شعری منتشر نشده از مسعود کیمیایی



اسبی هستم
که با قلب دویده‌ام فکر می‌کنم
با خودم هستم
فکر می‌کنم
کدام خودم هستم
ده‌ها بار نعل عوض کردم
هزاران بار عرق‌گیری شدم
تنفر از فلز و شلاق
فلزی که مهمیز می‌شود و
به تنم کوبیده می‌شود
فلزی که در دهانم بجای علف
جویده می‌شود
در تمام غروب‌ها
در تنم، تنها شدم
در چندین قله
با دو دست بلند شدم
روی دو پایم
بسیار شیهه‌ها کشیدم
تا به مادیانی زیبا
به عشق شدم
 
مرا هدیه می‌خواستند
شاه به شاه
فرمانده به فرمانده
دست زنانشان که
صاحبانم بودند بر تن تیمار شده‌ام
کشیده می‌شد.
در دو جنگ
فرمانده‌هایی را نجات دادم
تا سرفه کردم
تا سرفه‌ها کردم
تو ای مادیان زیبای من
رفته بودی به سرزمینی که
سرزمین اسبان نبود
با دروغ تو را از من
جدا کردند و تنها
رها کردند
برای بارکشی ـ نه جنگ
نمد به سم‌هایم بستند
صاحبان دزدم
شلاق‌ها به تنم زدند
 
دیگر مرا به کارهای پست می‌بردند
خسته‌ام کردند
میان یال‌های نشسته‌ام
تن بی‌جانم
مانده‌ام تنها و بی‌ کره و دوست
روزگاری شد که
بی‌علف ماندم.
تا تن سبز چرا
از یادم رفته باشد
سم‌های ساییده‌ام بی‌مصرف
دندان‌های زرد شکسته‌ام بی‌کار
قفسی در انتهای اصطبل
بی‌هوده‌ام کرده بود
چه آرام و فجیع
به تاریکیم بردند
کجاست بوی علف و دریا
کجاست دست زنی
که مرا نوازش می‌کرد
و من بیاد مادیانم
از میان دو چوب شکسته‌ی دیوارِ اصطبلم
 
با تردید افسرده‌ام می‌بینم
که آن دریاست؟
چرا دیگر صداهای مادیانی مرا صدا نمی‌زد
چرا دیگر با هم علف‌های سبز نخوردیم
نفس‌های خسته و نزدیک بمرگم
به سکوت می‌رود
من تمام یارم را
تمام تو را
با قلب دویده‌ام عاشق شدم
روزی از دریا
هزاران مادیان زیبا
بیرون خواهند شد
شیهه‌ها خواهند کشید و
بسمت من خواهند شد
و من تو را در نشستگی
پیدا خواهم کرد و به خانه‌ای دیگر
خواهم برد
که به دریا و علف و عشق
تردیدی نباشد

آدرس مطلب http://old.irannewspaper.ir/newspaper/page/7405/14/549730/0
ارسال دیدگاه
  • ضمن تشکر از بیان دیدگاه خود به اطلاع شما رسانده می شود که دیدگاه شما پس از تایید نویسنده این مطلب منتشر خواهد شد.
  • دیدگاه ها ویرایش نمی شوند.
  • از ایمیل شما فقط جهت تشخیص هویت استفاده خواهد شد.
  • دیدگاه های تبلیغاتی ، اسپم و مغایر عرف تایید نمی شوند.
captcha
انتخاب نشریه
جستجو بر اساس تاریخ
ویژه نامه ها