خاطرات محمود آقاکثیری آزاده دوران دفاع مقدس ازروزهای پایانی جنگ

تاآخرین لحظات خط شکن بودیم




روزهای پایانی جنگ  شباهت‌هایی با روزهای آغازین آن دارد  و یادآور مظلومیت مدافعان مرزهای ایمان و ایران است. در این ایام دشمن با پیشروی مجدد و حضور در مناطق بسیاری، خاطرات تلخ روزهای اول جنگ را تجدید کرد و خرمشهر بار دیگر در معرض اشغال قرار گرفت. در این مقطع ارتش بعث عراق که با حمایت حامیان‌ غربی‌ و عربی‌ خود تقویت شده بود، پس‌از سال‌ها از لاک دفاعی بیرون آمده و با هجومی گسترده همچون روزهای شروع جنگ چهره‌ای تهاجمی به‌خود گرفت. در این ایام و یک ماه قبل از پذیرش قطعنامه، عملیات بیت‌المقدس 7 به‌منظور مقابله با تهاجم ارتش عراق طراحی و به اجرا درآمد که روایت‌های آن فصلی از مظلومیت بچه‌های جنگ را در بردارد. محمود آقا کثیری یکی از مدافعان آن روزهای میهن اسلامی است که خاطراتش تصویرگر شرایط آن روزهاست. وی در این عملیات مجروح و به اسارت نیروهای عراقی درآمد و پس از طی دوران سخت اسارت همراه سایر آزادگان به آغوش میهن اسلامی بازمی‌گردد.

آخرین روزی که در تهران بودم پنجشنبه پنجم خرداد سال 67 بود، بعد از چند روز مرخصی که در بین خانواده بودم قرار بود بار دیگر با گردان کمیل به منطقه بازگردم. مهم‌ترین فردی که باید با او خداحافظی می‌کردم مادرم بود؛ برایم مهم بود که چه حسی دارد و چه واکنشی موقع خداحافظی نشان خواهد داد. رضایت مادرم برایم خیلی مهم بود. برای همین به‌عنوان اولین نفر رفتم سراغ مادرم و گفتم مرخصی‌ام تمام شده و باید امروز با گردان برگردم جبهه، آن روز مادرم حال عجیبی داشت،اما با حالتی تقریباً بغض آلود گفت:«اگه اسیر شدی صبر کن». من خیلی تعجب کردم چرا مادرم این حرف را زد چون این اولین بارم نبود که جبهه می‌رفتم. یادم می‌آید اولین باری که توانستم مادرم را راضی کنم تا به جبهه بروم دی ماه 63 بود. آن زمان فقط گفت:«باشه برو اما از کلاس و درس عقب نیفت.» در این چهار سالی که چندین بار اعزام شده بودم یک بارهم مادرم از اسارت حرفی نزده بود.
از پادگان تا اردوگاه کارون
با ورودم به پادگان ولی عصر(ع) کم‌کم بقیه نیروهای گردان هم آمدند، هرکس که تازه  وارد جمع می‌شد با بقیه روبوسی و خوش و بش می‌کرد. دوستی داشتم به‌نام «علی پورکمالی» که همیشه با هم جبهه می‌رفتیم.، اما آن روز در جمع ما نبود، چون قبلاً دوره تخصصی «شِ.م.ر» را دیده بود این بار از او خواسته بودند به گردان ویژه این گروه برود. کمی احساس تنهایی می‌کردم و یار همیشگی‌ام همراهم نبود، البته دوستان دیگری هم داشتم که یکی از آنها برادر «سید ناصر زینعلی» بود که بمب خنده و شوخی گردان بود. سید ناصر هم که فهمیده بود من به خاطر نبودن پورکمالی حالم گرفته است سعی می‌کرد بیشتر به من نزدیک شود و با شوخی‌هایش سرم را گرم کند. به هرحال چند روز بعد با اتوبوس به طرف مقر لشکر و گردان که در منطقه ماهی دشت، بین کرمانشاه و اسلام‌آباد بود حرکت کردیم. بین راه بچه‌ها درباره خبرهای جدید از جبهه صحبت می‌کردند. گفته می‌شد که ارتش عراق روز قبل یعنی چهارم خرداد حمله گسترده‌ای به شلمچه کرده و آنجا را گرفته است. این بود که فهمیدم مأموریت جدید گردان در منطقه شلمچه برای چیست. برای همین وقتی به منطقه آناهیتا مقر تابستانی لشکر 27 در اطراف کرمانشاه رسیدیم، اولین دستور جمع کردن وسایلمان از منطقه اردوگاه آناهیتا بود. ما هم وسایلمان را جمع کردیم و صبح سوار اتوبوس‌ها شدیم و به‌طرف اردوگاه کارون در نزدیکی شلمچه حرکت کردیم. وقتی وارد اندیمشک در استان خوزستان شدیم کاملاً هوا عوض شده بود؛در سفرهای قبل معمولاً پادگان دوکوهه توقفگاه ما بود اما این بار مقصد ما مستقیم حرکت به سمت اردوگاه کارون بود. گویا وضعیت جبهه طوری بود که فرماندهان ما ترجیح داده بودند زمان زیادی صرف نکنیم و خودمان را هرچه سریعتر برای انجام عملیات جدید با هدف آزادسازی شلمچه آماده کنیم. برای همین بسرعت به سمت اهواز حرکت کردیم. مقصد نهایی ما نخلستان‌های اطراف خرمشهر بود، زیرا بهترین استتار طبیعی در برابر بمباران‌های مستمر هواپیماهای عراقی بود. شب از نیمه گذشته بود که وارد اردوگاه کارون شدیم.
اردوگاه کارون
صبح روز بعد که بیدارشدم خیلی کنجکاو بودم تا ببینم کجا هستیم، چون شب وارد منطقه شده بودیم و آنقدر خسته بودیم که اصلاً فرصت هیچ کاری را نداشتیم. به سید ناصر زینعلی گفتم بیا برویم گشتی بزنیم. اول به سمت ساحل حرکت کردیم تا ببینیم چقدر از رود کارون فاصله داریم. حدود 400 متری که در نخلستان‌ها راه رفتیم به لب رودخانه کارون رسیدیم و کارون زیبا و پر آب با وقار و آرام دربرابر ما خودنمایی می‌کرد. وقتی برگشتیم دیدیم مسئول دسته ، بچه‌ها را به‌خط کرده و جلسه توجیهی برای تشریح برنامه آینده ما در اردوگاه کارون و عملیات پیش رو گذاشته است. مسئول دسته گفت: ظرف چند روز آینده مانور عملیات خواهیم داشت تا کاملاً وظایف خودمان را برای اجرای عملیات تمرین کنیم. قرار شد اول تقسیم مسئولیت شود؛ دو نفر از نیروهای قدیمی‌تر به‌عنوان معاون دسته معرفی شدند و چون من و سید ناصر هم از نیروهای قدیمی‌تر بودیم به‌هر کدام از ما مسئولیت یک تیم داده شد. هر تیم حداقل شامل 16 نفر به علاوه یک مسئول تیم بود. قرار شد همه وصیتنامه هم بنویسیم. عصر پنجشنبه 19 خرداد با تجهیزات کامل برای عملیات وارد منطقه مانور شدیم ودست آخر هم همه نیروهای لشکر در منطقه وسیعی برای گوش دادن به سخنرانی فرمانده لشکر و فرمانده کل سپاه برادر محسن رضایی جمع شدند.
عملیات بیت‌المقدس 7
بعد از انجام مانور، فرصت زیادی برای عملیات آزادسازی شلمچه باقی نمانده بود؛از یک طرف خوشحال بودیم و برای شروع عملیات لحظه شماری می‌کردیم، اما یک حس درونی به من می‌گفت باید از همه کس و همه چیز خداحافظی کنم. با خودم می‌گفتم من که هنوز برای شهادت آماده نیستم درعین حال از
ته دل هم از خدا درخواست شهادت نکرده بودم، پس چرا چنین احساسی دارم؟
حالم را به سیدناصر گفتم، عجیب این بود که او هم حس و حالی شبیه من داشت، بیشتر دوست داشتیم از جمع بقیه بچه‌ها جدا باشیم و یاد و خاطرات دوستانی را که در کربلای 5 شهید شدند را  با هم مرور کنیم؛از نظر کیفیت پایین تدارکات کاملاً می‌شد به وضع نابسامان لشکر در مقایسه با عملیات‌ گذشته پی برد، چون کمیت و کیفیت غذا هم افت کرده بود. معمولاً شب عملیات بهترین غذاها مثل چلوکباب و مرغ داده می‌شد، اما این بار شب عملیات خوراک لوبیا و هندوانه دادند، خود این شام برای بچه‌ها سوژه خنده شده بود و می‌گفتند از وضع تدارکات می‌شود فهمید اوضاع عملیات و لشکر چطور است! البته شاید هم گرمی هوا علت انتخاب آن شام برای شب عملیات بود. یکشنبه 22 خرداد هوا کاملاً گرم و شرجی بود. شام را اول شب بعد از نماز مغرب و عشاء سریع خوردیم و تجهیزات جنگی شامل گلوله‌های آرپی‌چی را تحویل گرفتیم؛ دوباره یاد شب عملیات کربلای 5 و دوستانی که دیگر نبودند افتادم، چه خداحافظی‌هایی بود. هنگام حلالیت طلبیدن و موقع خداحافظی و روبوسی، چه اشک‌ها که جاری نمی‌شد. به سید ناصر گفتم: سید راز ماندگاری تو در عملیات‌ متعدد چیست که همچنان باقی ماندی در حالی که خیلی از دوستانت رفتند؟
سید ناصر گفت: «بادمجون بم آفت نداره اما تو چی؟» گفتم: گناهانی که در خلوت می‌کنم؛ هر دو با چند نفر دیگر زدیم زیر خنده، خلاصه همه تجهیزات را بستیم و با شور و حال عجیبی آماده شدیم. کامیون‌ها هم آمدند و هر تیم در یک کامیون سوار شدیم و به طرف عقبه خط شلمچه حرکت کردیم. حدود ساعت 9 شب رسیدیم پشت خط که تقریباً 7 کیلومتری با خط مقدم فاصله داشت. برخلاف انتظارمان فرماندهان گردان کمیل اعلام کردند گردان ما نیروی خط شکن عملیات نیست و باید به‌عنوان نیروی احتیاطی شب را آماده در سنگرهای پشت خط باشیم تا هر وقت نیاز بود وارد خط شویم.
بچه‌ها با شنیدن این خبر خیلی ناراحت شدند، چون همه دوست داشتیم جزو نیروهای خط شکن باشیم. حدود ساعت ده و نیم شب بود که از سر و صدای خط مقدم فهمیدیم عملیات شروع شده است و تشنه بودم اما از آب ‌قمقمه‌ای که داشتم نخوردم تا برای فردا صبح که به‌خط می‌رویم آب به اندازه کافی ذخیره داشته باشم؛با صدایی برای نماز صبح بیدار شدم وکمی بعد از نماز فرمانده دسته گفت: باید به طرف خط حرکت کنیم. هوا روشن شده بود و باد خنک و دلنوازی می‌وزید. تقریباً 15 نفر سوار خودروی زرهی معروف به  «خشایار» شدیم. صدای موتور خشایار بلند و قوی بود و موقع حرکت مثل تانک غرش می‌کرد و دشمن را متوجه ما می‌کرد. دشمن هم که با شروع عملیات کاملاً هوشیار شده بود آتش سنگینی را روی منطقه و عقبه خط ما می‌ریخت.
برادر مهدی قزل‌لو فرمانده دسته گفت: سرهایتان را پایین بگیرید تا تیر و ترکش نخورید. 6 ونیم صبح به‌خط مقدم رسیدیم. به اطراف نگاه می‌کردم تا منطقه را شناسایی کنم و ببینم آیا دقیقاً همان منطقه عملیات کربلای 5 هستم، دریاچه ماهی را می‌توانم ببینم؟
هرچه بیشتر در خط شلمچه حرکت می‌کردیم یاد خاطرات عملیات کربلای 5 بیشتر زنده می‌شد و برالتهاب درونی من و تپش قلبم افزوده می‌شد و می‌دانستم اجساد پاک شهدای زیادی از بچه‌های کمیل و دیگران در این منطقه برجا مانده است، برای همین خوب منطقه را نگاه می‌کردم و دنبال دوستانی می‌گشتم که احتمال داشت بدن آنها هنوز در زیر آفتاب سوزان شلمچه باشد. یاد آنها که می‌افتادم چشم هایم پر اشک می‌شد.
بین راه فهمیدم دیشب بچه‌ها کل خط شلمچه را پس گرفتند و تا عقبه دشمن پیشروی کردند و حدود هزار نفری را هم اسیر گرفتند. با این شاخص‌ها می‌شد فهمید که عراق باز غافلگیر شده و فکر نمی‌کرد ایران با توجه به شرایط کنونی به‌خاطر کمبود نیرو و امکانات دست به عملیات بزند.
 استقرار در خط شلمچه و پاتک عراق
وقتی خشایار از حرکت ایستاد با دستور برادر مهدی قزل لو مسئول دسته فهمیدم که باید به همراه بچه‌های تیم خودم سریع  خودمان را به پشت خاکریز برسانیم، چون منطقه زیر آتش دشمن بود و هر از گاهی صدای گلوله خمپاره‌ای شنیده می‌شد که بعد از زمین خوردن دل خاک را می‌شکافت و ترکش‌هایش زوزه کشان به اطراف پخش می‌شد؛ در جایی که خشایار متوقف شده بود کاملاً در دید دشمن بودیم و هر لحظه ممکن بود مورد اصابت تیر یا ترکش خمپاره قرار بگیریم، برای همین معطل نکردم و باوجود سنگینی تجهیزات انفرادی و کوله و اسلحه کلاشی که داشتم از خشایار پایین پریدم و شروع به دویدن به طرف خاکریز کردم؛ باید خودم و بچه‌های تیم را به سنگرهای رو باز در دل خاکریز می‌رساندم. به هر شکل بود فاصله حدود صد متری خشایار تا خاکریز را با سرعت طی کردم. بچه‌های تیم هم پشت سر من آمدند. وقتی به خاکریز رسیدیم تا حدود زیادی خیالم راحت شد. برادر علیرضا دامغانی معاون دسته ما زودتر از من آنجا بود و با دست اشاره می‌کرد به سمت او بروم. او گفت: باید اول تو نیروهای تیمت را در امتداد خاکریز پخش کنی و بعد از تیم من، تیم سید ناصر مستقر شوند. بدین ترتیب در سنگرهای روبازی که در پشت خاکریز زده شده بود مستقر شدیم و نزدیک تیربارچی و آرپی‌چی‌زن‌ها برای هر کدام سه کمک که گلوله‌های آنها را حمل می‌کردند مستقر شدند تا هر وقت گلوله خواستند برسانند. با وجود اینکه هنوز اول صبح بود اما هوا آنقدر گرم بود که با کمی دویدن عرق کرده بودم. این موضوع نشان می‌داد که روز گرمی درپیش داریم. سرم را از خاکریز بالا بردم و خوب نگاه کردم دیدم به فاصله حدود صد متر جلوتر از ما یک خاکریز دیگرهم هست، خوب که دقت کردم دیدم نیروهای دیگری آنجا مستقرند. یکی از آنها وقتی متوجه ما شد داد زد برادر شما مال کدام گردان هستی؟ من هم داد زدم گردان کمیل! شما چی؟ اوهم گفت: گردان مالک. باز پرسید: گردان شما قرار است جای ما بیاد؟ گفتم بله شما دیشب خط شکن بودید؟ گفت: بله منتظر شما هستیم که خط را از ما تحویل بگیرید. بعد از یک ساعت آنها خیلی با احتیاط و با فاصله زیاد از هم یکی یکی آمدند عقب به‌سمت ما و دیگر رسماً خط را به ما سپردند و رفتند. کم‌کم خط ساکت شد و کمتر صدای گلوله خمپاره می‌آمد. من هم که شب قبل را خوب نخوابیده بودم بدم نمی‌آمد که چرتی بزنم. شاید حدود نیم ساعت دیگرگذشت و ساعت حدود 9 صبح بود که دیدم در سمت چپ ما به فاصله حدود دویست متری نیروهای گردان دیگری در حال عقب نشینی هستند. ما دستوری برای عقب نشینی نداشتیم و باید خط را حفظ می‌کردیم. ساعتی دیگر هم گذشت و کم‌کم خط دوباره شلوغ شد. خوب که نگاه کردم دیدم یک ستون از تانک‌های عراقی در فاصله حدود 400 متری سمت چپ ما یعنی همان سمتی که ساعتی قبل عقب نشینی از آن شده بود به‌سمت ما آرام حرکت می‌کنند، تعدادی هم نیروی پیاده پشت تانک‌ها پناه گرفته‌اند. با دیدن این وضعیت فرماندهان گردان کمیل دستور آتش به سمت دشمن را دادند. آر پی چی زن‌ها که سید ناصر زینعلی هم یکی از قدیمی‌های آنها بود به سمت تانک‌ها شروع به شلیک کردند، چون فاصله نسبتاً زیاد بود گلوله‌ها دقیقاً به هدف نخورد اما حرکت ستون تانک را به علت ترس متوقف کرد، ولی بر حجم آتش دشمن که قبلاً شروع شده بود افزوده شد. سید ناصر گلوله‌اش تموم شده بود و گلوله می‌خواست اما گلوله‌ای نزدیک من نبود. ساعت حدود 12 بود و هوا  گرم‌تر می‌شد، من مجبور شدم کمی از قمقمه‌ام آب بخورم، بعد از مدتی ستون تانک دوباره حرکت کرد، باز بچه‌های آر‌پی‌چی زن شلیک کردند و چند گلوله به تانک‌ها خورد. باوجود این تانکی منهدم و منفجر نشد اما برای همین چند شلیک تانک‌ها ترسیدند و
متوقف شدند.
کمبود در همه زمینه‌ها حتی تدارکات کاملاً مشخص بود، چون از صبح آبی برای خوردن وارد خط نشده بود. تا ظهر چندین نفر از نیروها مجروح و گرمازده و سه نفر هم شهید شدند. ساعت 2 رادیوی یکی از بچه‌ها برای شنیدن خبر روشن شد وبرخلاف انتظار ما عملیات در صدر خبرها نبود اما به هر حال در لابه لای خبرها به انجام عملیات ما به‌نام بیت‌المقدس 7 و تلفات دشمن اشاره شد. خط تا حدود زیادی آرام شده بود و فرصتی برای ناهار خوردن بود. من خیلی سعی کردم غذایم را بخورم اما به‌علت تشنگی اشتهایم کم شده بود و زیاد میلی به‌خوردن نداشتم. سید ناصر هم همین‌طور بود. آب خوردن نبود و فقط کمی از آب قمقمه‌ام را خوردم تا برای بعد داشته باشم. آفتاب شلمچه به بالاترین حد خود رسیده بود و گرمای هوا هم سوزان بود. یک ساعت بعداز ناهار بود که با وجود شجاعت و فداکاری‌های بچه‌های گردان کمیل در متوقف کردن دشمن به ما گفتند آماده حرکت باشید قصد جابه‌جایی داریم. به سید ناصر گفتم قرار است چه نیرویی جای ما بیاید و منظور از جابه‌جایی چیست که گفت باید عقب نشینی کنیم؛ تازه فهمیدم منظور از این جابه‌جایی شکل محترمانه همان عقب نشینی است.

نـــــگاه
اتفاقات نیمه اول سال ۶۷ ودرس هایی برای امروزایران

عدنان پورعلی
رزمنده دفاع مقدس
‌بعد از عملیات کربلای ۵ در زمستان ۱۳۶۵ به دلایل متعددی جنگ به‌صورت فرسایشی ادامه پیدا کرد، شهادت ومجروحیت تعداد قابل توجهی از نیروهایی که بار جنگ و حضور در عملیات‌های آفندی را برعهده داشتند، مشکلات اقتصادی بسیار جدی کشور، پشتیبانی گسترده قدرت‌های جهانی و اعراب منطقه از صدام و... را می‌توان از جمله دلایلی دانست که طی سال ۱۳۶۶، شرایط را برای ایران بسیار مشکل کرد. تا فتح خرمشهر ایران دست بالا را درجنگ داشت، اما از آن مقطع، وضعیت جنگ در شرایط پیچیده‌ای قرار گرفت. از این‌رو استراتژی «فتح یک منطقه قابل توجه برای رفتن برسر میز مذاکره»، از اواسط جنگ تحمیلی در دستور کار قرارگرفت و چندین عملیات بزرگ برای تحقق آن انجام شد.
درسال ۱۳۶۷ وضعیتی پیش آمد که عراق دوباره به مانند ابتدای جنگ، توانست سرزمین‌های بسیاری را اشغال کند و نگرانی‌هایی را دامن بزند که با عکس‌العمل بموقع رزمندگان و حضور مؤثر مردم ناکام ماند.
  موضوع صدور قطعنامه‌های سازمان ملل در مورد جنگ ایران و عراق از ابتدای جنگ به دفعات صورت گرفته بود، اما به‌دلیل یک طرفه بودن مورد قبول ایران قرار نمی‌گرفت، اما قطعنامه ۵۹۸ که در تیرماه ۱۳۶۶ از سوی شورای امنیت سازمان‌ملل متحد صادر شد، نسبت به قطعنامه‌های قبلی شرایط بهتری داشت، که می‌توانست مورد تأمل قرار گیرد و سرانجام درتیرماه ۱۳۶۷ از سوی ایران مورد موافقت قرارگرفته و زمینه خاتمه جنگ را فراهم آورد. به رغم قبول قطعنامه ۵۹۸ از سوی ایران، عراق با این گمان که ایران در موضع ضعف قراردارد، اقدام به هجوم دوباره برای فتح خوزستان کرد که با حضور گسترده نیروهای مردمی این تهاجم با شکست مواجه شد و در نهایت در مردادماه ۶۷ جنگ بین ایران وعراق خاتمه یافت. پیرامون موضوع پایان جنگ و قبول قطعنامه ۵۹۸ دیدگاه‌های متفاوتی وجود دارد که بررسی و مطالعه آنها می‌تواند برای امروزما درس‌های بزرگی دربرداشته باشد.
برخی را عقیده براین است که مقطع فتح خرمشهر، بهترین فرصت برای پایان دادن به جنگ بود. چرا که می‌شد جنگ را با هزینه‌های مادی ومعنوی بسیار کمتری به پایان برد و با برخورداری از وجود افراد خالصی که پس از این مقطع و بتدریج به شهادت رسیدند در اداره امور کشور بهره‌مند شد. این عده با استناد به اسناد منتشره به تمایل امام خمینی(ره) مبنی برپایان یافتن جنگ در این مقطع اشاره کرده و بدان تمسک می‌جویند. براساس اسناد انتشاریافته از سوی مراجع رسمی و موثق، امام خمینی(ره) از جایگاه رهبرانقلاب وفرمانده کل قوا بعداز فتح خرمشهرابتدا مخالف ادامه جنگ بوده و در جلسه‌ای با حضور فرماندهان ارشد نظامی این مسأله را اعلام می‌نماید، اما در نهایت و پس‌از شنیدن استدلال فرماندهان برای ادامه جنگ، آن را با شروطی می‌پذیرد. با قرار گرفتن ادامه جنگ در دستورکار، عملیات‌های بزرگی عمدتاً با قصد تصرف هدف مهمی که بشود از آن به‌عنوان گروگان استفاده کرد، طراحی واجرا می‌شود، اما هیچ یک نتیجه مطلوبی در پی ندارد.
در سال ۱۳۶۳ استراتژی ایران برای خاتمه جنگ، رسماً تصرف یک منطقه قابل توجه بود که از سوی فرمانده عالی جنگ در دستور کار فرماندهان سپاه و ارتش قرار می‌گیرد که تصرف فاو و خیزبرداشتن نیروهای خودی به‌سمت بصره نتیجه آن است، لکن با وجود موفقیت درمنطقه‌ای که طرف عراقی برایش قابل پیش‌بینی نبود و تصرف فاو و موفقیت‌های اولیه درنزدیک شدن رزمندگان ایرانی به بصره، هدف نهایی که   به‌دست آوردن یک گروگان بزرگ برای خاتمه دادن به جنگ بود، تأمین نمی‌شود. بلکه موجب هوشیاری دشمن شده و با افزودن بیش از پیش بر استحکامات این شهر، دستیابی به تنها هدف مورد نظر را تقریباً غیر ممکن می‌کند. چرا که بصره به یک دژ نفوذ‌ناپذیر تبدیل شده وعملیات‌های بزرگ بعدی نیز این را به اثبات می‌رسانند. سال ۱۳۶۶ وضعیت ایران با توجه به بحران اقتصادی، بخصوص کاهش قیمت نفت از یک طرف و تقویت دشمن از سوی کشورهای منطقه از طرف دیگر، همچنین تحرک سیاسی جامعه جهانی به‌نفع طرف عراقی وادامه موشکباران شهرها بخصوص تهران، بسیار بحرانی شد. رخداد‌های آن سال وضعیت بسیارحساسی برای ایران پیش آورد به گونه‌ای که امام خمینی(ره) مجاب به قبول قطعنامه شد.براساس خاطرات رزمندگان حاضر در جبهه‌های جنگ در آن ایام واسناد منتشره از سوی مراجع رسمی، طی ۴ ماهه اول سال ۱۳۶۷، گردان‌های رزمی، حداکثربا یک سوم نیرو تشکیل وجهت مقابله با نفرات عراقی رهسپارمیادین نبرد می‌شدند. موضوع نامه فرمانده کل سپاه در آن ایام که طی آن درخواست‌های غیر معمولی را ازجانشین فرمانده کل قوا برای ادامه جنگ طلب کرده بود واز پی آن گزارش مقامات سیاسی - اقتصادی از وضعیت کشور، امام(ره) را با وجود سخنرانی‌ها و بیانات تأکیدی بر ادامه جنگ، به یک باره به موضع پذیرش قطعنامه وپایان جنگ کشاند. موافقان ادامه جنگ با آنکه تمامی شواهد و مستندات رسمی بیانگر اوضاع بسیار بحرانی کشوردر سال ۶۷ بوده و بروخامت اوضاع تصریح دارند، کماکان مدعی‌اند که اگر فرمانده کل جنگ(آیت‌الله هاشمی رفسنجانی)نامه فرمانده سپاه(محسن رضایی)را خدمت امام نمی‌فرستاد، دولت هم بودجه بیشتری به جنگ اختصاص می‌داد وشرایط کشور، شرایط ویژه جنگی اعلام می‌شد، ایران قادربه ادامه جنگ بود.
در برابر این فرضیه، مخالفان ادامه جنگ می‌گویند، حتی اگر نامه فرمانده سپاه هم به‌دست امام نمی‌رسید، بازهم منطقی‌ترین کار، اگرچه با تأخیر، پایان دادن به‌جنگ پرهزینه بود، چراکه اسناد می‌گویند، کل بودجه کشور۵۰درصد مستقیم و۵۰ درصد به‌طور غیرمستقیم صرف جنگ می‌شده است. چرا که50 درصد دیگربرای تأمین حداقل‌های زندگی مردم اعم از دارو، کالاهای اساسی و... در راستای تأمین اهداف جنگ بوده است. فرآیندی که به ختم جنگ منجرشد، می‌تواند برای امروز کشور درس‌های بسیاری به‌دنبال داشته باشد که عمده‌ترین آن پیش‌بینی بموقع وتصمیم قبل از مواجهه با اجبارهای تاریخی است و منافع ملی همواره بایستی در ر‌أس مطالبات و دغدغه همگان باشد.


آدرس مطلب http://old.irannewspaper.ir/newspaper/page/7386/15/547500/0
ارسال دیدگاه
  • ضمن تشکر از بیان دیدگاه خود به اطلاع شما رسانده می شود که دیدگاه شما پس از تایید نویسنده این مطلب منتشر خواهد شد.
  • دیدگاه ها ویرایش نمی شوند.
  • از ایمیل شما فقط جهت تشخیص هویت استفاده خواهد شد.
  • دیدگاه های تبلیغاتی ، اسپم و مغایر عرف تایید نمی شوند.
captcha
انتخاب نشریه
جستجو بر اساس تاریخ
ویژه نامه ها