دیگر نبود...
مهدی اعتصامیفرد
مرد تنها بود، ندار بود، سر حوض نشسته بود و خیره به درون حوض نگاه میکرد. به چی نگاه میکرد؟ شاید به عکس خودش که درون آب حوض افتاده بود، شایدم نه، تو فکری دیگه بود. شاید درون آب حوض عکسی از گذشتههای خودش رو میدید؛ گذشتههایی که دیگه چه خوب و چه بد از دستش رفته و دیگه هیچ وقت برنمیگردند، شایدم نه، تو فکری دیگه بود. شایدم درون آب عکسی از زندگی امروزش رو میدید که باید با چه بدبختی صبح تا شب کار کنه، جون بکنه تازه فقط پول بخور و نمیری به دست بیاره، تو زندگی هیچ کس را نداشته باشد تنهای تنها باشه، شایدم نه تو فکری دیگه بود. انگار تو آب عکسی از آینده خودش را میدید که زن گرفته، بچهدار شده، کار و کاسبی پیدا کرده و دم و دستگاهی بهم زده و توی دنیا کسی هست که غروب به غروب منتظرش باشه و وقتی از سر کار برمیگرده، براش چای حاضر کرده باشه. آره حتماً تو همین فکر بود، چون لبخند زد، دستاش با آب حوض تماس پیدا کرد و آینه گذشتههاش و آیندهاش از بین میره وقتی دو سه بار دستاش رو تو حوض شست، با دست راستش مقداری آب به صورتش زد و چند بار این کارو کرد و بلند شد قطرات آبی که از صورتش سرازیر شده بود و مقداری از اون قطرهها به داخل دهانش رفت همه اونا رو جمع کرد بعد دو طرف خودش رو نگاه کرد و تف کرد. دستمال بزرگی از جیبش بیرون آورد. دستمال مچاله شدهای بود بازش کرد صورتش رو خشک کرد، فکری کرد و از در خارج شد.
مرد تنها بود، ندار بود، غمدار بود، سر حوض نشسته بود خیره به درون حوض نگاه میکرد. نگاهش تو حوض آب بود اما اصلاً اونجا رو نمیدید. تو فکر بود، فکر بدبختی خودش، فکر آوارگی، آخه چند ماهی بود که به هر جایی میزد، کار درست و حسابیای گیرش نمیاومد آخه اون بدبخت بود، بدبختی تو خون اون بود، بیخود به خودش وعده میداد که زن میگیرم، بچهدار میشم، پولدار میشم، اون بدبخت بود. دستاش رو تو آب حوض شست فکری کرد از در خارج شد.
**
مرد تنها بود، پولدار بود، خوشحال بود. سر حوض نشسته بود با آب بازی میکرد با خودش حرف میزد، دیگه بدبختیهام تموم شد، دیگه آوارگی و بی خانمانیم تموم شد، حالا نصف بیشتر کارها تموم شده، خدایا شکرت، دیگه من از خدا و از این دنیا چی میخوام؟
هیچی بهخدا حالا که کار خوبی دارم، بعد از این پولدار میشم، خونهدار میشم، زن میگیرم، به اینجا که رسید، کمی مکث کرد باز نگاهش به داخل آب حوض خیره شد دوباره گفت: مرد چرا بیخود خودت رو ناراحت میکنی؟ حالا که کار و کاسبی خوبی داری دست رو هر دختری بذاری، فوری بهت میدن. خندید. با صدای بلند خندید. بدون اینکه فکری بکنه، از در خارج شد. مرد زندار بود، پولدار بود، خوشحال بود، سر حوض نشسته بود بدون اینکه به آب خیره بشه، فوری دست و صورتش رو شست و با دستمال تمیز و اتو کردهای که از جیبش درآورده بود، صورتش رو خشک کرد و به اتاق رفت. زن براش چای ریخت. خورد و بعد به زن گفت: حالا دیگه به تموم آرزوهام رسیدم، خونه دارم، کار دارم، پول دارم و تو رو دارم و بچهای که تو راهه دیگه نمیدونم چی بخوام از خدا. زن گفت سلامتی و عمر زیاد. مرد اخم کرد مثل اینکه نمیخواست همچین خواهشی از خدا بکنه یا چیز دیگهای بود نمیدونم بعد فکری کرد و از اتاق خارج شد.
**
زن تنها بود، پول دار بود، باردار بود، عزادار بود. شوهرش خواهش اونو قبول نکرده بود و دیگه هیچ وقت برنگشت. حوض همچنان سر جایش بود و مرد دیگر نبود...
ارسال دیدگاه
- ضمن تشکر از بیان دیدگاه خود به اطلاع شما رسانده می شود که دیدگاه شما پس از تایید نویسنده این مطلب منتشر خواهد شد.
- دیدگاه ها ویرایش نمی شوند.
- از ایمیل شما فقط جهت تشخیص هویت استفاده خواهد شد.
- دیدگاه های تبلیغاتی ، اسپم و مغایر عرف تایید نمی شوند.
ویژه نامه