یادداشتی بر کتاب «ازلیات» رضا جمالی حاجیانی، نشر چشمه، ۱۳۹۸
دستهایت داستانی از یوساست*
رسول پیره
رسم این است که منتقد یا ریویونویس درباره اهمیت نویسنده و ارزش کتاب چیزی بنویسد و مثلاً بگوید که شاعر یا نویسنده فلان جایزه را برده یا شعرهایش توی مجله معتبر خارجی ترجمه و منتشر شده تا خوانندهها گوشی دستشان بیاید که کتاب ارزشمندی است و وقتشان تلف نمیشود. این هم راهی است اما وقتی میافتی در فراز و نشیب کلمهها و تنگنای جملات ملال آور و خسته کننده میشود. آخرش هم نمیتوانی بگویی تکلیفت با کتابی که معرفی کردهای و چندخطی برایش نوشتهای چیست. ترجیح میدهم همان اول تکلیفم را با کتاب روشن کنم یعنی وقتی هنوز رنگها و صداها و معناها توی گوشم مانده. ارنست همینگوی، تفنگش را در همان عکس معروف رو به خواننده نشانه رفته است. انگار که وسط مزرعهاش در هاوانا ایستاده باشد بین آن همه سگ و گربه خانگی. این جلد کتابی است که دست گرفتهام. کتاب را سه چهار بار با فاصله خواندم و تمام کردم. میخواهم بنویسم چرا خوشحال و راضی هستم.
پنج دفتر شعر در یک کتاب. دفتر اول شعرهای کوتاه به هم پیوسته که نسبت و رگ و خون مشترک دارند. عاشقانهای برای محبوب شاعر-الی- که شاعر چهرهاش را در طبیعت و زندگی میبیند. عاشقانههایی مدام که به شیوهای دلپذیر، از فراق و دوری و دلتنگی محبوب حکایت میکند. نقطه قوت جمالی همین دفتر است. همین دفتر اول گواه اینکه شاعر غنایی است و ذهن خلاق و پرشوری دارد. تخم این آرزو را در دل ما میکارد کهای کاش شعرهای بلندی مثل آداب سر بریدن معشوق را در این دفتر ببینیم که دستکم توی این کتاب نمیبینیم.
جمالی حاجیانی ازلیات، شاعری شهودیتر است از جمالی ماهیان خاکزی و چند ورقه مه. طبیعت، چهره حاضر تمام شعرهای ازلیات است. جمالی ازلیات فراری از شهر و پناهنده به دشت و کوه و هم بال مرغان دریاست. یعنی با شاعر شهرنشین تهرانی طرف نیستیم. کما اینکه اصلاً ندانیم اهل بوشهر است و جنوبی است.
شاعر برای بسط ایده شعرها نظیر مینویسد و به تشبیه مایل است. استعاره کمتر از تشبیه در کتاب ریشه زده. تشبیهاتی درخشان و شفاف مثل:
توشاخهای هستی/که از برف بیرون مانده (ص10)
دستهایت داستانی از یوساست/ میتواند سرزمینی را جابهجا کند(ص17)
مورچهای هستم/ که به سیلوی گندم رسیده است.(ص11)
میخواهم آرام از تو حرف بزنم/ رودخانه با گلوی پر از سنگ چطور حرف بزند(ص 12)
گاهی مرگ از یادمان میرود/ مانند خالی روی شکم.
تشبیهات کتاب اغلب مرسل است و شاعر با آوردن تشبیه، شعر را راه میبرد. ناهمگونیها به چشم نمیآید در ازای آن همه لطفی که خواندن و تصویرهای کتاب دارد.
غلو بیحد و تصنع ندارد و محبوب را همان قدر انسانی میبیند که بقیه آدمها را. عادی و پیش پا افتاده نیست و برداشت تازهای از سرنوشت عاشق میدهد و همین رنگ رمانتیک میدهد به شعرها، اگر رمانتیک را لغت محترمی بدانیم. از قضای روزگار شعر جمالی از ایدئولوژیهای سنتی و ادعاهای متضاد و انگارههای افراطی زبان مصون است. یکسره تجربه زندگی است. کنجکاوی سرخوشانهای که به همه سوراخ سنبهها سرک میکشد. «لغت رمانتیسم را که میگوییم همان هنر مدرن را گفتهایم- یعنی صمیمیت، معنویت، رنگ، اشتیاق به امر متناهی» این کلام بودلر درباره ویلیام ترنر نقاش رمانتیک انگلیسی است که اگر بکشیمش به اقلیم شعر، ازلیات مصداق ایرانیاش است. همان را دارد با خردهای ایرانی سازی.
ازلیات جمالی کتاب خوبی است نه به این دلایل که نوشتم بهخاطر اینکه ساده و بیپیرایه است و ادعای فلسفه بافی نمیکند و اگر عاشق است دارد درک یک عاشق را مینویسد و اگر اندوهناک و مرثیه سراست غمگین است و معنا را به تعویق نمیاندازد.
جمالی، رفتارش با کلمهها غریب نیست. تکرار بیمورد و لغت زائد و انبان کلمات کهنه ندارد و عاطفه غلیظش، کمبود اندیشه را جبران میکند. حسرت از دست دادن و جلوههای طبیعت موتیف غالب کتاب است. تقدیر تراژیک انسان عاشق را هم میبینیم. ظاهراً آدم درآفریقای جنوبی، در هند، در داکوتا، در قطب شمال و هرجا که فکرش را بکنید یک جور عاشق میشود و طبیعت نخستین زبان مغازله و عشقورزی است. شاعر گاه سعی میکند بلاغتی تازه بیافریند و خواننده را در عاطفه شریک کند. اندوه مسافر هر سه کتاب او است. اندوه مه غلیظی است که گاه چهره شاعر را درآن مییابیم. جنس شعرهای ازلیات در بعضی شعرهای ماهیان خاکزی
پیدا میشود:
در برابرت چارهای جز کلمه ندارم/ مینشینم و پیراهنت را به شعر درمیآورم (ماهیان خاکزی، ص47) به من نگاه کن/ چون ذره بینی که علفی خشک را رشد میدهد و میسوزاند(ماهیان خاکزی، 29ص) انگشت بر لبهایم بگذار و برای آوازهای مرده فاتحه بخوان (ماهیان خاکزی، ص44) و عجیب که این شعرها هم مثل دفتر اخیر به الناز، محبوب و همسر شاعر تقدیم شده است و همین عنوان ازلیات و دوگانه خوانیاش بیسبب نیست.
میخواهم آرام از تو حرف بزنم/ رودخانه با گلوی پر از سنگ/چهطور حرف میزند؟
در شعر دو تصویر بکری که شاعر در آن میخواهد از بسته بودن زبانش در گفتن از معشوق بنویسد. پرسشهای مداوم که بیش از آنکه پاسخی را بجویند سنتی دیرینه میان شاعران هستند. نرودا هم کتابی دارد پر از پرسشهای شاعرانه. و انگار که همین پرسشهای شاعرانه محزون، پرسشهای اصیل آدمی است از هستی و زندگی که شاعر ازلیات به آن توجه جدی دارد. تصاویری که به تازگی کشف شده با غیاب معشوق در این دفتر مخلوط میشود و اشتیاق به خواندن را به خواننده میبخشد. همین دفتر گواه اینکه بازیهای زبانی تا چه اندازه تأثیرش کم است و تصویرسازی تا چه میزان اثربخش. خلاصه شاعر در کتاب ازلیات تردستی نمیکند اما عاطفه و تصویرهای بکر و ریتم کند کلمات به شعرها سروشکلی منسجم داده است که جعلی نیست. به شعر غلامرضا بروسان و احمدرضا احمدی در تصویرسازی طعنه میزند اما جغرافیا و طعم دیگری دارد و شاعرش هم خلاق است هم باعرضه.
شاید دو تا شعر کوتاه توی این کتاب ناجور باشد و وقتی خواندم چند بار برگشتم ببینم که راستی راستی اینها را توی کتاب گذاشته که حتماً هر خوانندهای این دو تا شعر را توی این مجموعه یکدست و درست و حسابی پیدا میکند همان طور که تفنگی را که براتیگان توی نامش مخفی کرده است مییابد.
* سطری از کتاب
دوشعر از همین دفتر
گلویت را
در گفتوگوی دو ابر یافتم
و سفید دندانهایت را
در یک شعر ترکی پیدا کردم
با موهایت
تیمارستانی برای باد ساختهای
قلبم با تو
بیناییاش را به دست میآورد
فقط در صورت تو
چشم آهو ابرو دارد
خیره میمانم به نگاهت
که همیشه یک نت را مینوازد
و به قلب شلیک میشود
و مثل دوتار «عثمان»
کشتههای فراوانی میدهد.
برای نوشتن از تو
رودخانهای میخواهم
با رقصی در کمر
سنگینی حواصیلی را
هفتصد کیلومتر دور از دریا
باید تا آخر عمر
از تو بنویسم
مورچهای هستم
که به سیلوی گندم رسیده است.
نادر احمدی
پریشان
پشیمان
پر از حضور اندوه
در لا به لای سردرگمیها
دیگر نمیتوانم جز در غیاب خدا
حتی کنار نبض آن کهکشان دور
غریبه نباشم با خود
وقتی که اعتراض
در حنجره میخشکد
و گم میشویم
در درازترین تاریکیها
من دیگر خودم نیستم
بوی نجاست میدهد تنم
و تعفنی
که میراث عادتهاست
وقتی که دست بر غریزه میسایی
و سکته میکند نوزاد نرسیده
در هزارتوی بیخوابیها
آه
دیگر بس است
چشم خوابآلود من
که ایمان نمیشناسید، لعنتی!
رهایم کن با این لقلقه هر جایی
گوشم پر است
از فرمایشات عقل
میخواهم خودم باشم
پریشان
پشیمان
و پر از پروازهای بیپندار
خدنگ تیره روز عمر
جان پراکندهام را نشانه میگیرد
اگر سراغ گلویم آید
بیپناهی
مامن مستحکمی است
رویاروی من
فراموش کن ای خدا
بندگی مرا!
نرگس برهمند
زنهای زیادی از پنجرهی
آشپزخانه دریا را میبینند،
جنگل را
شاید درختی را با شکوفههای فراوان
و سیم برقِ پر از گنجشکهای خاکستری را...
من دوست دارم از پنجره آشپزخانه
یکی از این زنها را ببینم.
بهسلیقه دریاها گریه میکنیم
بهسلیقه کوهها میایستیم
بهسلیقه بادها به هرطرف مینگریم
تصمیمهای زیادی برای زندگیام گرفتهام
مثل همین حالا که باید بخوابم
بهسلیقه خستگی.
معصومه داودآبادی
تو را به تیغ آفتاب قسم دادم
به شانه برهنهام
که از نزاعی خیابانی برمیگشت
به دستگیره درهایی
که باز میشدند به مزارع گندم
گفتم لبهایم را برایت گسیل میکنم
و از این جهان میروم
گفتی مادیانها
سراسیمه نمیمیرند
من بازگشتهام به ارتفاع خودم
به دیوانهخانهات، ای کوهپایه!
به قشون تهران بگو
من بازگشتهام
با خون رفیقم
با بوسهام
که ریشه تمام درختان را سست میکند
نوری که در اتاق گم میشود
هوای سینه من است
سینه من
که در میدان اصلی شهر
با یک گلوله سکوت میکند
صدایم نکن
نه صدایم نکن
که هجران با لوازم آلودهاش هجران است
تو از خیابان چه میدانی
و رنجی که درختانش میکشند از هجران
قسمات دادم به کوه
و آبی از رنگهای ممنوعه بود
گفتی: «آوارگی به کوه و بیابانم آرزوست.»
نرگس دوست
ویرانام
تا قامت ماه
با سایه باد
نشاید آن شاخه بلوط
تابوت مغمومی
روی شانه آتش است
آتش آتش از سرخی ماه، گل عنابی برویی
برویی در سینه ده
برویی بر سر دشت
برویی در سراپای دهدشت
و مدام هی آب از زاغ پلکت بپرد!
بر وبرانی شاخهات
و خبر باد
در بستان ماه بپیچد
بپیچد بوی معطر سینههات
و گل آتش دهان
مضطرب
بر گونه آب بنشیند.
انگار که افتاده
سایهای روی سایهای
در مهوشهای نور
و ذکر آفتاب در مهوشهای نور
خطای دهان من است
به هنگامه تاریکی
آهای تاریکی ابلق
به رعنای مرگ
در شاخههای خم شده
شک کردهام.
حبیب پیام
آنها فکر میکنند
انسانها
هرجایی بروند هیچ جایی نرفتهاند
زیرا پلههای برقی
زیرا دکمههای بالابر
در حواس پرتی این متن
آنها فکر میکنند
برای رسیدن به خانه
چیزی به نخهای بخیه اضافه کرده اند
عاق کردن چراغ راهنمایی
چراغ راهنمایی را دعا کردن
برمیگردم از دار پایین بیایم
از فکرهایی که گم شدند
از ولگردی کلمات ما در ملکوت
شب شدیم
زیرا در عصر یخبندان اهواز
شکوفههای سیب دوبار میترسند
و در میدان گمرگ تهران
زمین از دنیا خوشش آمد و رفت آسمانی شد و رهگذران
به کلمات پک زدند و از ریخت و پاش خدایان
زیرا در خیابان خانهنشین شدیم
آنها فکر میکنند.
قبل از آن گفت
صدای سقوط سنگها به درهها
محرمانه است
خواست بگوید که دکمه پیراهنش درخت شده نگفت
گفت:
فیلسوفان توت خشک شده میخواهند
و لیوانهایی هست که فقط در زمستان
شکوفه میدهند
و پنجرههایی که سخت دلتنگ سقوط مناند
چرا که شب لوزی است
چرا که بیشتر باید تلاش کند
و مورچگانی هستند
که لباسهای زیرمان را به لانه میبرند و میآورند
میبرند و نمیآورند
جالباس کهنه درخت
در گلوی من
پذیرفتم دهان باز کنم
صدای شیهه اسبان تازه رمکرده بشنوید
دهان باز کنم
حروف لبپریده مجسمه شوند
استخوانهای زمین چقدر سگجاناند.
حیدر کاسبی
من احتمال برف
در کوهساران بیکلاغ دورم
قرار بود از قبیله کردها باشم
و پدرم
مهربانتر از هر مردی به همسرش اخم میکرد
یکجوری
که هیچکدام از پسرانش سقط نمیشد
کاش به دنیا میآمدم
و مادرم یک اسم خوب رویم میگذاشت؛
مثلاً
حیدر...
لابد به دریچهای آبی خیرهام
و نصفشب
به نصف دیگرش رسیده است
بسیار شادم که میتوانم ماه باشی
و در شیفت شب این شفاخانه کار کنی.
چند شعر تازه از هرمز علیپور
تن دیدنیام را
دور که میکنم از خود
آن سوی پوستم را
به دقت ندیدهاند.
تا نظاره پرندگان به صبح
تا آن چه به ارتعاش دستهایم
ختم میشود
گاه تبدیل به فکری خاص میشوم
به کسی خاص که مشغولم.
از تعریفهای قاب شده فراریام
با پیراهن شبانهروز بر تن
حق اوست که
از من خسته شود اما
که گاه برهنه ساختن یک جمله
ممکن است تبدیل به خنجری شود
که بر گلوی رودخانه بکشند.
شاید هم با همین لباس
که از خانه میزنم بیرون
در جایی گم
به خاکم بسپارند
نمیخواهم که بترسید.
من این روزها از روز
چیزی به طور شفاف نمیدانم
مثل عاقبت همه میوهها که
به روی یک میز شکل نمیگیرند
شاید وقتاش رسیده
از این درخت بیفتم پایین
همین درخت دیگر...
چون نمیگذارم که از یادم برود
از شکلهای گونهگون
این جهان آکنده است.
و من گاه در دستهای خود
چه خوب داخل میشوم و
بیرون بزنم
در خود چه خوب
پاهایام در خود جای میدهند مرا
و ستارگانی در خون من
ادامه خود هستند.
حالا میخواهم
خیلی از خاطرات را
بر زمین بگذارم.
تا به لمس و حس درون
جوانههای تازهای
در من به اتفاق تبدیل شوند.
درست به مثل وقتی که
دلم به یاد تو بیفتد
و تصویرها به صف برسند
بعد به روز کاغذند
در جاهایی دیگر از این جهان نیز
که سوخته است اکنون
دلهای دیگری هستند
که یاد دوست بیفتند
و من از همین شباهتها
به این زبان رسیدهام
یا وقتی که در برهنه شدن رازهایی
آدمیانی لال بشوند.
تا حتی دنبال نام نهادن
به روی اشیایی
پیراهنی خیس به تن نداشته باشم.
ارسال دیدگاه
- ضمن تشکر از بیان دیدگاه خود به اطلاع شما رسانده می شود که دیدگاه شما پس از تایید نویسنده این مطلب منتشر خواهد شد.
- دیدگاه ها ویرایش نمی شوند.
- از ایمیل شما فقط جهت تشخیص هویت استفاده خواهد شد.
- دیدگاه های تبلیغاتی ، اسپم و مغایر عرف تایید نمی شوند.
ویژه نامه