سربلندی در امتحان سخت






سیداحمد قشمی
آزاده
22 مرداد بود، به‌نظرم روز چهارشنبه. ساعت حدود 11 صبح بود که از بلندگوها اعلام کردند اطلاعیه‌ای مهم از طرف صدام بزودی قرائت می‌شود. همه جمع شدیم زیر بلندگوها. نگران بودیم که دوباره صدام چه خوابی برایمان دیده است.
هنگامی‌که پیام آیت‌الله هاشمی رفسنجانی، رئیس‌ جمهوری وقت برای آزادی اُسرا پخش شد و همه از صحت خبر آزادی مطمئن شدند، غوغایی به‌پا شد. بچه‌ها درحالی‌که همدیگر را در آغوش می‌کشیدند هم اشک شوق می‌ریختند و هم اشک جدایی. هنوز باورکردنی نبود که داشتم بعد از 10 ‌سال به وطن برمی‌گشتم. این سفر طولانی داشت به لحظه‌های پایان خودش نزدیک می‌شد.
قریب 15 روز پس از توافق بین ایران و عراق، در 26 مرداد 1369 تبادل اُسرا آغاز شد. ما گروه چهارم از اُسرای موصل بودیم که تبادل می‌شدیم.
سال‌های‌سال، با بچه‌ها در کنار هم زندگی کردیم و همه ناملایمات و سختی‌ها را باهم پشت سر گذاشتیم. سال‌های‌سال، شبانه‌روز چشم ‌در چشم هم داشتیم و بیشتر از پدر، مادر، خواهر و برادر همدیگر را احساس کردیم. دل‌هایی که با محبت و عشق و علاقه به ‌یکدیگر گره خورده‌ بودند حالا باید جدایی را حس کنند. مهم‌تر از آن، دوستان و همراهانی بودند که بخشی از عمر اسارت را در کنار هم بودیم، اما رفیق نیمه‌راه شدند و با نام شهدای غریب اسارت همان جا ماندند. بدجوری جای خالی‌شان را حس می‌کردیم؛ جای خالی شهیدان سعید گیلاوندها، علیرضا اللهیاری‌ها و ده‌ها و صدها شهید غریب دیگر غم بزرگی بود که باید در کنار شاد‌ی بازگشت همراه خود برمی‌داشتیم و به وطن می‌بردیم.
شکوفایی در تنگنای اسارت
روزهای بلند و تلخ اسارت یکی‌یکی از جلوی چشمانم عبور می کرد، روزهای سور و سوگ، روزهای تلخ و شیرین، برگزاری جشن‌ها و ایام‌الله. جشن‌های پیروزی انقلاب اسلا‌می ‌که در اسارت به شکل‌های مختلف برگزار می‌شد. شنیدن داستان روزهای قبل از پیروزی انقلاب اسلامی و دوران ستم‌شاهی از زبان عزیزانی که سوابق مبارزاتی و زندان ساواک را داشتند. تئاتر، نمایش، مسابقات قرآن، شعرخوانی، خاطره‌گویی، سرودخوانی، حفظ حدیث و گفتار معصومین، نقاشی، خطاطی و امثال آنها که با رعایت همه مسائل امنیتی و دور از چشم عراقی‌ها، با گماشتن نگهبان انجام می‌شد. همه این اتفاق‌ها در لحظه‌های پایانی اسارت جلوی چشمم بود. مسابقات خطاطی و نقاشی با شیو‌ه‌های ابتکاری بدون قلم و کاغذ، برگزار می‌شد که شرح و بسط آن کتابی ‌قطور و طولانی خواهد شد. بچه‌های عرصه هنر تئاتر و نمایش را برگزار می‌کردند. ساخت اسلاید، فیلم، عکس و چاپ مجله از برنامه‌های اسرا در روزهای ملی و مذهبی ‌بود و با خلاقیت‌ها و ابتکارهای منحصر‌به‌فرد تهیه می‌شد که تشریح آنها در باور هیچ‌کس نمی‌گنجد؛ از هیچ همه‌چیز داشتیم.
مگر باورکردنی است که حتی یک مدادرنگی نداشته باشی، ولی عکس رنگی امام(ره) را با 20 متر عرض و طول و با ده‌ها رنگ متنوع و زیبا ترسیم کنی و در معرض دید بچه‌ها قرار دهی، آن‌هم در قلب دشمن بعثی با هزاران خطر؛ مگر باورکردنی است که دستگاه تایپ و چاپ نداشته باشی، ولی مجله‌ای تحویل اُسرا بدهی که انگار از معروف‌ترین چاپخانه‌های معتبر بیرون آمده است و از محتوای علمی و سیاسی بالایی برخوردار باشد؛ مگر می‌شود از هیچ فیلم و اسلاید بسازی و سینما راه بیندازی ...
باید همه اینها را یکی‌یکی برمی‌داشتم و کنار وسایلم می‌چیدم.
از صورت عراقی‌ها پیدا بود که آنها هم از رفتن‌مان خوشحالند. اگرچه معلوم نبود بعد از این صدام می‌گذارد آب خوش از گلویشان پایین برود یا نه. آن ‌شب برایمان صبح نمی‌شد. ازطرفی اشک شوق می‌ریختیم و ازطرف دیگر ناراحت جدایی از دوستان‌مان بودیم. عکس‌های یادگاری رد و بدل می‌شد. بچه‌ها پشت عکس‌ها نشانی خود را می‌نوشتند. آن شب نماز را به جماعت خواندیم و آمدیم بیرون آسایشگاه.
بالاخره روز 26 مرداد 1369 درِ آسایشگاه باز شد. این بار باز شدن درِ آسایشگاه معنی دیگری داشت. از آمار و اتاق بالا و شکنجه خبری نبود.
بچه‌ها شروع کردند به جمع‌کردن وسایل‌شان. من هم وسایل کمی را که داشتم یک‌جا گذاشتم، کتاب، تسبیح گِلی، دشداشه‌ای که روی آن دعای جوشن ‌کبیر نوشته و متبرک به اماکن مقدس کرده بودم، نامه‌ها و عکس‌ها و همه یادگاری‌های روزهای بلند اسارت. چیز دیگری نداشتم همه داشته‌هایم در 10 ‌سال اسارت همین بود!
لحظه پرواز فرارسید
برای بچه‌ها قرآن و لباس سربازی آوردند. می‌گفتند هدیه سیدالرئیس صدام است. چه روزها و شب‌‌هایی که در آرزوی داشتن قرآن جداگانه می‌سوختیم.
انگار خواب می‌دیدیم؛ اتوبوس‌ها، یکی پس از دیگری وارد اردوگاه می‌شدند. 40 ‌نفر 40 ‌نفر سوار می‌شدیم. از کابل‌های عراقی‌ها و فریادهای وحشتناک و خشن دیگر خبری نبود. یک سرباز عراقی جلو و یکی هم عقب نگهبانی می‌دادند. 10 ‌اتوبوسِ اول به سمت مرزهای خسروی و قصر شیرین حرکت کردند. لحظه‌ها خیلی دیر می‌گذشت. تازه‌ داشت باورمان می‌شد که خواب نیستیم. یادم است کنار برادر خوش‌نیت نشسته بودم.
حدود ساعت 11 صبح بود که به نزدیک مرز رسیدیم. عملیات تبادل در مرزها آغاز شده بود. عراقی‌ها یکی‌یکی اسا‌می ‌بچه‌ها را می‌خواندند و آنها دوان‌دوان به طرف مرز ایران می‌رفتند که چند متری بیشتر فاصله نداشت. دلهره داشتیم که نکند دشمنی‌ها دوباره باعث برگرداندن‌مان شود. لحظه‌شماری می‌کردیم که پا به خاک پاک ایران بگذاریم و سجده شکر به‌جا بیاوریم. از شوق دیدار سرزمین ایران اشک از چشم‌ها جاری بود. باور آزادی بسیار سخت بود، لیکن به لطف خداوند متعال تحقق پیدا کرد.
 بچه‌ها یکی‌یکی می‌رفتند سمت چادرهای عراقی؛ آنجا اسامی‌مان را ثبت می‌کردند. عراقی‌ها هیچ شباهتی به دشمن دیروز نداشتند و با آرامش حرف می‌زدند. دیگر خبری از فریاد گوشخراش عراقی‌ها نبود.
بعد از سجد‌ه و نماز شکر به درگاه الهی، سوار اتوبوس‌های ایران ‌شدیم. این بار، دیگر در اتوبوس‌های ایرانی بودیم؛ حس خیلی خوبی بود. کمی جلوتر، اطراف روستاهای قصر شیرین و سرپل‌ ذهاب مردم، اعم از زن و مرد را دیدیم که به شادی و پایکوبی‌ مشغول بودند. تعدادی از زنان کُرد هم مشغول چوپی‌گرفتن و ابراز شادمانی بودند. طبیعی بود، 10 سال نبودیم و آنچه می‌دیدیم، از موسیقی تا رقصیدن‌ها، در باورمان نمی‌گنجید، ولی کم‌کم توجیه شدیم. شعارهای مردم شادی‌بخش بود: آزاده قهرمان، خوش‌آمدی به ایران و...
دیگر یک آزاده بودیم. در اولین محل بین‌راهی که ثبت‌نام، آمارگیری و صدور کارت شناسایی را انجام می‌دادند، سفره ناهار را پهن کردند؛ غذا چلومرغ بود و برای هر نفر یک نوشابه گذاشته بودند. بچه‌ها با تعجب می‌گفتند برای هر نفر یک نوشابه گذاشتند! نوشابه‌ای که در مدت اسارت خوابش را هم نمی‌دیدیم. مسئول غذا پشت ‌سر هم فریاد می‌زد: غذا آماده‌ است، بیایید سر سفره بنشینید. بچه‌ها هم می‌گفتند ما غذا خوردیم. درست هم می‌گفتند، ما غذا خورده بودیم، اما غذاها دست‌نخورده باقی مانده بود؛ چراکه بچه‌ها معده‌هایشان جمع شده بود و نمی‌توانستند بیشتر از سه‌چهار قاشق بخورند.
برادران سپاه در پاسگاه‌های مرزی آزادگان را تحویل ‌گرفتند و به قرنطینه بردند. محل قرنطینه در پادگانی نزدیک اسلام‌آباد بود. من داخل سوله‌ای 30-20 ‌‌نفره بودم. در قرنطینه تلاش می‌کردند تا عملیات ثبت‌نام بچه‌ها، صدور کارت ‌شناسایی، غربالگری و آزمایش به‌سرعت تمام شود و آزادگان هرچه زودتر به آغوش خانواده‌ برگردند. فقط افراد خاص و شناخته ‌شده ازجمله مسئولان، فرماندهان نیروهای مسلح و دست‌اندرکاران می‌توانستند وارد فضای قرنطینه شوند. حاج‌حسین همدانی، مرتضی قربانی، برادر آذربون، برادر مالکی و تعدادی از یاران و همرزمان بازمانده از قافله شهدا، بخصوص هم‌سنگران قصر شیرین و سرپل‌ ذهاب در محل قرنطینه به دیدار ما آمدند. یادآور سال‌های قبل از جنگ که در سرپل‌ ذهاب و قصرشیرین بودیم.
شرمساری در برابر جست و جوها
من آن لحظه فقط یک نگرانی داشتم که اگر برادر آذربون از خواهر‌زاده‌اش، سعید گیلاوند خبری بگیرد، به او چه بگویم. سعید در خانقین همراه ما بود اما در همان روزهای اول او را، به‌بهانه پاسداربودنش، شهید کردند. بعدازآن، ما دیگر هیچ‌ وقت او را ندیدیم. آنچه از آن می‌ترسیدم اتفاق افتاد و غلامرضا آذربون بالاخره از سعید سؤال کرد...
به ‌اندازه 9‌ سال برایشان حرف داشتم، ولی گذاشتم به وقتش. به‌هیچ‌ وجه حضور خانواده‌ها در قرنطینه امکان‌پذیر نبود؛ البته پسرعمویم، سیدایرج قشمی که جانباز 70 درصد و پاسدار بود، توانست به آنجا بیاید.
بعد از دو روز، قرنطینه به پایان رسید. دیگر وقت آن بود که بچه‌ها به شهر و دیار خودشان برگردند. بعضی از خانواده‌ها بیرون قرنطینه منتظر بودند تا فرزندان‌شان را تحویل بگیرند. هیچ‌کس نمی‌توانست جلوی اشک شوق بچه‌ها را بگیرد. تعداد زیادی اتوبوس در خارج از پادگان پشت‌ سر هم ردیف شده بودند برای بردن بچه‌ها. بنا بود آزادگانی را که راه‌شان دور بود با هواپیما بفرستند. شهرستان همدان 460 آزاده داشت که باید از اردوگاه‌ها و مرزهای گوناگون به شهرهای خود می‌رفتند. داستان اتوبوس 23 نفری ما کاملاً متفاوت بود!
ما با تعدادی از بچه‌ها هم‌قسم شده بودیم که پا به همدان نگذاریم مگر اینکه اول به شهرستان اسد‌آباد و به منزل شهید اللهیاری برویم. می‌خواستیم ببینیم آیا قسمت آخر خواب شهید تعبیر شده است یا نه. وقتی در زندان ابوغریب بودیم، شهید پیش من آمد و گفت: «آقاسید، من شهید می‌شم. در خواب همسرم رو دیدم که لباس مشکی به تن داشت و دست دختری در دستش بود. به همسرم گفتم این دختربچه کیه؟ گفت دختر شماست. گفتم دخترم چند سال داره؟ گفت 10 سال. بعد کوله‌پشتی‌ام رو برداشتم و روی ‌دوشم انداختم تا برم جبهه. اونا هم پشت ‌سرم اومدن. باران شدیدی می‌بارید. خداحافظی کردم؛ دستای همسرم و دخترم هم به علامت خداحافظی بالا بود. آنقدر باران باریده بود که تا زانو رفتم توی آب. دیگه اونا رو ندیدم...» علیرضا مدام تکرار می‌کرد که من شهید می‌شوم!
یکسره رفتیم سمت اسدآباد. هنگامی‌که اتوبوس به اسدآباد رسید، رفتیم به فرمانداری شهر تا ازآنجا به منزل شهید علیرضا برویم. هماهنگی‌های لازم انجام شد و راه افتادیم سمت منزل شهید اللهیاری. نزدیک منزل در کمال ناباوری همسر علیرضا و دختر 10 ‌ساله‌اش ایستاده بودند. ما از شدت تعجب خیس عرق شده بودیم. همگی مات ‌و مبهوت به داخل منزل‌شان رفتیم. در اتاق کوچکی تنگِ‌ هم نشستیم. همسر علیرضا به ما نگاه می‌کرد. داستان را برایش تعریف کردیم. نام دختر علیرضا همان‌طوری که خودش در خواب دیده بود، فاطمه بود!
بعد از پایان این دیدار و ملاقات عجیب و تکان‌دهنده، با اتوبوس حرکت کردیم سمت همدان. ورودی همدان از دیدن جمعیت استقبال‌کنندگان شوکه شدم؛ اصلاً انتظارش را نداشتم. تعداد زیادی از اقوام و دوستان آنجا بودند. پیاده‌مان نکردند فقط از پنجره با آنها دست ‌دادیم. مردم ورود آزادگان را جشن گرفته بودند. تمام شهر آذین‌بندی شده بود. صدای سرودهای شاد و انقلابی همه‌جا را پر کرده بود. بازار گل ‌و شیرینی داغِ ‌داغ بود.
از آنجا ما را یکسره بردند سپاه همدان. پدر و مادرها و خانواده را با مدارک شناسایی‌ به داخل راه می‌دادند. لحظه خاصی بود، شوخی نبود،9 سال یعنی یک عمر. به‌اندازه 9 قرن دلتنگ‌شان بودم. هر دوی آنها حسابی پیر شده بودند. دیدن فرزندشان که با 50 کیلو وزن برگشته بود برای آنها همان اندازه دردناک بود که دیدن شکستگی آنها برای من. همه اقوام نزدیک آمده بودند. چقدر جای پسرعمویم، شهید سیدحمید قشمی که سال 1361 در مهران شهید شد و پدرش، عموی مرحومم، آنجا خالی بود.
امروز 30 سال از ایام آزادی‌مان می‌گذرد اما هنوز پاسگاه فرسوده تیله‌کوه و لحظه ‌لحظه‌های امتحان سختی که برایم 10 سال طول کشید، در من نفس می‌کشد.

آدرس مطلب http://old.irannewspaper.ir/newspaper/page/7421/15/551602/0
ارسال دیدگاه
  • ضمن تشکر از بیان دیدگاه خود به اطلاع شما رسانده می شود که دیدگاه شما پس از تایید نویسنده این مطلب منتشر خواهد شد.
  • دیدگاه ها ویرایش نمی شوند.
  • از ایمیل شما فقط جهت تشخیص هویت استفاده خواهد شد.
  • دیدگاه های تبلیغاتی ، اسپم و مغایر عرف تایید نمی شوند.
captcha
انتخاب نشریه
جستجو بر اساس تاریخ
ویژه نامه ها