پروانه‌های زرد




علی پورصفری
‌‌‌نویسنده
‌روی صندلی زهوار در رفته پایه بلند کنار پنجره نشسته بود. بالای پنجره دوتا عنکبوت درشت روی تارهایی شبیه به تالارها و راهروهای یک بنای بزرگ وقدیمی، ساکت و بی‌سر و صدا ایستاده بودند. هیچ چراغی روشن نبود و نور خورشید وقتی از پشت شیشه‌های دوده گرفته به داخل خانه می‌تابید، تبدیل به یک نور کدِر و خاکستری می‌شد. آنجا درست عین فیلم‌های سیاه و سفید دهه چهل شده بود. باساختمان‌هایی بی‌رنگ که تاکمر در تاریکی شناوری فرو رفته بودند. «این خونه هیچوقت تمیز نمی‌شه»
سعی کرد کت قهوه‌ای و غبار گرفته‌اش را تمیز کند. یک جفت شمعدانی قدیمی را روی میز گذاشت.«برا تو خریدم.» با تعجب ادامه داد: «خدایا! تازه تکوندمش. حتماً این لکه‌ها از تاریکی اومدن، من همیشه از تاریکی می‌ترسیدم» درحالی که سرفه می‌کرد خطاب به زن گفت: «وقتی رو بدن می‌شینن ازهزار درد و مرض بدترن، برا همینه که میگن تاریکی جز با تاریکی ناپدید نمیشه» دست‌هایش را روی پیشانیش فشارداد. زن بدون آنکه صورتش را بچرخاند گفت: «گرمته؟!» داشت شقیقه‌هایش را ماساژ می‌داد. درد تا مغز استخوانش می‌رسید.
انگشتان کوتاه و تیره‌اش مثل یک نقاب جلوی صورتش را گرفته بودند. زن با صدای بلندترگفت: «می‌گم گرمته امیر؟»
«نه اتفاقاً سردمه. اگه میشه چای رو دم کن؛ اونم تو سماور قدیمی! چون همیشه فکر می‌کنم بوی عکسای کهنه رو می‌ده.»
زن بی‌تفاوت هنوز به بیرون خیره شده بود. باد تندی وزید و درِ هال یکباره باز شد. باد لای هر چیزی که می‌رفت از آن صوتی عجیب پخش می‌کرد. افسونی غریب، مثل قصه‌های هزار ویک شب. شمعدانی‌های بلور آرام تکان می‌خوردند. با کلافگی رفت کناردیوار وگفت: «سال‌هاست که پدرم مرده. بعد رفتنش من همیشه سردم شده، ببین، سرما رو احساس نمی‌کنی؟ نگاه کن مثل اینکه دیوارها هم دارن می‌لرزن» زن یک پایش را روی پای دیگرش گذاشت. گل‌های ریز و زرد رنگ دامنش چین خوردند روی هم. «اما سالهاس که سماور رو خاموش نکردم و بخار آب تو خونه پخش می‌شه. حسش نمی‌کنی؟» مرد کبریتی برداشت و سعی کرد آن را روشن کند اما رطوبت اطراف نمی‌گذاشت. «بازکه حرف خودتو می‌زنی، میگم من سردمه و خیلی وقته که یه چای تازه دم با این سماور نخوردم.» زن چرخید و با عصبانیت داد زد:«کوفتت بشه مرد. سال‌هاست که چای رو دم کردم. تو این خونه هیچ وقتی نبوده که چای تازه دم برات حاضر نباشه.»
زن دوباره آهسته آهسته چرخید. مهره‌های خشک کمرش صدا دادند. این بار خودش را در کتش جمع کرد. اخم کرد و رفت سمت قطار دکوری که روی اپن بود سعی کرد بی‌جهت واگن‌هایش را حرکت دهد اما نتوانست. «ولی من هیچوقت از سر کار برنگشتم که ببینم تو روی صندلی نشسته نیستی. به خودت بیا. صندلی توی گوشت و استخونت جا کرده. شده جزئی از تنت.» زن هنوز سمت پنجره نگاه می‌کرد.
«اصلاً مگه اون بیرون چه چیز لعنتیه؟ هان؟» زن دست برد توی موهایش و گُل سرش را که یک پروانه بزرگ زرد رنگ بود باز کرد.
پروانه اول توی خانه آرام چرخید و بعد با صدای افسونی که گویا از اعماق جنگلی بی‌انتها می‌آمد در راهرو گم شد. موهای سیاه زن ولو شدند توی هوا و ریخته شدند تا روی شانه‌اش. زیر لب گفت: «اون بیرون خودم هستم» قطار را محکم کوبید روی میز چوبی روبه‌رویش و با تنفر گفت:«همش تقصیر این مسافرهاس، بی‌خود توی خونه مردم سرک می‌کشن. گفتمت خونه رو از اینجا بفروشیم. صدای صوت قطارحتی توی خوابم ول‌کنم نیست» زن گفت: «اما اینجا سال‌هاست که قطار نداره. مسافری هم نمیاد» با عصبانیت کنار آینه قدی ایستاد. چندتار موی سفیدِ کنارشقیقه‌اش، بیشترشده بودند. ناگهان بلندخندید. «همیشه لجباز بودی، عین روژان خواهرم. نمی‌بینی چطور دیوارا می‌لرزن از سرعت اون کوپه‌هاست. خودت که سال‌هاست ساکتی و عین یه ماشین فرسوده بی‌حرکتی. ازبیرونم که خبرنداری»صدایش به قهقهه تبدیل شد. «حالا اون بیرون چیکار می‌کنی؟» زن بی‌تفاوت گفت: «همه کار، هم به درختای باغچه آب میدم. هم پروانه‌ها رو تعقیب می‌کنم. شاید باورت نشه هرچقد بیشتر می‌دوم بیشتر بزرگ می‌شم… بزرگ وبزرگ‌تر» باد خنکی داخل آمد. از سرما به خودش پیچید. باد لبه‌های کتش را می‌رقصاند. لاله گوش‌ها و نوک دماغش سرخ شده بودند.«از این بززززرگتر!!؟ چرا نمی‌فهمی تو یه زن بالغی، تو الان بیست و نه سالته»
زن بادبزنی از توی کیف دستی‌اش که روی میز بود برداشت. بادبزن چوبی را که باز کرد نقوش هندسی‌اش با طرح‌های نازک و خمیده اسلیمی لباسش درهم می‌پیچید و دنیایی از رنگ‌ها را مقابلش به نمایش می‌گذاشت. این رنگ‌ها را بارها توی برچسب‌های چسبیده به کمد روژان دیده بود. زن آهسته خودش را باد زد. «اون بیرون بچگی من داره می‌دوه و اینجا زن بودنم داره به انتهاش می‌رسه.»
از توی جیب کتش یک پاکت سیگار درآورد اما این بار هم هرچه کبریت می‌کشید باد آن را خاموش می‌کرد. عصبانی شد و سیگار را انداخت روی زمین. زن سرش را برگرداند. چشم‌های عسلی‌اش برق می‌زدند.«سیگارتو ازروی قالی بردار. بال‌های پروانه‌هام آتیش می‌گیرن».خم شد و سعی کرد سیگار را بردارد. «یه سیگار خاموش هیچ خطری نداره عزیزم. نترس» زن گفت: «یواشتر. پروانه‌ها رو له نکنی» کلافه شده بود بالاخره موفق شد با نوک انگشتانش سیگار را بردارد. در همان حال با صدایی خش‌دار گفت: «یعنی می‌شه از رو صندلی بلند شی؟ نه! نه! من که فکر نمی‌کنم.» زن فریاد زد: «مگه کوری؟ نمی‌بینی این یه صندلی چرخداره؟ من رو این ویلچیر همه کارهامو انجام می‌دم و شبا هم رو همین می‌خوابم.» بعد گردنش را خم کرد و با لبخند تمسخرآمیزی گفت: «نکنه از اینکه دستت بهم نمی‌رسه ناراحتی؟ هان؟ نشستن من آزارت میده؟ من هنوز توی خونه پدریم هستم جز یه دختربچه هیچی نیستم. اینو بفهم.» با عصبانیت گفت: «تو هیچوقت نفهمیدی چقد میخوامت، دوست دارم»زن پرده را بیشتر کنار زد. عنکبوت‌ها لرزیدند و تکان می‌خوردند. بیرون از پنجره صدای شرینگ شرینگ زنگوله اسب درشکه چی می‌آمد. زن گردنش را بالا آورد و به درشکه‌چی خیره شده که ریش بلندش را مرتب می‌کرد و بعد شمعدانی‌ها و ظروف عتیقه‌اش را مرتب روی یک پارچه روی زمین می‌چید. این بار با لحنی آرامتر گفت: «بذار بیام بغلت کنم. اون بیرون چی هست؟» زن برگشت و فریاد زد: «جلو نیا. پروانه‌های خشک شده رو می‌کشی. جلو نیا. جلو نیا.» دست‌هایش را به نشانه تسلیم جلو آورد: «باشه آروم باش. از توی راهرو میرم بیرون. اونجا که پروانه نیست» زن هنوز به درشکه‌چی خیره بود که داشت دسته‌ای از شمعدانی بلورقدیمی را برق می‌انداخت. شمعدانی‌ها درست شبیه شمعدانی‌های روی میز بودند. زن گفت: «باز میری پیش اون زنا؟»
نیمی از راه را رفته بود که کنار تابلوی نقاشی ایستاد. روی تابلو، نقش مرد بلندقدی بود که دسته تور پروانه‌گیری را گرفته بود و می‌خندید به پروانه‌های رنگی‌ای که توی تورش گیر افتاده بودند. نقاشی سرد و بی‌رمق به نظر می‌رسید.«کدوم زنا؟» زن پوزخندی زد و گفت: «همونا که تو زیرزمین قایم کردی. همون لاغر مردنی‌ها. فکر کردی نمیدونم اینجا رو کردی چه کثافتی؟» حرکتی نکرد و گفت: «اونجا که زیرزمین نیست. اتاق بالاس. این خونه که اصلاً زیرزمین نداره» زن بلند بلند خندید. دندان‌های تراشیده و سفیدش برق می‌زدند. دست‌های لاغرش مثل دست‌های یک عروسک کوکی آهسته تکان می‌خوردند. «به چی می‌خندی؟» زن در همان حال کمی خنده‌اش را قطع کرد و گفت: «لابد زنا رو اونجا قایم کردی؟» صورتش فشرده شد. مثل لباسی خیس شده بود که آن را محکم می‌پیچانند تا آبش بچکد. زردِ زرد شده بود. رنگ بال‌های پروانه‌ای که توی یک اتاق خاکستری با تارهای عنکبوتی سیاه گیر افتاده است. «تو دیوونه شدی. من باید برم سر کار. اون زنا هم، فقط عکسن...» با عجله به سمت در رفت و در را محکم بست اما در دوباره باز شد و غبار غلیظ و خاکستری رنگی، روی سر و صورت و لباس زن چسبید. عنکبوت‌ها پروانه زرد و کوچکی را گیر انداخته بودند و داشتند دور بال‌هایش کرک‌های نازک تار را می‌تنیدند. با عجله به بیرون خیره شد. درشکه‌چی همه بساطش را جمع می‌کرد و می‌انداخت عقب درشکه. آسمان سیاه و تاریک شده بود. رعد و برقش، شیهه دو جفت اسب را درآورده بود. مرد از روی لبه درشکه بالا رفت و نشست عقب آن، ریشش را مرتب کرد و با شلاق بلندی اسب‌ها را به حرکت درآورد. هرچه نگاه کرد او را ندید. فقط درشکه را می‌دید که در جاده خاکی دور می‌شد. آن قدر که اندازه نقطه سیاهی شد. فقط صدای سوت قطاری را می‌شنید که پژواکی از صدای مردی را در خود می‌بلعید.
* این داستان منتخب جشنواره دیالوگ بوده است‌

آدرس مطلب http://old.irannewspaper.ir/newspaper/page/7357/15/544278/0
ارسال دیدگاه
  • ضمن تشکر از بیان دیدگاه خود به اطلاع شما رسانده می شود که دیدگاه شما پس از تایید نویسنده این مطلب منتشر خواهد شد.
  • دیدگاه ها ویرایش نمی شوند.
  • از ایمیل شما فقط جهت تشخیص هویت استفاده خواهد شد.
  • دیدگاه های تبلیغاتی ، اسپم و مغایر عرف تایید نمی شوند.
captcha
انتخاب نشریه
جستجو بر اساس تاریخ
ویژه نامه ها