خاطرات یک دیپلمات
روایت گمشده
فاروق الشرع / وزیر خارجه سابق سوریه
مترجم: حسین جابری انصاری
آغاز مدرسه
اتوبوس، روزانه دوبار، یک بار در صبح و بار دیگر بعدازظهر در دسترس بود، و در طول مسیر در روستاهای مختلف میایستاد تا مسافران این روستاها را سوار و پیاده کند. اما قطار میان «درعا» و «دمشق»، پس از آنکه وظیفه راهبردی خود را میان «دمشق» و «مدینه منوره» و «درعا» و «حیفا»، از دست داد، دیگر هیچکس نمیتوانست ساعت ورود و خروج آن را تنظیم کند. این وضعیت برای بسیاری از ساکنان «درعا» جذاب نبود، و صندلیهای نرم قطار جبرانکننده مدت زمانی طولانی نبود که منتظرش میماندند.
مدرسه متنبی
از خوشاقبالی من، خانه قدیمی ما در «درعا»، چندان از مدرسه ابتدایی «متنبی» فاصله نداشت و مسیر خاکی آن را پیاده طی میکردم که دو ماه یا بیشتر در سال گل و لای و در مابقی ماههای سال، خشک بود. من و دوستان هممدرسهایام، وقتی به حیاط مدرسه میرسیدیم، احساس لذت حقیقی به ما دست میداد. حیاطی که دیوارهای بلندی داشت و با اعتراض و فریبکاری توانستیم حلقه بسکتبالی را بر آن نصب، و حیاط را شبیه زمین بسکتبال کنیم. بعداً دوستان بزرگتر ما در مدرسه با الهام از این ایده، پیشنهاد دادند زمین خاکی میان خانه ما و مدرسه را نیز زمین فوتبال کنیم و خطوط دور زمین را با آب و آهک کشیدیم. با اینکه اندازههای این زمین بازی به ادعای برخی دانشآموزان، المپیکی بود اما دروازههای آن تور نداشت و همین موجب مشاجرات بیحد و اندازهای در ارزیابی صحت برخی گلها میشد، بویژه وقتی کار به دو نیمه وقت اضافی کشیده میشد. بازگشت به کلاس و نشستن آرام روی صندلیها، بعد از آن همه سر و صدا و داد و بیدادهای زنگ تفریح در حیاط مدرسه ساده نبود. اما حال و احوال و میزان توجه دانشآموز، با حضور معلم در کلاس تغییر میکند، معلمی که موجی آرامشبخش ایجاد میکند و رفتار دگرگون شونده دانشآموزانش را درک میکند. معلمی که اگر اشتباه میکردیم، گاه با کلمات محکم ما را مجازات میکرد و اگر در ورود به کلاس تأخیر میکردیم یا دچار سهوی میشدیم، با نگاههای تند ما را ادب میکرد. از چوب برای زدن ما استفاده نمیکرد و مانند برخی از همکارانش نبود که عادت داشتند بدون لحظهای تأمل، لگدی حواله [دانشآموز خطاکار خود] کنند. وقتی به مرحله راهنمایی رسیدیم، از معلمانی بیشتر خوشمان میآمد که بر درس خود مسلط بودند و توجه ما را به درس جلب میکردند، حتی اگر از ساعت مقرر درس خارج میشدند، امری که شناخت و دانش بیشتری به ما میداد، و گاه نیز ما را از امور پنهان سیاسی و شایعات مرتبط با آن مطلع میکردند.
علاقه ما به شنیدن بیشتر از معلم و یا جمع شدن دور او بعد از پایان درس، هجوم برای رفتن به حیاط مدرسه را از یادمان میبرد، که در شرایط عادی، همیشه با اشتیاق انتظارش را میکشیدیم. تابستانها که مدارس تعطیل میشد، «درعا» و ساکنان آن را تنها میگذاشتیم و بیتوجه به دستورات والدین که میبایست «بالهای تواضع خویش را در برابرشان فرود آوریم» [اشاره به آیه ۲۴ سوره اسراء]، و با هر وسیله نقلیه در دسترسی، به محیطهای سرسبزتر و بکرتر میرفتیم. اوایل به دریاچه «مزیریب» میرفتیم که سطح آب آن هیچگاه پایین نمیآمد و تعداد درختان پیرامون آن هم تغییری نمیکرد. در فاصله کوتاهی از این دریاچه، آبشارهای «تل شهاب» قرار دارد که صدای شرشر آبهای آن را از دور میشنیدیم، و نمنم تازه آب آن را پیش از رسیدن، لمس میکردیم. وقتی به آبشار نزدیک و نزدیکتر میشدیم، میفهمیدیم چهرهها و لباسهایمان بالاجبار خیس آب شده است، و همه گرد و خاکها و صدمههای روحی منزل کرده در ما، از بین میرفت و سعادتی که به ما دست میداد تا هنگام بازگشت، ترکمان نمیکرد.
ارسال دیدگاه
- ضمن تشکر از بیان دیدگاه خود به اطلاع شما رسانده می شود که دیدگاه شما پس از تایید نویسنده این مطلب منتشر خواهد شد.
- دیدگاه ها ویرایش نمی شوند.
- از ایمیل شما فقط جهت تشخیص هویت استفاده خواهد شد.
- دیدگاه های تبلیغاتی ، اسپم و مغایر عرف تایید نمی شوند.
ویژه نامه