تا کنار تپه ماشی
منصوره عالمی
نویسنده
سه شبانه روز باران زد، چند ساعتی قطع میشد اما روز مثل ظلمات شب تاریک میماند. بعد انگار که آسمان توی این چند ساعت بدهکار زمین مانده باشد شدیدتر از قبل میبارید. آقاجان نگران تگرگی بود که دیشب زد. آلوها و گیلاسها تازه گل داده بودند من اما دل توی دلم نبود کی باران قطع میشود تا از کنار تپه ماشی رد شوم. ظهرها که راهباغِ روستا را میگرفتم و میرفتم به باغمان میدیدمش. برای آقاجان و سعید ناهار میبردم و زود برمیگشتم تا ناهار بچهها را بدهم و ظرفها را بشویم و منتظر میشدم مامان از کلاس قرآن مسجد برگردد و باز بگوید خیر ببینی دختر توی ثواب این کلاس تو هم شریکی. بابا میگوید خدا رحم کرد سراغ باغهایمان نیامدند مثل اینکه هر چه هست توی همان تپه ماشی است.
سعید میگوید بچههای روستا توی گروه نوشتهاند کلی سنگ و سکه قیمتی پیدا کردهاند. بابا میگوید بیخود میگویند. سعید میگوید بچهها با آن بچه شهرییه حفاری باب رفاقت باز کردهاند. بابا بیحوصله قند را میاندازد توی دهانش چایش را با فوت سرد میکند و هورت میکشد بعد در حالی که گوشه لپش باد کرده با صدای بم میگوید چرت میگویند اگه پیدا شود هم چرا باید درز بدهند به این همه جوان علاف، همینهایی که سالهاست این تپهها را با فلزیاب جوریدهاند؟
سعید به خودش میگیرد از جا جست میزند و میرود اتاق پشتی.
هر بار که رد میشوم میایستد بالای تپه با سیگاری روشن و نگاهم میکند. سن و سالش را نمیدانم قیافهاش را خوب ندیدهام. روم نمیشود بایستم و نگاهش کنم. بیشتر رنگ لباسهایش را میشناسم آبی دوست دارد انگار کلاه زرد حفاری همیشه روی سرش است و همیشه شلوار جین میپوشد با بلوزهای آبی راهراه یا ساده.
امروز هوا بهتر بود اما سعید گفت ناهار املت میزنند توی باغ.کاش گوجه یا تخم مرغشان تمام شده باشد و زنگ بزند که ناهار برایشان ببرم. او هم لابد هر روز ناهار را که میخورد از کانتینر بیرون میآید و به جاده نگاه میکند. شاید هم توی همین چند روز مرا فراموش کرده است اصلاً شاید متوجه من نیست و همین طوری جاده را نگاه میکند. پس چرا آن روز وقتی به پیچ آخر راهباغ رسیده بودم و برگشتم که نگاهش کنم دیدم برگشته سمت من. پس چرا آنجا لب تپه میایستد و چشمهایش را به جاده میدوزد. سعید میگوید کارگر است، کارگر میراث فرهنگی. چند نفر دیگری که آمدهاند سن دارترند.
یکی دوتایی که مدام در رفت و آمدند حتماً مهندساند و بقیه که توی کانتینر میمانند کارگر.
چشمهایم را به زحمت باز میکنم آفتاب افتاده روی قالیهای لاکی. میدوم سمت پنجره. خورشید قصد کرده هر چه باران شسته را خشک کند. دقیقهها کند و خستهکننده میگذرند مامان زیر دمی گوجه را خاموش میکند و چادر سر میکند که برود نماز و بعدش کلاس مسجد. من بدو بدو غذای وحید و ناهید را که تازه از مدرسه رسیدهاند میدهم و ظرفها را جمع میکنم توی ظرفشویی و مانتوی آبیام را با روسری سرمهایام میپوشم و غذا و سبزی را میگذارم توی سبد دستهدار.
ناهید میپرسد چرا مانتو نو میپوشم.
چشمهایم را برایش تنگ میکنم و بدون جواب بیرون میزنم. قدمها را یکی دو تا میکنم. خنکای بهار و گرمای دلنشین خورشید میخورد به صورتم و لپهایم گل میاندازد. سعی میکنم پا جای رد لاستیک ماشینها بگذارم تا کفش و شلوارم زیاد گلی نشود. همه درختها، بوتهها، سبزهها و حتی دیوارهای آجری یا کاهگلی باغها برق میزنند ولی من بدون توجه به خودنماییهای بهار تند تند راه باغ را طی میکنم تا برسم به نزدیکای تپه ماشی؛ از دور نگاه میکنم هیچ نقطه سیاهی روی تپه نیست. قدمهایم را کند میکنم شاید آنقدر عجله کردهام که زود رسیدهام. چشمم میخورد به کپههای سنگ و گلولای بالای تپه. حتماً جاهای جدیدیست که خالی کردهاند برای پیدا کردن قسمتهای جدید شهر زیرزمینی.
نه انگار واقعاً هیچ کس نیست. دور و برم را نگاه میکنم. سبد را میگذارم زمین. دستم را سایبان چشمانم میکنم و نگاهم را دوباره به بالای تپه میدوزم. هیچکس نیست. مجبورم دوباره راه بیفتم. آخرین نقطه دیدم به بالای تپه دوباره میایستم و برمیگردم عقب. هیچکس نیست. انگار تپه خالیتر از همیشه است. انگار حتی تا به حال شهر زیرزمینی هم پر از آدم بوده و حالا شهر خلوت و سوت و کور است. میرسم به باغ. سعید سبد را میگیرد و میگذارد زیر درخت گیلاس.
آقا جان میگوید صبر کن سعید برساندت. یک چیزی دلم را چنگ میزند. صدایم آشکارا میلرزد. چرا؟ نمیدانم چرا باید اینهمه ترسیده باشم ولی صدایی توی سرم یک خبر بد را فریاد میزند. آقا جان جواب میدهد امروز صبح کانالی که زدند به شهر زیرزمینی ریزش کرده، بهخاطر همین باران چند روزه است حتماً. جملات بعدیش را کشدار و از راه دور میشنوم. میترسم خطری باشه، سعید برساندت بهتره.
سایهای تار و خاکستری جلوی چشمهایم را میگیرد. تمام راه گنگم. بالاخره از سعید میپرسم چی شده حالا کانال ریخته.
میگوید یکی دو نفر زخمی شدند بردند بیمارستان، یکیشون نادره. بچهها توی گروه نوشتند قراره جمع شوند برند ملاقاتش... کاش بابا بگذارد من هم بروم شاید چیزهایی دستگیرم شود. نمیپرسم نادر کدامشان است؟ نمیشود. تمام سعیام را میکنم عادی به نظر برسم و این سختترین کاری است که تا به حال در عمرم انجام دادهام حتی سختتر از یاد گرفتن ریاضی سال آخر دبیرستان...
ارسال دیدگاه
- ضمن تشکر از بیان دیدگاه خود به اطلاع شما رسانده می شود که دیدگاه شما پس از تایید نویسنده این مطلب منتشر خواهد شد.
- دیدگاه ها ویرایش نمی شوند.
- از ایمیل شما فقط جهت تشخیص هویت استفاده خواهد شد.
- دیدگاه های تبلیغاتی ، اسپم و مغایر عرف تایید نمی شوند.
ویژه نامه