مردی با چشمان حادثه ساز - قسمت هشتم

حادثه در گورستان


محمد بلوری
روزنامه نگار
دکتر و دستیارش به اتاق رفتند و جوان دانشجو گفت:
-‌همین خانمی که مردم خرافاتی به‌گناه رابطه با ارواح شرور، قصد جانش را کرده‌اند شبانه به قبرستان رفته بود تا به توصیه یک رمال، طلسم ارواح خبیث را که باعث جنون پسر جوانش شده‌اند باطل کند و این جوان را از ترس و اوهام نجات بدهد اما موقع فرار از قبرستان خیال می‌کند مرده‌ها تعقیبش کرده‌اند پای در خروجی بیهوش می‌شود و بر زمین می‌افتد. عده‌ای از مردم خرافاتی وقتی پی به این ماجرا می‌برند، این زن را موقع آمدن به درمانگاه تعقیب می‌کنند تا به جرم رابطه با ارواح خبیث به او صد‌مه بزنند.
دکتر با تعجب پرسید:
حالا این زن بیچاره چرا به درمانگاه پناه آورده؟
جوان گفت: آمده شما را به بالین پسرش ببرد تا معالجه‌اش کنید. می‌گوید می‌ترسد به این جوان نزدیک شود. چون حالت پرخاش دارد و رفتارش غیر عادی است.
دکتر صادقی زن را به اتاقش خواست تا ماجرا را از زبان او بشنود. نگاهی از سر دلجویی به‌صورت پریشان و رنگ پریده زن کرد و گفت:
-‌ نگران نباش خانم. اینجا در امنیت کامل هستی. تعریف کن ببینم چرا به قبرستان رفته بودی؟
زن که از هیجان می‌لرزید گفت:
-‌ آقای دکتر پسر جوانی دارم که از چند روز پیش گرفتار حال غریبی شده. روزهای اول بهتش می زد و کنج اتاق می‌نشست اما بعد حالت جنون گرفت. هذیان می‌گه، به آدم هجوم میاره. سربه‌دیوار می‌کوبه و رفتاری نشان می‌دهد که آدم به وحشت می‌افتد. نه غذایی می‌خورد و نه کسی را می‌شناسد. همسایه‌ها گفتند از ما بهتران طلسمش کرده‌اند. رفتم پیش یک رمال، دعایی نوشت و گفت شبانه برم به قبرستان به دهمین قبر که برسم کنارش بشینم و این دعا را با یک میخ به‌زمین بکوبم، بعد بدون اینکه به پشت سرم نگاه کنم با عجله از قبرستان بیرون بیام. من هم به سفارش رمال نیمه شب به قبرستان رفتم پای قبر دهم نشستم و دعا را با یک میخ به زمین کوبیدم. اما از ترس قلبم از سینه‌ام بیرون می‌زد. از پای قبر بلند شدم تا با تمام قدرتم بدوم و از قبرستان بیرون بیایم. بلند که شدم انگار دستی از عقب به پیرهنم چنگ انداخته بود و رها نمی‌کرد. به تقلا افتادم و با همه قدرتم تقلا کردم اما به زمین خوردم از بس هوا تاریک بود چشم‌چشم را نمی‌دید. زبانم بند آمده بود و هرچه می‌کردم تا فریاد بزنم نمی‌توانستم. می‌ترسیدم به پشت سرم نگاه کنم به هر جان‌کندنی که بود به تقلا افتادم. بلند شدم تا آن دست رهایم کرد. بعد شروع به دویدن کردم تا پشت در قبرستان به‌زمین خوردم و از هوش رفتم. تا اینکه آبی به‌صورتم پاشیده شد و چشم که باز کردم یک مرد دهاتی را دیدم که با اسبش بالای سرم ایستاده بود. می‌خواستم راه بیفتم اما پاهایم قدرت راه رفتن نداشت. مرد روستایی دلش به‌حالم سوخت. من را سوار مادیانش کرد و به‌خانه‌مان رساند. وقتی زن‌های همسایه دوره‌ام کردند، من از سرنادانی آنچه برسرم آمده بود برای‌شان تعریف کردم. ساعتی بعد انگار همه اهل محل از رفتنم به قبرستان و آنچه بر سرم آمده بود با خبر شده بودند. تصمیم داشتم به درمانگاه بیایم و از شما آقای دکتر بخواهم که تشریف بیاورید معاینه کنید ببینید چه بر سر پسرم آمده که تا رسیدم به درمانگاه زن‌ها و مردهای بی‌رحم دوره‌ام کردند که من همدست ارواح بد طینت هستم.  ممکن بود من را بکشند...
دکتر صادقی با شنیدن حرف‌های زن لحظه‌ای به فکر رفت و آن گاه به‌یاد داستانی افتاد که از یک پیرمرد جهاندیده با تجربه شنیده بود، ماجرایی که نشان می‌داد برخی از افراد معمولاً در ظلمت شب در گورستان گرفتار اوهام می‌شوند. دکتر نگاهی به سراپای زن کرد آن گاه چشمش به پیراهنش افتاد و پرسید:
 می‌بینم دامن پیراهنت از پشت جر خورده پاره شده. بگو ببینم قبل از آنکه به گورستان بروی، دامن پیراهنت این طور جر‌خورده بود؟
زن جوان با تعجب نگاهی به دامن پیراهنش کرد و با تعجب گفت: نه آقای دکتر! ای وای...
دکتر لبخندی زد و پرسید: خانم هیچ متوجه شدید دامن پیراهن‌تان از پشت جر خورده؟
زن با تعجب سر برگرداند و با نگاهی به پشت پیراهنش  با شرمساری گفت: وای ببخشید آقای دکتر.
دکتر صادقی لبخندی زد و گفت: شب تو قبرستان کسی دامنت را نگرفته، بلکه میخ را کوبیدی به دامن پیراهنت، آن‌وقت خیال می‌کردی مرده‌ها به دامنت چنگ انداخته‌اند. همین!
ادامه دارد

آدرس مطلب http://old.irannewspaper.ir/newspaper/page/7357/12/544273/0
ارسال دیدگاه
  • ضمن تشکر از بیان دیدگاه خود به اطلاع شما رسانده می شود که دیدگاه شما پس از تایید نویسنده این مطلب منتشر خواهد شد.
  • دیدگاه ها ویرایش نمی شوند.
  • از ایمیل شما فقط جهت تشخیص هویت استفاده خواهد شد.
  • دیدگاه های تبلیغاتی ، اسپم و مغایر عرف تایید نمی شوند.
captcha
انتخاب نشریه
جستجو بر اساس تاریخ
ویژه نامه ها