روی صفحه سپید نوشتم: زندگی خوب بود
حسن رحیم پور
نویسنده
کتاب خوب مثل آدم خوب است. خیلی نمیشود دربارهاش حرف زد. باید با آن معاشرت کرد و به خوبیاش پی برد... باید کتاب را خواند و خوبیاش را لمس کرد. درباره کتاب «زندگی خوب بود» هم تنها حرفی که باید گفت این است که با آن معاشرت کنید. مطمئن باشید که از این معاشرت بینهایت لذت خواهید برد. لذت خواهید برد چون با همه تلخی اش و با این که راوی لحظههای سخت و حتی خونین روزهای جنگ است ولی احساس خوبی از شرافت و مردانگی و ایثار در وجود آدمی باقی میماند وقتی که کتاب به انتها میرسد. «زندگی خوب بود»، خاطرات حسن رحیمپور است از ٢٠ روز حضور در یک بیمارستان صحرایی در بحبوحه عملیات والفجر مقدماتی در سال ١٣۶١ بهعنوان مسئول بانک خون... آنچه میخوانید یاددشتی است که این نویسنده برای ما نوشته است... یادداشتی صمیمی و دلنشین ا ز مردی که روزگاری صحنههایی را به چشم دیده است که شاید تا به آخر عمرمان چنین صحنههایی را نبینیم...
در سال ۱۳۳۰ در ده تجریش به دنیا آمدم. بله درست شنیدید. تجریش آنروزها دِه کوچکی بود و من هم خودم را بچه دهات میدانم. در کوچه باغهای شمیران بزرگ شدم و قد کشیدم. توی دبیرستان شاپور تجریش که الان نامش به آل احمد تغییر پیدا کرده تحصیل کردم. تحصیل من نسخه درهم جوشی بود. عاشق ادبیات بودم اما دیپلم ریاضی گرفتم و برای ادامه تحصیل در دانشگاه علوم آزمایشگاهی خواندم. تحصیل که تمام شد در دانشگاه شهید بهشتی استخدام شدم و تا همین ۷ سال پیش 30 سالی بود که در آزمایشگاه کار میکردم. سال ۶۱ بود و بعد از انقلاب. روزهایی که طوفان جنگ تازه از راه رسیده بود. ما را هم مثل بقیه موظف کردند که باید داوطلبانه برویم جنگ. ما بچههای بیمارستان و آزمایشگاه قرار نبود مثل رزمندگان و برای جنگیدن برویم جبهه. قرار بود اگر موعد عملیات رسید ما را سوار هواپیما کنند و ببرند جنوب یا غرب. از آنجا بنشینیم توی هلیکوپتر و مستقیم برویم توی قلب جنگ برای درمان مجروحان جنگی. کارمان هم که تمام شد سوار قطار شویم و برگردیم. من هم مثل بقیه. تافته جدا بافتهای از دکترها و پرستارهای دیگر نبودم. زمستان ۶۱ بالاخره زمانش رسید. گفتند سوار هواپیما شوید که برویم اهواز. خوشحال شدم و با خودم گفتم خوب الحمدلله اهواز که پشت خط است. اما اشتباه میکردیم. نامش اهواز بود ولی ما وسط معرکه جنگ بودیم. بعدها شرایط بهتر شد. برایمان بیمارستان صحرایی زدند و کلی دم و تشکیلات. ما توی یک سوله بودیم. شبانه ما را برده بودند آنجا. اوضاع جبههها به هم ریخته بود. عادتی از نوجوانی با من بود و همیشه کاغذ و قلم همراه داشتم و هرچه میدیدم و میشنیدم یادداشت میکردم. نوشتن خاطرات روزانه برایم از لذتبخشترین کارها بود.
بهمن ۶۱ هم که عملیات والفجر مقدماتی آغاز شد و به همین خاطر ما را بردند اهواز و بعد هم منطقه جنگی دفتر و قلم همراهم بود. توی آن بلبشو هرچه که خیال میکردم شاید روزی از یادم برود یادداشت میکردم. از اسامی گرفته تا نام محلها و... حوادث با سرعتی باورنکردنی میگذشتند و من خوف این را داشتم که یک روز بخشی از این دوران خاص از زندگی ام را فراموش کنم.
توی آن سوله درب و درغان که نامش را گذاشته بودیم بیمارستان من مسئول بانک خون بودم. در والفجر مقدماتی بچههای رزمنده با موفقیت روبه رو نشدند. ستون پنجم نقشه عملیات را لو داده بود. توی آن 20 روزی که در بیمارستان صحرایی بودم هزاران شهید و مجروح را به چشم خود دیدم. تصاویر آن روزها آنقدر تلخ و آزاردهنده بود که بعد از بازگشت از جبهه تا مدتها دچار مشکل روحی بودم و با خود کلنجار میرفتم. مدتی که گذشت نگاهم افتاد به روزنوشتهایی که توی آن 20 روز روی کاغذ سیاه کرده بودم. حالا دیگر خودم خوشم آمده بود و میگفتم عجب چیز خوبی شده. کمی بسطش دادم و چیزهایی را به آن اضافه کردم.
یادم هست روز اولی که رسیدیم اهواز یکی از فرماندهان آمد سراغمان و گفت زود باشید و سریع وصیتنامهتان را بنویسید. من حسابی جا خوردم. گفتیم وصیتنامه برای چی؟ با بیحوصلگی گفت خب یک چیزی بنویسید بگذارید توی جیبتان که اگر شهید شدید ما بتوانیم شما را بشناسیم و تحویل خانوادهتان بدهیم و بدانیم مثلاً باید کجا دفنتان کنیم و... همه مشغول نوشتن شدند. من کمی فکر کردم و دیدم حرفی ندارم برای گفتن. خب به همسرم چه بگویم. پسر کوچکم که فقط سه سال دارد. اموالی هم ندارم که بخواهم بین ورثه تقسیمش کنم. کاغذ را برداشتم. فقط همین جمله آمد توی ذهنم. آن را روی صفحه سفید کاغذ نوشتم: زندگی خوب بود...
وقتی برگشتم تهران و کتابِ ٣٠٠، ۴٠٠ صفحهای خاطرات آماده چاپ شد. تصمیم گرفتم همین نام را بگذارم روی کتاب و نامش باشد: زندگی خوب بود
بعد از آن کتابم را کمی خودسانسوری! کردم. بخشهایی از آن نه بهروز بود و نه خوشایند خودم. شاید اوایل زیاد به آن دلخوش نبودم. اما دست هر دوست و آشنایی که دادم بخواند دهانش از تعجب باز ماند و کلی تعریف و تمجید بارش کرد. حق هم داشتند. جزءبهجزء کتاب رئال مطلق بود. هرگوشه کتاب بوی واقعیت میداد. حتی بخشهایی از آن که شکل خیال داشت هم تخیل همان روزهای جنگ بود. به گمانم چون از عمق جانم برخاسته بود بر دل خوانندگان می نشست. بر و بچههای حوزه هنری و انتشارات سوره مهر و آقای سرهنگی و آقای احمد دهقان و دیگران زحمت انتشار کتاب را کشیدند.
زندگی خوب بود خاطرات من از عملیات والفجر مقدماتی در یک بیمارستان صحرایی است. دورانی که مرگ و زندگی برایم با هم عجین شده بود. بارها مرگ را به چشم خود دیدم و کنارش زندگی کردم.
ارسال دیدگاه
- ضمن تشکر از بیان دیدگاه خود به اطلاع شما رسانده می شود که دیدگاه شما پس از تایید نویسنده این مطلب منتشر خواهد شد.
- دیدگاه ها ویرایش نمی شوند.
- از ایمیل شما فقط جهت تشخیص هویت استفاده خواهد شد.
- دیدگاه های تبلیغاتی ، اسپم و مغایر عرف تایید نمی شوند.
ویژه نامه