ساعتی در قطعه فرشتگان
یکی بود، یکی نبود
مریم طالشی / سبحان، ساکت نشسته و دارد به کیک تولدش نگاه میکند. دو تا دستش را توی دهانش کرده؛ دستهایی که همیشه همانجا میمانند و همین طور کیک تولد سفید و صورتی پیش روی او؛ و سبحان که تا ابد 3 ساله خواهد ماند.
«لی لی لی لی حوضک، جوجو اومد آب بخوره افتاد تو حوضک... به به به که چقدر قشنگه، به به به به که چه شوخ و شنگه»
این را زیر عکس تولد بچه که حالا به نظرم میرسد غمگینترین عکس ممکن است، حک کردهاند. روی سنگهای کوچک قطعه فرشتگان بهشت زهرا(س)، از این دست نوشتهها زیاد است. بیشترشان قربان صدقهاند؛ عشق مامان، نفس بابا، عزیز داداش، مسافر بهشت، داماد بهشت که این یکی بدجوری دل آدم را میسوزاند. این را بالای سنگ قبر ابوالفضل فتوحی یزدی نوشتهاند که لبها را به هم فشرده و دکمه بالای پیراهن را توی عکس چفت کرده و موها را یکوری شانه کرده و 6 سال زندگی کرده و اگر حالا بود 11 ساله میشد. میشود او را با همان چشمهای درشت و موهای لخت در 11 سالگی و 21 سالگی تصور کرد، زمانی که پسر جوانی شده و دانشجوست. میشود 31 سالگیاش را هم حتی تصور کرد که ازدواج کرده و خودش بچه دارد.
بچهها را هیچ جوره نمیشود غمگین تصور کرد، حتی در آن عکسهای حک شده روی سنگهای سیاه. انگار با آن چشمهای درخشان و صورتهای خندان به استقبالت میآیند. در قطعه 31 غم عالم به دل آدم میریزد از تماشای آن همه لبخند خاک شده.
قطعه فرشتگان یا همان قطعه کودکان، جزو قطعههای قدیمی بهشت زهرا(س)ست و از قطعات اولیه محسوب میشود. قبرهای قدیمی، رنگ رفته و همشکلند اما جدیدترها شکل و شمایلشان کاملاً متفاوت است. بیشتر شبیه مهدکودکی از کودکان خاموش است. بالای سنگ قبر پسربچهای، یک ماشین مسابقه حکاکی کردهاند و دور تا دور مزار دختر کوچولویی را جوری با ریسه و کاغذهای رنگی تزئین کردهاند که انگار برای جشن تولدش تدارک دیدهاند. ریسههای رنگی در باد تکان میخورند و زیر نور آفتاب میدرخشند. بعضی سنگها را هم با نایلون پوشاندهاند تا احتمالاً تمیز بماند، انگار پدر و مادرها به هر شکل میخواهند مراقب کودکان شان باشند، حتی وقتی دیگر جان ندارند.
چه چیزی بالاتر از جان را میشود متصور شد؟ جان بخشیدن عادیترین و در عین حال عجیبترین کار دنیاست؛ به دنیا آوردن. «پسرم با اصرار خودت پای به این دنیا گذاشتی و دیدی که این دنیا جای تو نیست و چه خوب که به سوی خالق خود پرکشیدی. دلمان همیشه برایت تنگ است.» این را روی مزار کودکی نوشتهاند که تنها 6 روز در این دنیا زیسته است. آدم یک عمر در این دنیا زندگی میکند و به خیال خودش هیچ نمیداند و هیچ دریافت نمیکند. فکر میکنم چهجوری میشود پسر 6 روزه فهمیده باشد دنیا جای او نیست. قصه این بچه چیست که به اصرار خودش آمده؟ اصلاً مگر میشود بچهای به اصرار خودش به دنیا بیاید؟ اما این را که دنیا جای خوبی نیست، درست میگوید انصافاً.
صدای اذان بلند میشود و با صدای نسیم لای درختان درهم میآمیزد. صدای دیگری نیست. وسط هفته است و بچهها دیدارکنندهای ندارند. خودشانند و خودشان. میتوانستند الان هرجای دیگری باشند؛ مثلاً عسل بابا و عزیز مامان، زهرا خانم، با آن کلاه فارغالتحصیلی کلاس اول که روی مقنعه سرش کرده، الان اگر زنده بود لابد داشت اوقات فراغت تابستان را میگذراند و حوصلهاش از توی خانه ماندن به خاطر کرونا سر رفته بود و توی دلش خدا خدا میکرد کرونا برود و دوباره دوستها و معلمهایش را ببیند. وقتی یک بچه مدرسهای میمیرد، همکلاسیهایش حال غریبی پیدا میکنند. آدم توی آن سن پیش خودش فکر میکند مگر قرار نیست فقط پیرها بمیرند؟! اصلاً مردن مال بچههاست مگر؟! من که اینجور فکر میکردم، روزی که همکلاسی دوم دبستانم که اسم او هم زهرا بود، مرد. یک روز خداحافظی کرد و رفت خانهشان و فردایش دیگر نبود. رفته بود زیر ماشین. عکس زهرای قطعه فرشتگان، مرا یاد همان قاب عکس روبان زده زهرا میاندازد که کنار دسته گلی روی نیمکتش گذاشته بودند و هزار تا فکر و خیال توی سر ما افتاده بود که حالا زهرا چه شد؟ معلم برایمان از معاد گفت و یادم میآید آرام شدم از اینکه قرار است زهرا را یک وقت دیگری دوباره ببینم. فقط آن موقع نمیدانستم اینقدر دور است.
بعضی مزارها تنها با قطعه سنگی مربع و کوچک آراسته شده که نام نوزاد و شماره قطعه و ردیف روی آن به چشم میخورد و به نظر میآید مال نوزادانی است که در بیمارستان فوت کرده یا مرده به دنیا آمدهاند. سنگ قبر نوزادان چند روزه معمولاً قطعههایی هستند با یک شعر و یا چند جمله و بعضا عکسی که در همان فرصت چند روزه گرفته شده. توی یکی از عکسها نوزادی دیده میشود که سرش را از جیب یک ژاکت بافتنی زرد بیرون آورده و یک سربند زرد هم دارد که احتمالاً دلیل انتخابش همخوانی با زمینه عکس است. از همان عکسهای آتلیهای است که این روزها بین پدر و مادرها خیلی طرفدار دارد.
پدر و مادر دخترکوچولوی زردپوش هم حتماً دل شان رفته از تماشای عکس بانمک بچه که حتی ممکن است بعد از مردنش چاپ شده باشد؛ همینقدر غمناک. اصلاً برای هرکدام از این سنگ قبرها میشود یک داستان ساخت. مثلاً برای ایلیا، فرزند طیبه و فرزان که موهای چتری دارد و سه سال زندگی کرده و نمیشود قیافهاش را با آن خنده بانمک فراموش کرد، حتی برای منی که تا حالا ندیده بودمش.
شنیدهام همینجا برای بچهها تولد میگیرند. کیک و بادکنک میآورند و با جای خالی کودکی که نیست، عکس میگیرند. چشمهایم را میبندم و گوش میکنم. صدایی نیست، پس تصور میکنم. کم کم صداها توی سرم جان میگیرند. میبینم شان که میدوند و بازی میکنند. صورتهای خندان شان را میبینم. حالا صدایشان هم واضح میشود. توی ذهنم بهشان میگویم مراقب باشید زمین نخورید، اینجا مانع زیاد است. بچهها تند و فرز از لای مانعها رد میشوند. اصلاً عین خیال شان نیست. فقط بازی میکنند و دنبال هم میدوند. دنیایشان همین است دیگر؛ پر از خنده و بازی. چشمهایم را باز میکنم. ردیف ایستادهاند و دارند نگاهم میکنند. پشت سر هم به صف شدهاند. گریه میکنم. دخترکوچولوی جلوی صف متعجب نگاهم میکند. «دیگر مگرش به خواب بینم» این را کنار عکساش حک کردهاند.
ارسال دیدگاه
- ضمن تشکر از بیان دیدگاه خود به اطلاع شما رسانده می شود که دیدگاه شما پس از تایید نویسنده این مطلب منتشر خواهد شد.
- دیدگاه ها ویرایش نمی شوند.
- از ایمیل شما فقط جهت تشخیص هویت استفاده خواهد شد.
- دیدگاه های تبلیغاتی ، اسپم و مغایر عرف تایید نمی شوند.
ویژه نامه