سوختن در آتش انتخاب اشتباه




کامران علمدهی
خبرنگار
 لیوان شیشه‌ای را برداشت و قطره‌های آب داخل آن را با دستمال خشک کرد سپس لیوان را به سمت نور گرفت تا مطمئن شود کاملاً خشک شده و بعد هم آن را روی میز گذاشت. فتیله‌ای را وسط لیوان چسباند و مشغول گرم کردن پارافین بود که زنگ تلفن به صدا درآمد...
الو... شیرین... دخترم... حالت خوبه؟
سلام مامان قدسی. خوبم تو خوبی؟
- دخترم هیچ معلوم هست کجایی و چیکار می‌کنی؟ چرا خبری از خودت به ما نمی‌دی؟ پاشو دست پسرتو بگیر بیا خونه ما. تا کی می‌خوای با درست کردن چندتا شمع زندگیتو به سختی بگذرونی؟ من که هنوز نمردم که تو مجبور باشی با این وضعیت زندگی کنی!
- نگران من نباش مامان. نمی‌خواد خودتو به‌خاطر من اذیت کنی. خودم مسبب اتفاقاتی هستم که برام افتاده و باید خودم هم تاوانش را بدم.
- دخترم به‌خاطر اون اتفاق خودت را سرزنش نکن. تو اون موقع کم سن و بی‌تجربه بودی. دنیا که به آخر نرسیده. قرار نیست به‌خاطر یک اشتباه تا آخر عمر مثل همون شمع‌هایی که درست می‌کنی بسوزی و خودت و پسرت رو آب کنی!
- می‌دونم مامان ولی وقتی به اون روزها فکر می‌کنم و یادم میفته که به حرف‌های شما و بابا بی‌توجهی کردم دلم می‌خواد بترکه. دلم خیلی گرفته، بغض دارم اجازه بده یکم بیشتر تنها باشم تا با خودم کنار بیام بعد یه فکری می‌کنم....
پارافین روی گاز آنقدر داغ شده بود که صدای ریز قل‌قل کردن آن به گوش می‌رسید. شیرین آن را برداشت و نخ چسبیده به لیوان را بلند کرد و پارافین را آرام‌آرام داخل لیوان ریخت و در حالی که به آن خیره شده و منتظر بود تا پارافین سرد شود به یکباره یاد گذشته‌ها افتاد. به روزهایی که تازه کیوان را دیده بود.
کیوان سال‌ها پیش به‌عنوان راننده شخصی پدر شیرین استخدام شده بود. پدر شیرین صاحب یکی از بزرگترین کارخانه‌های چینی‌سازی کشور بود و خانواده‌شان از جمله خانواده‌های متمول شهر بودند.
کیوان صبح‌ها شیرین را به مدرسه می‌رساند و بعدازظهر نیز او را به خانه برمی‌گرداند. اوایل فقط سلام و خداحافظی بود اما کم‌کم نگاه‌های معنادار کیوان را از درون آیینه ماشین حس کرد. شیرین آن زمان دختری 16 ساله و کم تجربه بود که شور جوانی و احساسات آنی اجازه نمی‌داد تا معنای نگاه‌های راننده 38 ساله‌شان را بفهمد و تشخیص دهد که از روی عشق است یا هوس.
چندماه بعد یک روز کیوان سر صحبت را باز کرد و به شیرین گفت که عاشق او شده اما به‌خاطر فاصله طبقاتی لب باز نکرده و عشقش را سرکوب کرده است. حرف‌های کیوان آنقدر برای شیرین جذاب بود که با لبخندی امیدبخش به کیوان فهماند نگران نباشد چرا که پاسخ او نیز به این عشق مثبت است.
سه ماه بعد یک روز کیوان پس از تقدیم یک شاخه گل رز به شیرین گفت: عزیزم ما عاشقانه همدیگرو دوست داریم و تصمیم به ازدواج داریم. قرارمان هم این است که جلوی هرمشکلی بایستیم اما من تعجب می‌کنم که چرا موضوعی به این مهمی را به خانواده‌ات نمی‌گویی؟
شیرین با نگرانی گفت: مطمئنم پدر و مادرم مخالفت می‌کنند.
- خب اول به مادرت بگو و ازش بخواه هرطوری که می‌تونه پدرت رو راضی کنه. اصلاً بگو اگر موافقت نکنید خودم را می‌کشم. مطمئن باش خانواده‌ات اونقدر دوستت دارند که حرفتو گوش می‌کنند.
 بالاخره شیرین تصمیمش را گرفت و موضوع را به مادرش گفت. قدسی پس از شنیدن این موضوع شوکه شد و چند دقیقه‌ای سکوت کرد. آنقدر برایش سنگین بود که حتی نمی‌خواست به چشم‌های شیرین نگاه کند.
 بعد از چند دقیقه هم گفت: من فکر می‌کردم تو دختر عاقلی هستی. چرا فکر کردی من و پدرت با این تصمیم موافقت می‌کنیم؟ تو هنوز یک محصلی. از آن گذشته این پسره راننده ماست، من با چه رویی این موضوع رو به پدرت بگم، اگه ما یک روز حقوقش رو ندیم آهی در بساط نداره. حتی همین پرایدی هم که زیر پاشه پدرت براش خریده!
- من نمی‌دونم و به این چیزها هم کاری ندارم یا قبول کنید یا خودم را می‌کشم! من عاشق کیوانم و تصمیمم رو گرفتم!
اطلاع پدر از این موضوع با حکم اخراج کیوان و گرفتن پراید از او همراه شد اما این کار نه تنها شیرین را در رسیدن به کیوان منصرف نکرد بلکه او را مصرتر کرد تا تحت هر شرایطی به کیوان برسد.
یک ماه گذشت. از ناراحتی و غصه رنگ و رویی به شیرین نمانده بود. هرچقدر شیما و بابک و بردیا خواهر و برادرانش با او صحبت کردند که اشتباه می‌کنی و آینده‌ات را تباه نکن شیرین فقط به تنها هدفش فکر می‌کرد تا اینکه خانواده‌اش به ناچار پذیرفتند که آنها با هم ازدواج کنند.
شیرین و کیوان مدتی بعد عقد کردند و پس از مراسم ازدواج باشکوهی که پدر شیرین همه مخارج آن را تقبل کرده بود، به خانه‌ای در شمال تهران رفتند که آن هم هدیه پدر به دخترش بود.
یک سال بعد صاحب پسری شدند و به‌ظاهر خوشبختی این زوج تکمیل شد. خانواده شیرین نیز از اینکه دخترشان را خوشحال می‌‌دیدند احساس رضایت داشتند.
اما این خوشبختی زیاد دوام نیاورد و چند ماه بعد پدر شیرین فوت کرد. انگار با مرگ او خوشبختی هم از خانه شیرین رخت بربست. پس از مرگ پدر خیلی زود بحث انحصار وراثت ملک و املاک پدری شیرین هم مطرح شد.
شیرین که به کیوان از چشم‌هایش هم بیشتر اطمینان داشت او را به‌عنوان وکیل خودش معرفی کرد و سهم چند ده میلیارد تومانی شیرین از ارث پدر به حساب کیوان واریز شد.
همین موضوع باعث شد رفته‌رفته رفتارهای کیوان تغییر کند. او به بهانه‌های مختلف از جمله راه‌اندازی یک کارخانه از اعتمادی که همسرش به او داشت سوء استفاده و کم‌کم خانه و پول‌های شیرین را به‌نام خودش منتقل کرد. شیرین هم بدون هیچ فکری حرف شوهرش را گوش می‌کرد. در این میان چندباری قدسی و خواهر و برادران شیرین به او گفتند که اعتماد بیش از حد به همسرت نداشته باش. اما او توجهی نمی‌کرد.
تا اینکه شیرین به‌خاطر تغییر رفتارهای شوهرش به او مشکوک شد و یک شب در حالی که او خواب بود تلفن همراهش را زیر و رو کرد و چشمش به پیام‌های عاشقانه‌ای افتاد که میان او و زنی به‌نام سپیده رد و بدل شده بود.
پیام‌ها نشان می‌داد که این رابطه مربوط به امروز و دیروز نیست و این دو نفر سال‌هاست که باهم در ارتباطند و کیوان برای رسیدن به شیرین و البته ارث و میراثش نقش عاشق‌پیشه‌ها را بازی کرده است. کیوان به سپیده قول داده بود که بزودی از شر شیرین خلاص می‌شود و باهم زندگی مرفهی را شروع می‌کنند.
این پیام‌ها آب سردی بود که بر سر شیرین خالی شد. تا صبح نخوابید و صبح زمانی که کیوان قصد خارج شدن از خانه را داشت به او گفت: من پشیمون شدم خانه را به نامم کن. پول‌هایم را که در حسابت هست به حساب خودم برگردان.
کیوان که شوکه شده بود در حالی که سعی داشت با چرب‌زبانی همسرش را خام کند، گفت: من برای آینده تو و پسرمان تلاش می‌کنم، تو که به من اعتماد داشتی حالا چی شده که پشیمان شدی؟
شیرین گفت: من پول‌ها و خانه‌ام را می‌خواهم همین.
کیوان به یکباره از کوره در رفت و گفت: کدام پول؟ کدام ارث و میراث؟ سال‌ها برای پدرت کار کردم و حق و حقوقم را نداد، همه این پول‌ها سهم خودمه!
شیرین دیگر صدایی نمی‌شنید و کلمه‌ها مثل پتک بر سر او کوبیده می‌شد. چند نفس کوتاه کشید و به یکباره گفت: نمی‌دونستم کنار یک آدم خائن زندگی می‌کنم که دلش از اول پیش زن دیگه‌ای بوده. توکه منو دوست نداشتی چرا منو بدبخت کردی؟ از این خونه برو بیرون.
کیوان لیوان آبی سر کشید و با خونسردی گفت: این خونه مال منه. چند روزی بهت وقت می‌دم که وسایلت رو جمع کنی و با پسرت از خونه من بری. بعد هم کیفش را برداشت و رفت.
این آخرین باری بود که شیرین و کیوان زیر یک سقف بودند و با هم حرف می‌زدند.
اگرچه چند ماه بعد شیرین و کیوان به‌صورت توافقی از هم جدا شدند و حضانت پسرش را نیز گرفت اما برای پس گرفتن اموالش شکایت دیگری نیز کرد تا شاید بتواند خانه و پول‌هایش را پس بگیرد اما به دلایل متعددی همچون امضا و ثبت محضری و رسمی در انتقال مبالغ ارثیه و خانه نتوانست ریالی از دارایی‌اش را پس بگیرد...
شیرین آتش شمع را فوت کرد و آن را کنار سایر شمع‌ها گذاشت... 85، 86، 87... هنوز 13 تا شمع مانده تا کار سفارش امروزش تمام شود...

آدرس مطلب http://old.irannewspaper.ir/newspaper/page/7589/11/572200/0
ارسال دیدگاه
  • ضمن تشکر از بیان دیدگاه خود به اطلاع شما رسانده می شود که دیدگاه شما پس از تایید نویسنده این مطلب منتشر خواهد شد.
  • دیدگاه ها ویرایش نمی شوند.
  • از ایمیل شما فقط جهت تشخیص هویت استفاده خواهد شد.
  • دیدگاه های تبلیغاتی ، اسپم و مغایر عرف تایید نمی شوند.
captcha
انتخاب نشریه
جستجو بر اساس تاریخ
ویژه نامه ها