روایت دیدار با نجف دریابندری که امروز برای همیشه در خاک آرام میگیرد
بالاخره آبادان، آبادان شد؟
خسرو نشان
فعال فرهنگی
هرگز زمانی که «وداع با اسلحه» ارنست همینگوی را واژه به واژه ترجمه میکرد گمان نمیبرد روزی زادگاهش زیر انبوهی از تیر و ترکش سلاحها تکهتکه خواهد شد. خودش میگفت: «یک روز گلستان متن انگلیسی وداع با اسلحه را به من داد که بخوانم. من بهجای اینکه این کتاب را بخوانم ترجمهاش کردم؛ یعنی بعدازآنکه مقداری از آن را خواندم دیدم که باید ترجمهاش کنم و دستبهکار شدم. چند دفتر کاغذ کاهی خریدم و شروع کردم. این کار هشت ماه طول کشید.» اینگونه بود که زندگی او شد لحظاتی ناب از خواندن و نوشتن. در زمان جنگ هر وقت از کنار دبیرستان رازی رد میشدم ناخودآگاه به یاد نجف دریابندری میافتادم که او هم در آن دبیرستان تحصیلکرده بود و شاید اگر کودتای 28 مرداد نبود و بهدلیل فعالیتهای سیاسیاش در سال 1333 از زندان آبادان به تهران منتقل نشده بود هیچگاه زادگاهش را ترک نمیکرد.
انگار همین دیروز بود بیستوچند سال پیش در سفری با جمع هنرمندان به اردبیل زنگ آهنگ کلام بانوی خوش لحن در گوشم پیچید: «نجف همشهریات هم اینجاست.» برگشتم دیدم نجف میپرسد: «همشهریام؟» و سپس همسرش خانم فهیمه راستکار جواب داد: «آره، نشان آبادانی است.» سپس نگاهمان به هم گره خورد و دیداری و گفتوگوی کوتاهی. خوشا به حال آنانی که از دیرگاه همدم آن بلندبالای شوخطبع ظریفگو بودند.
نخستینبار اما او را با آن گوهر گرانمایه جناب صفدر تقیزاده دیدم که پساز بزرگداشت ناصر تقوایی در جشنواره فیلمهای اجتماعی آبادان پیشنهاد برگزاری بزرگداشت دو گنجینه فرهنگی و هنری آن سامان نجف دریابندری و محمدعلی موحد را داشت. آرزویی که هیچگاه برآورده نشد؛ و البته خود او هم سزاوار چنین تجلیلی بود که با گذشت و فروتنی خود آن را نادیده میگرفت. آری چنین کنند بزرگان و آرزوهایی که هیچگاه برآورده نشد اما بازهم مجال دیدار و گفتوگویی بود با نجف دریابندری در خانه آراستهاش با معماری چشمنواز. واپسین دیدار سالها بعد بود پس از سکتهای که ناگاه او را انداخته بود و راهی بیمارستان کرده بود. همراه حمید فرخنژاد و حسن دهدشتی (نماینده آن زمان مردم آبادان در مجلس شورای اسلامی) به منزلش رفتیم و دوستان قدیمی دورادورش بودند. حمید که جمع را آبادانی دیده بود به بیان شوخیهای مخصوص خودمان پرداخت. شوخیهایی که فقط باید آبادانی باشید که بدانید با آنها باید خندید یا بغض در گلو خفته را شکست که چه بر سر آن شهر آمده است و ناگهان نجف پرسید: «بالاخره آبادان، آبادان شد؟» و پاسخی که همه گویی آن را از پیش میدانستند.
پایان دیدار از فرزندش سهراب خواستم خانم فهیمه راستکار را ببینم. او هم دیگر آن زمان در بستر بیماری حال خوشی نداشت اما با آن دیدار به یاد روزهای تئاتریاش برقی در نگاهش درخشید و لبخند شیرینی موج خوشحالی را در چهرهاش رقم زد. انگار همین دیروز، پریروز بود. حال که دیگر نمیشود آنها را به چشم دیده دید نمیدانم سوگوار آنها باشم یا آن زمان ازدسترفته یا سوگ دیار پر سوگی که دیگر قهقهه خنده نجف که گواه حضورش در سالن سینما تاج بود در آن نمیپیچد. ناصر تقوایی میگفت: «ما از شنیدن صدای قهقهه نجف میدانستیم نجف در سینما تاج است.» دیگر آن مرد پیر دریای ادبیات ایران اگر نیست دریایی از آثار گرانبها و یاد شیرین خاطرههای تکرار نشدنیاش در میان ما است.
فعال فرهنگی
هرگز زمانی که «وداع با اسلحه» ارنست همینگوی را واژه به واژه ترجمه میکرد گمان نمیبرد روزی زادگاهش زیر انبوهی از تیر و ترکش سلاحها تکهتکه خواهد شد. خودش میگفت: «یک روز گلستان متن انگلیسی وداع با اسلحه را به من داد که بخوانم. من بهجای اینکه این کتاب را بخوانم ترجمهاش کردم؛ یعنی بعدازآنکه مقداری از آن را خواندم دیدم که باید ترجمهاش کنم و دستبهکار شدم. چند دفتر کاغذ کاهی خریدم و شروع کردم. این کار هشت ماه طول کشید.» اینگونه بود که زندگی او شد لحظاتی ناب از خواندن و نوشتن. در زمان جنگ هر وقت از کنار دبیرستان رازی رد میشدم ناخودآگاه به یاد نجف دریابندری میافتادم که او هم در آن دبیرستان تحصیلکرده بود و شاید اگر کودتای 28 مرداد نبود و بهدلیل فعالیتهای سیاسیاش در سال 1333 از زندان آبادان به تهران منتقل نشده بود هیچگاه زادگاهش را ترک نمیکرد.
انگار همین دیروز بود بیستوچند سال پیش در سفری با جمع هنرمندان به اردبیل زنگ آهنگ کلام بانوی خوش لحن در گوشم پیچید: «نجف همشهریات هم اینجاست.» برگشتم دیدم نجف میپرسد: «همشهریام؟» و سپس همسرش خانم فهیمه راستکار جواب داد: «آره، نشان آبادانی است.» سپس نگاهمان به هم گره خورد و دیداری و گفتوگوی کوتاهی. خوشا به حال آنانی که از دیرگاه همدم آن بلندبالای شوخطبع ظریفگو بودند.
نخستینبار اما او را با آن گوهر گرانمایه جناب صفدر تقیزاده دیدم که پساز بزرگداشت ناصر تقوایی در جشنواره فیلمهای اجتماعی آبادان پیشنهاد برگزاری بزرگداشت دو گنجینه فرهنگی و هنری آن سامان نجف دریابندری و محمدعلی موحد را داشت. آرزویی که هیچگاه برآورده نشد؛ و البته خود او هم سزاوار چنین تجلیلی بود که با گذشت و فروتنی خود آن را نادیده میگرفت. آری چنین کنند بزرگان و آرزوهایی که هیچگاه برآورده نشد اما بازهم مجال دیدار و گفتوگویی بود با نجف دریابندری در خانه آراستهاش با معماری چشمنواز. واپسین دیدار سالها بعد بود پس از سکتهای که ناگاه او را انداخته بود و راهی بیمارستان کرده بود. همراه حمید فرخنژاد و حسن دهدشتی (نماینده آن زمان مردم آبادان در مجلس شورای اسلامی) به منزلش رفتیم و دوستان قدیمی دورادورش بودند. حمید که جمع را آبادانی دیده بود به بیان شوخیهای مخصوص خودمان پرداخت. شوخیهایی که فقط باید آبادانی باشید که بدانید با آنها باید خندید یا بغض در گلو خفته را شکست که چه بر سر آن شهر آمده است و ناگهان نجف پرسید: «بالاخره آبادان، آبادان شد؟» و پاسخی که همه گویی آن را از پیش میدانستند.
پایان دیدار از فرزندش سهراب خواستم خانم فهیمه راستکار را ببینم. او هم دیگر آن زمان در بستر بیماری حال خوشی نداشت اما با آن دیدار به یاد روزهای تئاتریاش برقی در نگاهش درخشید و لبخند شیرینی موج خوشحالی را در چهرهاش رقم زد. انگار همین دیروز، پریروز بود. حال که دیگر نمیشود آنها را به چشم دیده دید نمیدانم سوگوار آنها باشم یا آن زمان ازدسترفته یا سوگ دیار پر سوگی که دیگر قهقهه خنده نجف که گواه حضورش در سالن سینما تاج بود در آن نمیپیچد. ناصر تقوایی میگفت: «ما از شنیدن صدای قهقهه نجف میدانستیم نجف در سینما تاج است.» دیگر آن مرد پیر دریای ادبیات ایران اگر نیست دریایی از آثار گرانبها و یاد شیرین خاطرههای تکرار نشدنیاش در میان ما است.
ارسال دیدگاه
- ضمن تشکر از بیان دیدگاه خود به اطلاع شما رسانده می شود که دیدگاه شما پس از تایید نویسنده این مطلب منتشر خواهد شد.
- دیدگاه ها ویرایش نمی شوند.
- از ایمیل شما فقط جهت تشخیص هویت استفاده خواهد شد.
- دیدگاه های تبلیغاتی ، اسپم و مغایر عرف تایید نمی شوند.
ویژه نامه