خرمشهر رؤیای کودکیم
ادامه از صفحه 10
حسن و محمد برگشته بودند و حالشان مساعد بود و این بار قرار بود همگی از یک محور از جاده آبادان، اهواز و از روی پل آزادی به محور جاده اهواز خرمشهر رفته و از ورودی شلمچه به خرمشهر وارد شویم. عروس نوجوانم قول و قراری که با او گذاشته بودم به یاد آورد و من از خدا خواستم این ناممکن را برایم ممکن کند. قول دادم اگر مجدداً به هتل شقایق برود در بازگشت پس از آزادی او را به خرمشهر خواهم برد. او پذیرفت ولی من نمیدانستم که او از ترس اینکه ممکن است خبر من را به هتل بیاورند، از رفتن امتناع میکند و تنهایی را به آن لحظه سخت ترجیح میدهد.
هزاران کلاه کاسکت عراقی، هزاران حمایل و چهاربند خشاب کلاشنیکف و هزاران تن پوش به ذلت رسیده با درجههای بیخاصیتی که زیر پای جوانان و سلحشوران وطن لگدمال میشد صحنه را بیش از پیش به پیروزی نزدیک میکرد.
روحیه سربازان عراقی به قدری ضعیف شده بود که گروهی خود را به اروند رود میزدند و تکاوران شجاع ما آنها را صید میکردند و ناگهان انفجاری عجیب رخ داد. هزاران نیروی سفیدپوش و برهنه از زیر سنگ و سنگرهای خودساخته چون رودخانهای عظیم از لابهلای کوچهها، خرابهها و نخلستانها با پرچم سفید به سمت خروجی خرمشهر میدویدند. نیروهای عراقی که درجههایشان را از ترس کنده بودند با زیر پیراهنهای رکابی گله گله و گروه و گروه امان میطلبیدند و خود را تسلیم میکردند. آنقدر ترسیده بودند که ترس برم داشت که چگونه این هزاران نفر را به پشت جبهه باید تخلیه کرد. چگونه باید آب آشامیدنی برایشان تهیه کرد. چند پرس غذا مورد نیاز است. چند اتوبوس باید این گریختگان از مرگ را به عقب میبرد و دهها پرسش دیگر که اینها که آنقدر میترسند به چه جرأتی خاک ما را اشغال کردند؟ مگر ایران و ایرانی را نمیشناختند؟ مگر درباره تاریخ ما چیزی به گوششان نرسیده است و دهها پرسش دیگر.
دو سوی پلاکاردها را با عشق به دیوارهای زخمی مسجد جامع زدیم و تصویر جادویی خرمشهر آزاد شد را در پس زمینه رزمندگان ایرانی به نمایش گذاشتیم. حالا عکسها خاطرهای جاودانی با خود خواهند داشت. خاطره مردمی که از هیچ دشمنی هراسی ندارند. الا خائنانی از درون.
من باید به قولم عمل میکردم و باید عروس نوجوانم را برای دیدن این شکوه و جلال به کنار مسجد جامع میآوردم. با شهید محسن جزایری مشورت کردم. او ا بتدا مرا برحذر داشت زیرا خرمشهر تمامش تلههای انفجاری و میدانهای شناخته شده و نشده مین بود اما من باید به قولم عمل میکردم. هر چند میدانستم که نباید قولهایی که حماقتآمیز بود، میدادم.
ماشین لندکروزی به من داد و قرار شد من در کمتر از یک و نیم ساعت به آبادان رفته و او را برای دقایقی میآوردم و از درون ماشین خرمشهر را به او نشان میدادم و بازمیگشتم.
پل شناوری زیر پل سرافراز خرمشهر که تخریب شده بود به آب انداخته بودند و ترافیکی سنگین برای عبور خودروها ایجاد شده بود. بچههای سپاه خرمشهر از روی پل خمیده روی آب که نصفش با انفجار عراقیها در آب غرق شده بود، درون کارون شیرجه میرفتند و یاد شهیدان جهانآرا و موسوی را گرامی میداشتند. این پل و این رودخانه و این ساحل رؤیای کودکیام بود.
آبادان با آن همه جاه و جلال که داشت پنجشنبهها او را تنها میگذاشتیم و از روی این پل به آن سوی کارون زیبا میرفتیم. 5 ریال میدادیم و با بلم به این سو باز میگشتیم. حالا دشمن نه تنها شهرهایمان را ویران کرده بلکه رؤیای کودکیام را نیز به چالش کشیده است. رؤیای کودکی من رؤیای کودکی عروس نوجوانم هم بود. او هم میخواست جراحات این اسطورههای زمینی را با چشم ببیند و دوست داشت اشک شوقش را تقدیم به مسجدی کند که ستونهای افراشتهاش برای ذلت دشمنی که شعور مدنیت را نداشت کافی بود.
به هتل رسیدم. همسرم نبود. او بهدلیل همان ترسی که گفتم به خانه برگشته بود و من ناراحت از اینکه چگونه این شبها را به تنهایی در محلهای که جز خدا و او کسی حضور ندارد سپری کرده است؟ وقتی رسیدم دیدم مادرش از شیراز به آبادان آمده است. برای او هم کارت اقامت موقت گرفته بودم و او میتوانست تا سه راه شادگان بیاید. از آنجا بیسیم میزدند اگر تأیید میشد با خودروهای نظامی میتوانست به آبادان بیاید. خبر عملیات بیتالمقدس را که شنیده بود نتوانسته بود در شیراز دوام بیاورد و به هر شکلی که بود برای اینکه کنار دخترش باشد خود را به آب و آتش سپرده بود. ورود من شادی را به ارمغان آورده بود. هنوز مردم ایران منتظر خبر بودند و چون اطراف خرمشهر هنوز درگیریهایی در جریان بود باید تا ساعت 14 صبر میکردند و خبر را به مردم میدادند. من آمده بودم که به قولم وفا کنم. مادر همسرم که کتری را برای چای روی گاز گذاشت وقتی شنید خرمشهر آزاد شده است از ته دل گریست. او هم با ما همراه شد و من بسرعت به سمت کوت شیخ روان شدم و به قولم وفا کردم. قولی که همچنان شور و شعفش برای همسرم از میان نرفته و به خود میبالد که خرمشهر را در تولدی دوباره از نزدیک دیده است و اشکهایش را نثار کارون زیبا کرده است. کارونی که شهیدان زیادی را غسل تعمید داده است.
ارسال دیدگاه
- ضمن تشکر از بیان دیدگاه خود به اطلاع شما رسانده می شود که دیدگاه شما پس از تایید نویسنده این مطلب منتشر خواهد شد.
- دیدگاه ها ویرایش نمی شوند.
- از ایمیل شما فقط جهت تشخیص هویت استفاده خواهد شد.
- دیدگاه های تبلیغاتی ، اسپم و مغایر عرف تایید نمی شوند.
ویژه نامه