به مناسبت سیامین سال ورود آزادگان
پیروزی بدون اسلحه
رحیم قمیشی
نویسنده و آزاده
اســــــــــــارت، غریبی، زندانی شدن در دست دشمن، بیخبری از خانواده، انتظار برای پایان جنگ، شنیدن ســـــــــــخنهای دروغ منافقین، تحقیر دائمی و... دردهایی نبودند که هر کسی بتواند تحمل کند و کمرش خم نشود.
اما 30 سال پیش در چنین روزهایی آزادهها با کمرهایی راست برگشتند. با لبهایی متبسم و چهرههایی گشاده. مفقودهای جنگ بویژه آنها که از سال ۱۳۶۵ در عملیات کربلای ۴ و ۵ و سایر عملیاتهای مهم آن سال اسیر شده و سالها به صورت مخفیانه در عراق نگهداری شدند، درد و رنجشان مضاعف بود. نه خانواده آنها میدانستند اسیر شدهاند یا شهید، نه نامهای میتوانستند بنویسند، نه دریافت کنند. بسیاری را برایشان مجلس ختم گرفته بودند.
چگونه میشد این مصیبتها را سپری کرد و با روحیهای بالا همچنان ایستاد؟ و باز خندید و باز خدا را شکر کرد و باز لهله زد؛ کِی میشود برگشت ایران و ادای دین کرد به کشور و مردم مهربانش. سالهای دراز مفقودی هزاران اسیر ایرانی در عراق، هرگز در تاریخ جنگ به خوبی شکافته نشده، مقاومت یک انسان تا کجا میتوانست باشد؟ آنچه میخواهم به آن بپردازم همین نکته است. دلیل معجزه آن مقاومت و ایستادگی چه بوده است؟ پرسشی که پاسخش واقعاً دشوار است.
ورود به دنیایی نو
جنگ را در توپ و تفنگ دیدن، در کشتن و کشته شدن دیدن، در منهدم کردن و شکست دادن دیدن، یعنی ظاهر جنگ را بر محتوای آن نشاندن. همان اشتباهی که بسیاری کرده و هنوز میکنند. با شروع اسارت، دنیای ظاهری جنگ آن لباس گول زننده را از تن برداشته و اسیر را ناخواسته وارد دنیایی میکند که دیگر دشمن آن دیوِ دندانتیزِ گوشدرازِ چشم قرمز نیست. او هم یک انسان است و تو هم مقابلش یک انسان.گفتنش ساده اما عمقش تکاندهنده است. همان که در آرزوی کشتن تو بود میبیند تو هم میخندی، تو هم محبت داری، تو هم انسانی هستی شبیه خودش. و تو نیز میبینی او هم خانواده دارد، بچههایش منتظرش هستند، دستهایش ترک خورده، پیشانیاش پر از چین و چروک شده و سالهاست منتظر پایان جنگ است! دنیایی که هرگز آمادگی دیدنش را نداشتی. مهمترین ویژگی دنیای جدید اسرا و مفقودین زندگی اجباری با دشمن بود، «بدون اسلحه.» تا وقتی اسلحه در میان است، آنکه اسلحهاش قویتر است، آنکه تاکتیک جنگیاش برتر است، آنکه انگیزه رزمش و کشتنش بالاتر است، آنکه عقبه محکمتری دارد، آنکه زور و خشم بیشتری دارد، بالاتر است. جنگ است و اصول و چارچوبهای خودش. ناگهان همه چیز به هم میریزد. نه تو اسلحه داری، نه نگهبانت! صبح و شب مجبورید چشم به هم بدوزید، او گر چه حاکم است و تو محکومش، اما در فضای بسته اردوگاه هر دو محکومید، محکوم به سرنوشتی که در دستان هیچ کدامتان نیست! جنگ همچنان هست، او آرزویش شکست توست، اما اینجا دیگر جنگ با همان ماهیت واقعیاش، خودش را به نمایش میگذارد. آنجا تازه میفهمی جنگ اسلحهها، یک جنگ بچگانه بود، با همه هیبتش، با همه ترسش، با همه وحشتش. آنجا اسلحهها بودند که تنها با تنها کار داشتند، اینجا جنگ در تمام وجودت خود را نشان میدهد!
دنیایی عجیب و باور نکردنی
گر چه میبینی او هم انسانی است شبیه تو، و تو هم با او همدرد، گر چه میبینی او هم فریب صحنهآرایی دشمنان را خورده، اما در همین دنیای نو، او میخواهد ثابت کند تو فریب خوردهای! و تو به عکسِ او. او میخواهد ثابت کند تو بدون اسلحه هیچ نیستی و تو همین را میخواهی به او بگویی.
او میخواهد بگوید بزرگتر است و تو میخواهی ثابت کنی هرگز با اسارت هم کوچک نشدهای. دنیایی جدید، جنگی واقعی، جنگی که میشود بدون کشتن و تیرباران و دوئل آن را آغاز کرد. دیگر جنگی است که «خردمندتر» پیروز خواهد شد، نه زورمندتر!
دنیای بایدها و نبایدها!
همان روز اولِ اسارت، عراقی میفهماندت «اخی اخی» نباید بگویی، با شلاق حالیات میکند. برادر برادرهم بدش میآید، کلمه رسمی و اجباری میشود «سَیدی» آقای من! و هر دستور بی منطقی را باید جواب بدهی «نَعَم سَیدی» چشم سرورم! روزهای اول به خود میپیچی، حس میکنی یک آدم عقدهای، دارد تحقیرت میکند. با عذاب وجدان مردک مغرور را صدا میکنی «سیدی مای ماکو»، سرورم آب نداریم! و او بعد از چند بار تکرار و التماست، شاید اجازه دهد آب برداری، او به نظرش میرسد خیلی تو را کوچک کرده!
اما عجیب است، بعد از دو سه روز صدا کردن همان مردکی که از دیدنش بدت میآمد و هنوز آرزوی مرگش را داری، ناگهان میبینی گفتن کلمه سیدی به او، اصلاً بزرگش نکرده، گفتن این کلمه تو را بزرگ کرده است!
چه حکایت غریبی، چرا زودتر کسی این را به تو یاد نداده بود، دشمنت را هم تکریم کنی خودت را بزرگ کردهای! خدای من، چه میبینم! تا حالا تصور میکردی تحقیر دشمن لذتبخش است، انرژیزاست، شادیآور است، اما او ناخواسته یادت میدهد احترام به دشمن لذتش بیشتر است، دشمنت با همه خبائثش وقتی تو احترامش میکنی، بیشتر میشکند، کم میآورد، او بیشتر به خود میپیچد.
اینجا جنگ دیگر پوششاش کنار رفته، اسلحهها از کار افتادهاند، کار هم میکردند در برابر این جنگ جدید و واقعی هیچ نبودند!
اینجا دو فرهنگ زورآزمایی میکنند.بایدها و نبایدهای حقیرانه، حاکم را محکوم میکند!
کتک زدن او را خُرد میکند، کتک خوردن اما تو را بزرگ! او به تو گرسنگی میدهد، اما خودش زجر میکشد! گرسنگی میکشی، لذت میبری. اینجا حس میکنی جنگ ابعاد دیگری داشته که پیشرفتهای زمینی، هوایی و دریایی در برابرش هیچ بودهاند.اینجا آن که انسان تر است پیروز می شود!
مأمور و معذور!
عراقی که کم میآورد، گاه به ترحم میآید! یواشکی به تو میفهماند اینجا دیکتاتوری است، اینجا شکنجه هست، اینجا ترحم نیست، اینجا نظام است، تو را با شلاق محکم نزنم خودم باید شلاق بخورم، به تو گرسنگی ندهم، لحظهای با تو بخندم، خشمت نکنم، تحقیرت نکنم، خودم به زندان خواهم رفت! و حالا تو کتک خورده، میشنوی او میخواهد بگوید مأمور است و معذور، و لابد معذب!
دیگر تو به او ترحم میکنی، به حقارتش، به ترسش، به کوچکیاش، به ناچیزیاش! و حس میکنی تو که هنوز در غربت به پای عشق به وطنت و غرورت ایستادهای، چقدر بزرگی. تو مأمور و معذور برایت خندهدار است، عقل داری، او «المأمور قاتل» هم برایش پذیرفتنی است! احساس لذتی میکنی ناشناخته. اینجا تو بدون شلیک یک گلوله داری پیروز میشوی.
بدون هزینههای هنگفت بدون نشان دادن اقتدار ظاهری چه باور نکردنی است!
فرجام نو
جنگ دارد به ماهها و روزهای آخر میرسد، فرماندهان عراقی میگویند فاو را پس گرفتیم، جزایر را پس گرفتیم، کیلومترها به داخل ایران رفتیم، دوباره رسیدیم به دروازههای اهواز، گیلانغرب را گرفتیم، داریم به طرف تهران میرویم و... و خبر میرسد مردم باز برخاستهاند، همان مردم، همانها که همه بار جنگ روی دوش شان بود، و میدیدند دیگرانی با دروغ افتخار آن ایثارها را مصادره میکنند. همان مردمی که از جنگ جز سختیاش را لمس نکردند، دوباره میآیند، برمیخیزند، میدانند جز خودشان، جز عزمشان، جز پایمردیشان هیچ قدرتی، هیچ تجهیزاتی، هیچ توانایی پوشالی و پر طمطراقی حافظ شان نیست. دوباره دست به هم داده، یکی شده، برخاستهاند. و دشمن میترسد...حتی بدون دریافت یک تیر غافلگیر میشود. اینها چه مردمی هستند!؟ این چه ارتشی است، چه سپاهی است، بعد از هشت سال همچنان ایستاده، به اتکای همین مردم. تو کیلومترها آن طرفتر، میان اردوگاه، دست بسته، احساس غرور میکنی، مردم هنوز هستند، همان مردم، همان صاحبان کشور، همانها که در خطر و در ساختن ایران، خودی و ناخودی نمیکنند، ترک و عرب و فارس و کرد نمیکنند، شیعه و سنی نمیکنند، شمال و جنوب نمیکنند!همان مردمِ یک دست.قطعنامه پذیرفته شود یا نشود.عراق عقب برود یا نرود.تو نصف عراق را بگیری یا نگیری.احساس پیروزی میکنی!
آنجا که مردم با یک روح واحد هستند، آنجا که دستشان در هم است، آنجا که مردم همراه هم هستند، آنجا بوی پیروزی میپیچد!
همان بویی که سالها در اردوگاه حس میکردی، همان بویی که در طول اسارت همراهت بود. همان که نگهبانهایت نداشتند. و «سیدی»هایی که هر کار میکردند آخرش حقیر بودند و این را در چشمانشان میدیدی. تنها به روی خودشان نمیآوردند.
آزادی غیرمنتظره
ناگهان میگویند کولهات را بردار میخواهی آزاد شوی! باور نمیکنی. اشکهایی که روی گونهات میغلتند میگویند باید باور کنی. آزادیای ناباورانه، در آسمانها بال میزنی، یعنی باز سرسبزی را میبینم؟ باز کشورم، باز خانوادهام، باز خندههای از ته دل، باز سفرههای با غذای گرم، آب خنک، کولر، ستارههای شب...و باز همان مردم یکدست و یکدل را میبینم، همان مردم بیادعا که جنگ را گرداندند و هیچ نخواستند.همان مردمی که آزادم کردند و به روی خودشان نیاوردند!در آسمان معلقی که سوار اتوبوسات میکنند، یک چشم به هم زدن آزادی ای که منتظرش نبودی رسیده، مثل همیشه، بی مقدمه، مثل همه خبرهای خوش واقعی!
در کشورت داری نفس میکشی
اسرا خندان و ایستاده، مفقودهای پیدا شده در آغوش مردم، سربازها روی دوش مردم، پاسدارها روی سرشان، بسیجیها در قلبشان، مردم میخندند، همه میخندند، تکه ای از روح مردم برگشته، پارهای از قلب مردم برگشته، فرزند میهن به آغوش مادرش برگشته. احساس میکنی مال خودت نیستی، مال خانوادهات نیستی.مال همین مردمی.
حس میکنی آنچه از خدا خواسته بودی هزار برابرش را به تو داده، از خدا خجالت میکشی، از مردم خجالت میکشی.
زندگی نو میخواهد شروع شود.زیباییهای نو.آرزوهای نو.حس و طعم پیروزی. پیروزی بدون اسلحه.آن هم در جنگی تمام عیار!
ارسال دیدگاه
- ضمن تشکر از بیان دیدگاه خود به اطلاع شما رسانده می شود که دیدگاه شما پس از تایید نویسنده این مطلب منتشر خواهد شد.
- دیدگاه ها ویرایش نمی شوند.
- از ایمیل شما فقط جهت تشخیص هویت استفاده خواهد شد.
- دیدگاه های تبلیغاتی ، اسپم و مغایر عرف تایید نمی شوند.
ویژه نامه