سه شنبه های شعر


سعید اسدی
شعر را به بَر می‌کنم
که بپوشاند مرا،
تا در عریان کردن شعرم بیابی‌ام.
در استعاره‌ای پنهانم
که کلید گشایش‌اش گردن آویز توست؛
محذوف به قرینه‌ای معنوی‌ام
در گزاره‌هایی محو
به امیدِ جستنم در مه‌ِ سنگین واژگان.
پنهان در جنگلِ عباراتی گُنگم
تا چشمانت برای دیدنم
کشیده‌تر از آنچه هست
کرشمه کند.
تنها عاریتی است نامم
تا مگر زبان وساطتی کند
که مأوایی‌ام باشد در گنجینه ذهن تو.
من
مجازی جز به کل‌ام،
خرده صدایی شاید،
یا شمایلِ منفردی در انبوهی جهان
تا در اندکی که منم
تو بسیارم بخوانی.
من شعر را به تن می‌کنم
تا تن‌پوش واژگان
برای خواندنم لَختی بیش تو را نگاه دارد.

خاطره همتی
والشمس!
در اولین تلألؤ تابیده از شیارهای پیشانیت
زنگار بریزانی از چشمهام
می‌افتم به صرافت دیدن
و در شهودی متقن
ابعاد بی‌انتهای وجودت را به طواف درآید بال‌هام
ضمان شود روح، شکوه نامت را
در تخلص از خاطرات مزمن
بنیوشد جهان نوای رقصاننده کلامت را
از چکاد دماوند!
کفیل استواری زمینند شانه‌هات
نفوذ نکند تزلزل
از تحرک پوسته‌های ماضی
در صراحت قدم‌هام
یا شمس! بتابان از نورالعینت
بر شکاف‌های جان به لب رسیده‌ام
گوارای وجودت باد شهامت جاری در رگ‌هام
حلول کن در اشیاء
در توالی روز و شب
گواهی برائت زمین باش
برویان لحظه را در ادراک دستهات
که بنوازی‌ام در بداهه‌ترین مقام
از قدیم تا حدوث.

احمد علی‌پور
بادبان‌ها را کشیدم
و باد
در مسیر آبشار می‌وزید
ما ایمان داشتیم
تجزیه‌شدن به ماهی‌های بسیار
تسخیر اقیانوس است
و ترس از کوسه و اختاپوس را
در آب‌ها ریختیم
من در تُنگ خودم
تو در تُنگ خودت...
مثل سنگ‌فرش‌های لقِ پیاده‌رو
همیشه دلهره دارم
شاید تلاقی دو نگاه
تصادف دو رود باشد
در دشتی که اسب‌های بسیاری را دوانده
و سوارهای بسیاری را دفن کرده
و صخره‌های بسیاری را برای آبشار شدن
پیش رو دارد
من با اسب خودم
تو با اسب خودت...
دنیا کوچک‌تر از یک دیدار اتفاقی است
روزی به گاری و اسب بر‌می‌گردیم
در پیاده‌روهای ماهی‌فروش‌ها
من اقیانوسی را ملاقات خواهم کرد
که مملو از اشک‌های مرده خواهد بود
و تو از کنار کویری خواهی گذشت
که پر از فسیل‌های خُرد ماهی است
من داغ‌دار خودم
تو داغ‌دار خودت...
روز عجیبی‌است
کسی در گوشم قسم می‌خورد
خیابان‌ آکواریوم‌فروشی
به بزرگترین آبشار جهان ختم می‌شود
و من یقین دارم
آبشار شدن تن به سقوط‌ دادن نیست
زیباترین پرواز و ایمن‌ترین فرود است
هی گاری‌چی!
انتهای نواب
من در گاری خودم
تو در گاری خودت  

امیرصادق گنجعلی
چهارده کاکلی معصوم
سپید و بی‌انتها از تو می‌گذرند
انفجار بزرگ
گریه توست
بی بوی باروت و صدایی کوتاه
که ماه را رم می‌دهد،
دریا با خاطره کشتی‌هاست
که آبی می‌شود
تو با خاطره برادرانت سیاه می‌شوی
کبود می‌شوی
بی‌هوش می‌شوی؛
اعصابت را
در قرصی حل کن
اینجا کسی برای شهیدان گمنام
نذری نمی‌پزد.

سیاوش زیلایی
هر خواب تو مرگ کبوتری
یا استخوان شکسته
مترادف نیلوفر است!
در راهرو
صد گل زخمی بر لباس داری
سواران آغشته به شبدر
و بوی صورت تو
تو که ظهری زرد در مچ پروانه‌ای
نه سبزی مردمکی
نه سیمای بریده رگی
تنها
زیبایی توست
که از قوس یک نارنج سقوط می‌کند.

یلدا محجوب
این که پهنای صورتم گنجایش کمی دارد
و چشم‌هایم به وقت خیس شدن
دست از دیدن برمی‌دارند
مقصرم نمی‌کند
من تولدهای بی‌شماری را مرده‌ام
و دست‌هایم آنقدر ترک برداشته‌اند
که می‌خواهم
امسال روی کیک، انگشتانم را فوت کنم
در هر حال
همین یک مرگ و نیم باید به عمرم اضافه می‌شد
تا بفهمم
بین شانه‌هایم و باری که می‌کشم
کدورتی هست
که عمیق‌تر کرده تنهایی‌ام را
کاری از کسی ساخته نیست
وقتی که سایه اعتقادم به سکوت
بلندتر از صدایم است
آنقدر که حتی
قامتش از منی که دستم
به زنگ خانه پدری‌ام نمی‌رسد بلندتر است
هر قدر هم از کوچه صدای ساز بیاید
هر قدر شادتر
این دشنه فروتر خواهد رفت
که آهنگ‌های شاد
به شیوه‌ای دیگر مرا سمباده می‌کشند
بماند که پیش از اینها هم
تنها گریه بود که از کوچه می‌وزید
لطفاً دانه‌ها را رأس ساعتی که پرنده می‌آید کوک کن
نگو که آنها در پشت بامی دیگر زندانی‌اند
می‌خواهم لباس آزادتری بپوشم

روح‌الله چراغ‌زاده
اندوه غضروفی بر سنگ
اندوه آستینی در رودخانه مرده بودی
که این همه زخم را در منقار پرنده‌ها
به خانه می‌آوردی
و پلک بر ستاره‌ها می‌کشیدی
این جنازه را از هر طرف که بگیری مرده است
و گور تنها حقیقتی ست که یک زخم باید داشته باشد
چه می‌شود کرد وقتی
سرمه‌ای‌ترین غم جهان باشی
کوه هم آوازت را پس نمی‌دهد
تا پرندگان شهیدی بر مخملی صدات
و عند ربهم یرزقون باشند
آه پروردگار سرمه‌ای
پروردگار رنج‌های همیشه
پروردگار جیغ‌های کشیده
چگونه می‌توانستی کبودی کوه را تنها به دامن بکشی
و ماه را با زانوی بریده بغل کنی
چگونه می‌توانستی
این سال‌های مرده را
این سال‌های سیاه را
در روسری بلندت گره بزنی
و درد را در گیس‌هایت پنهان بکنی
تا دکترها نفهمند
کجای زندگیت سر باز کرده است
کجای زندگیت درد می‌کند
از قرص‌ها بیزارم
از بیمارستان‌های دولتی
و از برگه‌های آزمایشگاه
که تنها ناشتایت را به تأخیر انداختند
تو سال‌ها پیش مرده بودی
و این را فقط دریا می‌دانست
که در سینه‌ات شبها را بیدار می‌کرد
و موج را در صدات
موج را در موهایت می‌انداخت
تا نهنگی که در سرت ادامه‌اش روزهایش را خودکشی می‌کرد
بیرون بزند
و مویه‌هایت از گلوی بریده‌ بند بیاید.


آنا رضایی
باید برای تو چیزی می‌نوشتم
برای تو
که در عکس‌های عید و عروسی نمی‌خندیدی
و خالکوبی مخدوش چانه ات قبرستان بود
پای لنگ لاغرت قبرستان بود
و صدای ریختن آب بر نعشت
دود ناپیدای سیگار بود در مه
کی تمام کنم تماشای خال بین دو ابرو را؟
زنی مغلوب به جویدن ناخن‌ها ادامه می‌دهد
ماهی رها شده از قلاب
ردی محو و سرخ به دنیا اضافه می‌کند
برف از شاخه‌ها پایین می‌ریزد
و مرگ قَسمَت می‌دهد که نمیری
گاهی که دیوانه ترم
فکر می‌کنم گریه می‌تواند
مخمل دامن مشکی را برگرداند
آرزوهای اجاره ای
ارزان تمام نمی‌شوند
باید برای شانه زدن جعد حنایی در آفتاب
چیزی می‌نوشتم
برای جهنمی که سر می‌چرخانم و دیگر نیستی
فراموشی
معصیت سینه به سینه نیاکان من است

آدرس مطلب http://old.irannewspaper.ir/newspaper/page/7517/15/563165/0
ارسال دیدگاه
  • ضمن تشکر از بیان دیدگاه خود به اطلاع شما رسانده می شود که دیدگاه شما پس از تایید نویسنده این مطلب منتشر خواهد شد.
  • دیدگاه ها ویرایش نمی شوند.
  • از ایمیل شما فقط جهت تشخیص هویت استفاده خواهد شد.
  • دیدگاه های تبلیغاتی ، اسپم و مغایر عرف تایید نمی شوند.
captcha
انتخاب نشریه
جستجو بر اساس تاریخ
ویژه نامه ها