امدادی اعزام شدند. به دلیل صبر و تحمل بالای زنان امدادگر آنها ساعت های زیادی برای امدادرسانی به مجروحان در پایگاه ها مشغول فعالیت بودند. معصومه رامهرمزی ازجمله دختران رزمنده ای بوده است که با وجود سن پایین درسال های جنگ به صورت داوطلبانه در جبهه و بیمارستان های آبادان حضور پیدا کرد و به عنوان امدادگر امدادرسانی به مجروحان را تجربه کرد. رامهرمزی در گفت و گو با «ایران» به خصوصیات و روحیه ای که یک امدادگر باید در شرایط بحران داشته باشد اشاره کرده ومی گوید:«فردی که وارد فضای امدادگری می شود باید جسارت، آرامش، تخصص و توکل داشته باشد که از نظر من جسارت مهمترین آن است. چون امدادگر وقتی وارد این حیطه کاری می شود خودش هم در معرض خطر قرار می گیرد. مثل این روزها، پرستارانی که بالای سر بیماران کرونایی هستند احتمال  مبتلاشدن شان بیشتر از دیگران است و اگر بترسند و جسارت نداشته باشند نمی توانند با آرامش کارشان را انجام دهند. آن زمان ما وقتی کار امداد می کردیم باید به منطقه جنگی می‌رفتیم  و اصلاً بعید نبود ما هم مجروح، جانباز یا شهید شویم. به خاطر همین امدادگر اول از همه باید جسارت داشته باشد .» این امدادگر دوران دفاع مقدس اکنون بیش از 24 سال است که به پژوهش و نویسندگی مشغول است. کتاب های «اسماعیل»، «راز درخت کاج» و «امدادگر کجایی؟» و«یکشنبه آخر» ازجمله آثار اوست. در ادامه خاطره ای از او که به اولین روزهای تجربه اش به عنوان امدادگر مجروحان در روزهای مقاومت خرمشهر برمی گردد، می خوانید.

من در شهر زیبای آبادان به دنیا آمدم. شهری که جزیره ای بود بین رود بهمنشیر و اروند. مدرسه ای که درس می خواندم طوری واقع شده بود که من از توی کلاس می توانستم لوله های پالایشگاه را ببینم. من به این لوله های بلند پالایشگاه، به آژیری که کشیده می شد و نخل هایی که دورتا دور شهرمان را محاصره کرده بودند خیلی علاقه داشتم. به دلیل مرزنشینی و فاصله کمی که آبادان با عراق داشت مرتب از کشورهای حاشیه جنوبی خلیج فارس در شهر رفت و آمد بود. تفکر بچه های آبادان آزاد بود.  من  از همان بچگی به کتابخانه می رفتم و با فعالیت های فرهنگی و تفکرات مختلف آشنا شده بودم. خیلی به امام (ره) علاقه داشتم، شاید یکی از عواملی که با سن کم در صف انقلاب ایستادم همین آشنایی با تفکرات مختلف بود.
از سال های پیش از انقلاب به دلیل هم مرزی با عراق و فاصله خیلی نزدیکی که آبادان به این کشور دارد، شاهد اختلافات مرزی بین ایران و عراق بودم. اما این اختلافات که به یک شکلی پایان یافته و مرزها هم تعیین شده بود، از سال 57  با بهانه های مختلف از سرگرفته شد. صدام فردی دیکتاتور و خشن بود که جنون حکومتی بسیاری داشت و با پشتگرمی به دولت های بزرگ و با حمایت های مالی و نظامی شیوخ منطقه دولت بعث عراق با ما وارد جنگ شد. چند روزقبل از آغازجنگ، صدام در یک سخنرانی  که از تلویزیون پخش شد (ما در آبادان می توانستیم شبکه های تلویزیونی عراق را هم بگیریم و ببینیم) معاهده الجزایر را پاره کرد و گفت:«من این معاهده را زیر پا می گذارم و مرزهایی را که قبلاً تعیین و توافق هایی که قبلاً انجام شده به رسمیت نمی شناسم.»  او آن روز ادعا کرد  که با حمله به ایران روزاول خرمشهر را می گیرد، روز دوم آبادان، روز سوم به اهواز وارد می شود و ظرف 10 روز به تهران می رسد! ذهنیت صدام این بود که دولت جدید ایران هنوز خوب سر و سامان نگرفته است. آن زمان 2 سال از انقلاب اسلامی گذشته و کشور با مشکلاتی دست به گریبان بود. صدام گمان می کرد ایران به دلیل مشکلات نمی تواند در مقابل قدرت نظامی عراق و حمایت های مالی و نظامی بسیاری که به او وعده داده شده بود بایستد و تاب بیاورد و حتماً شکست می خورد.
از آن سخنرانی چند روزی نگذشته بود که حملات بعثی ها  به ایران شروع شد؛ کاتیوشا می زدند، خمپاره می زدند، توپ می زدند و خرابی های بسیاری ایجاد کردند.
من و صدیقه خواهرم  و اسماعیل برادرم از صبح که بیدار می شدیم سریع آماده می شدیم  و برای کمک به سطح شهر می رفتیم. مادرم با خانم های دیگر که هم محله ای های ما بودند منتظر می ماندند تا ما برگردیم. به هر جایی سر می زدیم تا ببینیم کجا می توانیم کمک کنیم. شروع کار امدادگری ما از اینجا بود.
اولین باربه همراه خواهرم به بیمارستان امدادگران رفتیم و گفتیم ما می خواهیم کمک کنیم. گفتند بیایید! اینجا مجروح زیاد می آورند و برای حمل و انتقال آنها ما نیاز به کمک تان داریم. ما با اینکه جثه هایمان خیلی درشت نبود، مجروح هایی که روی برانکاردها خوابیده بودند تا مداوا شوند، جابه جا می کردیم. هر روز کارمان همین بود تا اینکه  27 مهر برادرم اسماعیل در خرمشهر به شهادت رسید و مادرم از آن چیزی که می ترسید؛ برایش اتفاق افتاد. بعد از شهادت اسماعیل ما مدت کوتاهی از شهر خارج شدیم و به شیراز رفتیم.اما من دوباره همراه با یک اکیپ پزشکی و جهادی از استان فارس به آبادان بازگشتم  و به عنوان امدادگر در بیمارستان شرکت نفت مشغول به کار شدم.
بعد از مدتی فعالیت در بیمارستان شرکت نفت، شنیدم بیمارستان طالقانی نیاز به نیرو دارد. به بیمارستان طالقانی رفتم و آنجا مشغول به کار شدم. من تا آن موقع هیچ دوره امدادگری ندیده بودم و حتی بلد نبودم آمپول بزنم. پانسمان کردن را هم بلد نبودم و همه این کارها را به شکل تجربی در اورژانس بیمارستان طالقانی یاد گرفتم. آنجا پزشکیاری بود که کار را به من یاد داد و  با کمک های اولیه آشنایم کرد.
با جان و دل آن روزها هر کاری از دستم بر می آمد برای مجروحان انجام می دادم.
اتفاقات زیادی در آن دوران می افتاد که لحظه به لحظه اش با تمام دلهره ای که  داشت برایم خاطره است. بعضی وقت ها به ما امدادگران می‌گفتند که برای اعزام مجروح به مرکز درمانی دیگر باید همراه مجروح برویم و مراقب شان باشیم. یادم می آید یک روز دکتر بصیری که مسئولیتی در اورژانس داشتند من را صدا زدند و گفتند:«یک مجروح ضربه مغزی داریم که خیلی وضعیت خطرناکی دارد و شما  باید او را در آمبولانس تا پایگاه وحدتی همراهی کنید و مراقب وضعیتش باشید. اکسیژنش را وصل کنید و اگر ایست قلبی شد سریع اقدامات لازم را انجام دهید و ...» دکتر یکسری دستور پزشکی  داد و من همراه آن مجروح سوار آمبولانس شدم و کنارش نشستم. در طول راه مرتب علائم حیاتی اش را کنترل می کردم که یک دفعه دیدم انگار نفس ندارد و نبضش ضعیف شد، هر کاری لازم بود انجام دادم. آمپول هایی که مشخص کرده بودند تزریق کردم، اما دیدم وضعیتش لحظه به لحظه بدتر می شود، احساس کردم پاهایش مثل کسی که انگار جان می دهد تکان می خورد. خیلی منقلب شدم  و متوسل شدم به امام زمان (ع). احساس مسئولیت می کردم  و مدام با خودم می گفتم نباید وقتی من وظیفه‌ام است که از او نگهداری کنم او شهید شود. اگر در بیمارستان شهید می شد آنقدر بهم سخت نمی‌گذشت و ناراحت نمی‌شدم اما آن لحظه احساس می کردم شاید من کوتاهی کرده ام. هر اقدام پزشکی نیاز بود انجام دادم و شروع کردم امام زمان را صدا کردن... إِلَهِی عَظُمَ الْبَلاءُ وَ بَرِحَ الْخَفَاءُ وَ انْکشَفَ الْغِطَاءُ وَ انْقَطَعَ الرَّجَاءُ وَ ضَاقَتِ الْأَرْضُ وَ مُنِعَتِ السَّمَاءُ و ... الی آخر، بعد هم به زبان خودم از امام زمان شفایش را خواستم:«آقا این بیمار فقط ۱۸ سالشه، تو رو به خدا قسم، آقا خانواده‌اش منتظرش هستند، آقا به خاطر مادرش و ...» در همین حال بودم که  دیدم مجروح دوباره نفس می کشد، نبضش را گرفتم دیدم عادی شده! آن روز یکی از زیباترین روزهای زندگی من بود و هیچ وقت آن روز را فراموش نمی‌کنم و به خودم همیشه گوشزد می کنم که  تلاش پزشکان، پرستاران و امدادگران در جای خود با ارزش است اما ما هیچ وقت نباید دعا و درخواست از خداوند  را فراموش کنیم چون او همیشه جواب بنده هایش را می دهد.
رامهرمزی در پایان به مخاطبان اهل مطالعه، یکی از آثارش با عنوان «امدادگر کجایی؟» را که  از سوی مرکز اسناد و تحقیقات دفاع مقدس چاپ شده و شامل خاطرات علی عِچرِش رزمنده آبادانی است، پیشنهاد داد. به گفته این نویسنده؛ آثارتولید شده با موضوع امداد و پرستاری کم است و او با همین انگیزه این کتاب را که شرح ایثارگری امدادگرانی است که حضورشان در جنگ تحمیلی چنان که باید بازگو نشده است، نوشته واز آنجایی که حال و هوای داستان این کتاب با مسائل این روزها  مرتبط است آن را به دوستداران کتاب توصیه می کند.

آدرس مطلب http://old.irannewspaper.ir/newspaper/page/7323/7/540626/0
ارسال دیدگاه
  • ضمن تشکر از بیان دیدگاه خود به اطلاع شما رسانده می شود که دیدگاه شما پس از تایید نویسنده این مطلب منتشر خواهد شد.
  • دیدگاه ها ویرایش نمی شوند.
  • از ایمیل شما فقط جهت تشخیص هویت استفاده خواهد شد.
  • دیدگاه های تبلیغاتی ، اسپم و مغایر عرف تایید نمی شوند.
captcha
انتخاب نشریه
جستجو بر اساس تاریخ
ویژه نامه ها