اصغر قاتل روی چوبه دار
لیلا ابراهیمیان/ «علی عراقی را تو کشتهای؟ بله من کشتهام. یک پسر 14 ساله را در مسجدشاه کشتهای؟ بله درست است. یک پسر بچه بهنام رحیمی در شترخوان سر بریدهای؟ بله درست است. یک طفل 14 ساله را بیرون دروازه شهرنو کشتهای؟ بله کشتهام. احمد را شب به منزل بردی، سنگ به شکمش بستی، تجاوز کردی و بعد او را سر بریدی؟ بله. صریح اقرار میکنی که همه اینها را کشتهای؟ بله همه اینها را کشتهام.»سحرگاه ششم تیر ۱۳۱۳ اصغر قاتل را به میدان سپه آوردند؛ چشمش که به جمعیت افتاد فریاد زد: «اگر از این وضعیت نجات پیدا کنم دو گوسفند نذر مىکنم.» به پای چوبه دار که نزدیک میشد، توبه میکرد به ناله و فریاد؛ انتظار نداشت اعدامش کنند. میگفت: «من یکعده بیسروپا را کشتهام؛ آنها آدم حسابی نبودند که میخواهند بهخاطر مرگشان مرا اعدام کنند.»
در مدت دو ماه و نیم، 8 نوجوان را میکشد؛ قبلاً هم 25 نفر را کشته بود؛ قبل از اینکه از عراق به ایران متواری شود. قربانیانش کودکان و نوجوانهای 10 تا 15 ساله بودند. خبر کارهایش که به رضاشاه رسید، خواست اصغرقاتل را به نزدش بیاورند؛ رضاشاه از او پرسید تو چرا آدم میکشی؟ و اصغر در جوابش گفت: «اینها فاسد بودند و من آنها را کشتم.» شاه تشر میزند مگر فقط فاسد در ایران است،جای دیگر وجود ندارد؟ اصغر پاسخ میدهد: «در جای دیگر هم فاسدها را از بین بردم و در عراق 25نفر را کشتم.» شاه خشمگین میشود و به رئیسپلیس دستور میدهد او را ببرید و بکشید. بعدها اصغرقاتل رو به رئیس دادگاه میگوید: «اینها یک عده بىپدر و مادر هستند، بىسروپا و خوشگلاند. وقتى که ریش آنها درآمد، دزدى مىکنند. من با اینها دشمنى دارم. اینها دشمن مملکت هستند. به این جهت آنها را کشتهام. من در خارجه که بودم از اینها خیلى بودند و خیلى از آنها را کشتم. اینجا هم که آمدم، دیدم در اینجا هم هستند و آنها را مىکشتم.»
علىاصغر بروجردى، متولد 1272؛ شاید روزی که در محله عودلاجان تهران به دنیا آمد پدرش در راه مشهد به کاروانی حمله برده بود برای راهزنی، پدربزرگش هم راهزن بود. او قد میکشد در محله عودلاجان که زمانی به خانههای اعیانی، باغها، مراسم روضهخوانی، تعزیهگردانی و زیارتنامهخوانی معروف بود؛ پدر را که تیرباران میکنند مادر تصمیم میگیرد به همراه دختر و سه پسرش رضا، تقی و علیاصغر به زیارت کربلا برود تا شاید پسرها به راه پدر نروند؛ به آنها میگفت پدرتان سرباز بود و کشته شد. او بچهها را از کربلا به بغداد میبرد؛ پسر بزرگ در بغداد قهوه خانهاى دایر مىکند و اصغر کنار او مشغول به کار میشود، روزی چهار روپیه دستمزدش بود اما به این کار راضی نمیشد. میخواست در کنار مدرسههای پسرانه و مساجد آجیل و بامیه بفروشد. نخستین بار چهارده سالش بود که بهدلیل کودکآزاری به زندان بغداد رفت. کم سن و سال بود و همین باعث شد از زندان آزاد شود. مدتی بعد از آزار پنج کودک توسط اوخبر دادند و بار دیگر حکم 9 سال زندان گرفت؛ در زندان بود که تصمیم گرفت بعد از تجاوز به طعمههای خود، آنها را سر به نیست کند؛ این را خود گفته است. «شط» هم این جنایت را در خود پنهان میکرد تا اینکه روزی کودکی شاهد اعمالش میشود و همین باعث فرارش به ایران بود. به کاروانسرای رضاخان در تهران میرود و در آنجا مشغول به دورهگردی و بامیه فروشی میشود. اینجا بیشتر بچهها شهرستانی بودند و در پی کاری به تهران آمده بودند. اصغر بار دیگر شغل بامیهفروشی را انتخاب میکند و راهی کوچهها میشود تا طبق خود را جلوی بچهها باز کند برای عرضه شیرینی. طعمهاش را از این راه پیدا میکند و بعد آنها را در خرابههاى شترخان، چاههاى قنات اطراف تهران و جنوب شرقى تهران رها میکند.
روزی مادر تصمیم میگیرد برای اصغر زن بگیرد، با پسر بزرگش مشورت میکند ولی او راضی نمیشود. مادر میگوید «زن بگیرد سر بهراه خواهد شد»؛ اما اضعر چنان فریاد میزند به اعتراض، که زن نمیخواهد؛ حرف هم به لب مادر خشک میشود. حالا آوازهاش در شهر پیچیده ؛ روزی پلیس عراق در گزارشى به ایران از جنایتهای مردی میگوید که 25 نفر را آزار و اذیت کرده و به ایران فرار کرده است. ولوله به جان شهر میافتد. همه از او میگفتند و دو ماه بعد از بازگشتش به تهران، اداره تأمینات هشت جسد پیدا میکند در اطراف قنات امین و قلعه دولتآباد؛ همه نوجوان بودند. مرگ بر سر تهران سایه انداخته بود و او طبق بامیه بر سر در کوچههای شهر پرسه میزد تا اینکه یک روز در زمستان، به اطراف قنات امینآباد میرود؛ همان زمان پلیس هم در چاهی جسد جوانی را پیدا کرده بود. به او ظنین نمیشوند اگرچه استنتاقش میکنند. حلبی در دست دارد؛ در حلب که باز میشود لباس و کارد خونی را میبینند. روز پنجشنبه دهم اسفندماه 1312 است. سردار تیمورخان مفتش دستبند به دستش میزند. شاید همان لحظه اصغر تصویر 33 نوجوان تهرانی و بغدادی را در جلوی چشم خود میبیند؛ مردی چهل و هفت، هشت ساله، با صورتی استخوانی و پهن، دماغی بزرگ که بیشتر از هر چیزی به صورتش دیده میشود و چشمانی خشمگین که مدام دو دو میزند بر آن چهره یخزده و قلبی پر از نفرت. به زندان قصر منتقل میشود؛ در طول چهار ماهی که در زندان قصر بود مرگ را از خود دور میدید و غیرقابل باور. تااینکه چهار ماه بعد از دستگیریاش، در اوایل تیرماه ۱۳۱۳ دادگاهی مىشود و فردای آن روز روزنامه از قولش مینویسند: «من قصدم این بود که نسل آنها را براندازم.»
ارسال دیدگاه
- ضمن تشکر از بیان دیدگاه خود به اطلاع شما رسانده می شود که دیدگاه شما پس از تایید نویسنده این مطلب منتشر خواهد شد.
- دیدگاه ها ویرایش نمی شوند.
- از ایمیل شما فقط جهت تشخیص هویت استفاده خواهد شد.
- دیدگاه های تبلیغاتی ، اسپم و مغایر عرف تایید نمی شوند.
ویژه نامه