دختری که در زندان‌زاده شد (قسمت سیزدهم)


محمد بلوری
‌آنچه گذشت: از یادداشت‌های یک خبرنگار... مهتاب که در پنج سالگی، در خیابان رها شده بود، به پرورشگاه انتقال یافت و در آنجا با مهرداد پسربچه‌ای همسن و سال خود که او هم سر‌راهی بود مأنوس و همبازی شد. پس از چند ماه زن و شوهری مهرداد را به فرزندخواندگی قبول کردند و با خود بردند. اما مهتاب تا جوانی تحت سرپرستی پرورشگاه ماند تا اینکه پس از 20 سال، مهرداد را که مدیر یک شرکت تجاری شده بود، پیدا کرد.
*‌*‌*
مهندس مهرداد که پس از روبه‌رو شدن با مهتاب و یادآوری روزهای غمبار اقامت در پرورشگاه حال پریشانی داشت، انگشتان رعشه‌دارش را در موهای پریشانش فرو برد روبه‌دوست مهتاب کرد و گفت: مهری خانم، تنها مونس و همبازی‌ام در روزهای غمبار پرورشگاه همین دوست شما مهتاب خانم بود. صبح‌ها که از خوابگاه بیرون می‌آمدیم و صبحانه‌مان را می‌خوردیم. دل به بازی با بچه‌ها نمی‌دادیم، در گوشه‌ای از باغچه حیاط می‌نشستیم و غرق رؤیاهای کودکانه‌مان می‌شدیم یا به‌دنبال پروانه‌ها و جیرجیرک‌ها می‌دویدیم. یک روسری آبی را که تنها یادگار باقی‌مانده از مادر گمشده‌اش بود، هرگز از خودش جدا نمی‌کرد. یادم می‌آید هر نیمه شبی که مادرش به خوابش می‌آمد با گریه بیدار می‌شد. مادر پرورشگاهی را می‌دیدم که به بالینش می‌رفت و روسری‌ آبی را به سینه‌اش می‌داد و مهتاب آن را به صورتش می‌فشرد و با یادآوری بوی مادرش آرام می‌گرفت و دوباره به خواب می‌رفت. مهتاب با سرخی شرمی که بر گونه‌هایش نشسته بود، روبه‌ دوستش گفت: مهری‌جان، سرگرمی آقای مهندس مهرداد هم بازی با پروانه رنگینی بود که از باغچه پرورشگاه به دام انداخته بود و در یک قوطی کوچک نگهش می‌داشت. می‌گفت این شانس من هست! این پروانه داستان شیرین کودکانه‌ای برای‌مان داشت.
مهری پرسید: چه داستانی، برایم تعریف نکردی!
مهتاب با نگاهی از سر شرم به مهندس مهرداد گفت: این آقای مهندس در عالم کودکانه‌ای یقین داشت این پروانه را اگر در شهر پروازش بده می‌تونه مادرهای ما را پیدا کند. تا اینکه یک روز با فرار از پرورشگاه این پروانه را در شلوغی جمعیت پروازش داد و به‌دنبالش دوید تا روی شانه مادر گمشده‌اش بنشیند.
مهری با تعجب لبخندی زد و پرسید: ‌چه عجیب. آیا پروانه روی شانه زنی نشست؟
مهتاب لبخند تلخی زد و گفت:‌ پروانه پرزد و پرزد تا خسته شد، به شیشه اتومبیل خورد و افتاد. سپس مردی  که کلکسیون پروانه داشت، با خوشحالی سنجاقی درآورد به کمر پروانه فرو برد. بعد با احتیاط آن را لای دفترچه‌ای گذاشت، راهش را گرفت و رفت. آقا مهرداد که در عالم کودکی امید رسیدن به مادر گمشده‌اش را از دست داده بود به گریه افتاد و از وحشت گم شدن در شلوغی شهر دست به دامن رهگذران شد و به التماس افتاد تا یک نفر راه پرورشگاه را به او نشان بدهد.
مهندس مهرداد با شنیدن داستان پرواز پروانه‌اش، با چهره‌ای اندوهگین از این خاطره دوران کودکی‌اش، آهی کشید و گفت: آری از دیدن شلوغی شهر و آدم‌هایی که بی‌توجه به‌هم مثل انبوه مورچه‌های سواری برای رسیدن به مقصدی پی‌هم می‌دویدند، دلم گرفت، شهری غرق آهن و سیمان و بناهای بلند با پنجره‌ها و ایوان‌های لخت که برخلاف پرورشگاه‌مان از گل و گلدان خبری نبود. ترس به‌جانم نشست و از غربت و تنهایی گریه‌ام گرفت. اما در پرورشگاه یکی ‌بود که انتظارم را می‌کشید و به هر رهگذری که رسیدم دامنش را گرفتم و به التماس افتادم راه پرورشگاه را نشانم بدهد. چون در آنجا دخترکی بود که غمخوارم می‌شد...
مهری که تحت تأثیر گفته‌های مهندس مهرداد قرار گرفته بود به تحسین گفت: چه احساس دلنشینی آقای مهندس. من را هم تحت تأثیر قرار دادید.
مهرداد گفت: بگذریم من تصمیمی گرفته ام. شما دو دوست که شریک غم‌ها و شادی‌های هم شده‌اید، برایتان پیشنهادی دارم. باید آپارتمان اجاره‌ای‌تان را رها کنید و بیایید، به محل زندگی من در آنجا ساکن شوید. قبل از آنکه مخالفت‌های‌تان را بشنوم. باید توضیح بدهم. خانه‌ام که از پدر و مادر خوانده خدا بیامرزم به یادگار مانده یک خانه ویلایی با باغ و باغچه و دو سوئیت با وسایل کامل زندگی است که یک مجموعه‌اش با همه وسایل مورد نیاز خالی مانده و محل سکونت پدر و مادرخوانده خدابیامرزم بود.
در این مجموعه آپارتمانی شما کاملاً مستقل زندگی خواهید کرد و کسی مزاحم شما نخواهد بود. این توضیح را هم بدهم که پدرخوانده‌ام جز نامادری خدابیامرزم، زن دیگری هم داشت که حالا با پسرش در یکی از طبقات جداگانه این مجموعه آپارتمان سکونت دارند و من هم در یک طبقه دیگر زندگی می‌کنم. من پیشنهاد دیگری هم به شما دو دختر گرامی دارم. از مدتی پیش تصمیم ‌گرفته‌ام با توسعه این شرکت، دو نفر را استخدام کنم که امیدوارم شما دعوت به ‌کارم را قبول کنید و به‌جای فعالیت‌های مختلف در این شهر فقط به تحصیلات دانشگاهی‌تان ادامه دهید. هیچ مخالفتی را از شما نمی‌پذیرم و از همین فردا جزو کارمندان این شرکت تجاری خواهید بود. به‌خانم منشی‌ام می‌سپارم شما دو دوست را با کاری که خواهید داشت، آشنا کند.
پیشنهاد مهندس مهرداد برای مهتاب و دوستش غیر منتظره بود و هر چند با پیشنهاد زندگی در جوار مهندس مهرداد و استخدام در شرکت متعلق به او مخالفت کردند اما سرانجام تن به قبول پیشنهادش دادند.
صبح روز بعد به دستور مهندس مهرداد دو نفر از کارکنان شرکت که مأمور انتقال مهتاب و مهری به‌خانه جدیدشان در مجموعه ساختمانی متعلق به او شده بودند، همه وسایل اندک زندگی دو دختر را بار وانت زدند و آپارتمانی را در گوشه‌ با صفایی از باغ برای سکونت آنها آب و جارو کردند تا زندگی بی‌دغدغه‌ای را آغاز کنند. اما غافل از آنکه فاجعه‌ای با توطئه همسر پیر پدرخوانده مهرداد  طومار سعادت و خوشبختی مهتاب را درهم خواهد پیچید و او را به مجازات حبس ابد به زندان خواهد کشاند.
یک روز صبح با آغاز کارم در سرویس حوادث روزنامه با موجی از تلفن‌های خانواده‌هایی روبه رو شدم که یک تقاضا داشتند و خواسته هریک این بود.
«نوزادی را که مهتاب در زندان زنان به دنیا آورده است به‌عنوان فرزند خوانده به ما بسپارید.»
بیشتر این خوانندگان روزنامه زنانی بودند که فرزندی نداشتند و مهتاب در گفت‌وگو با خبرنگار بخش حوادث اعلام کرده بود پیش از آنکه دلبسته دختر نوزادش شود حاضر است این نوزاد را به خانواده‌ای ببخشد به جای آنکه دخترکش در میان زنان زندانی بزرگ شود.تا سرنوشت روشنی به‌عنوان فرزندخوانده داشته باشد...
ادامه دارد...

آدرس مطلب http://old.irannewspaper.ir/newspaper/page/7570/12/570010/0
ارسال دیدگاه
  • ضمن تشکر از بیان دیدگاه خود به اطلاع شما رسانده می شود که دیدگاه شما پس از تایید نویسنده این مطلب منتشر خواهد شد.
  • دیدگاه ها ویرایش نمی شوند.
  • از ایمیل شما فقط جهت تشخیص هویت استفاده خواهد شد.
  • دیدگاه های تبلیغاتی ، اسپم و مغایر عرف تایید نمی شوند.
captcha
انتخاب نشریه
جستجو بر اساس تاریخ
ویژه نامه ها