دختری که در زندانزاده شد
محمد بلوری- قسمت هجدهم/ مهتاب در شرکت تجاری همسر مرحومش کنار میز مدیریتش، پشت شیشه پنجره در طبقه سوم ساختمان ایستاده بود و خیابان زیر پایش را تماشا میکرد. در آن بعدازظهر بهاری، ابرهای سفید میباریدند و ساقههای بلند باران بر کف خیابان موج میزدند.
- سلام خانم اجازه هست؟
این را از دختر جوانی شنید که پای در ایستاده بود. دختری را میدید محجوب و رنگ پریده که حالت شرم برچهره و طرح معصومیت در چشمهای سبز زیتونیاش بود. یک بارانی خاکستری بر تن داشت با یک روسری آبی که مهتاب را یاد روسری بهجا مانده از مادرش میانداخت. رو به دختر لبخندی زد و گفت:
- آه دخترم. زیر باران خیس شدهای، آن بارانی و روسریات را درآر و روی دسته صندلی بگذار تا کمی خشک شود. بیا دخترم بیا روی این صندلی کنار میز بنشین. اسمت چیه دخترم؟
مریم هستم خانم.
مهتاب رفت پشت میز مدیریتش نشست و به صندلی کنارش اشاره کرد.
- بفرما دخترم. با من چهکاری داشتید؟
و دختر روی صندلی کنار میز مهتاب نشست و گفت:
- خانم ببخشید، در روزنامه خواندم که به یک منشی احتیاج دارید.
مهتاب انگار نشنید. نگاهش مجذوب چشمهای سبز دختر بود و مریم زیر جذبه نگاه مهتاب دست و پایش را گم کرده بود. پرسید: «آمدهام درباره آگهی که برای استخدام منشی در روزنامه چاپ کردهاید، صحبت کنم.»
مهتاب یکباره به خود آمد و گفت:
- آه بله دخترم. گفتی اسمت مریم است؟
- بله خانم. من تجربهای هم در منشیگری دارم. همزمان با تحصیل در دانشگاه یکی دو سالی هم منشی یک خانم دکتر بودم که مدیرعامل یک مؤسسه تولیدی بود. مهتاب پرسید: خب؟ و با نگاهش به دختر فهماند پس چرا به کار منشیگری دراین شرکت ادامه ندادی؟
و مریم که به معنای نگاه پرسشگر او پی برده بود، گفت:
-خانم دکتر آدم مهربانی بود، به من هم علاقه داشت تا اینکه عمرش را به شما داد، بعد سهامداران شرکت که چند مرد بودند از راه رسیدند و دخالتهایشان در امور شرکت جوری بود که خوشم نیامد و در حالی که برای هزینه زندگی و مخارج تحصیلات نیاز مادی داشتم ولی از آن شرکت بیرون آمدم.
- دانشجو هم هستی دخترم؟
مریم جواب داد: بله خانم. در رشته حقوق درس میخوانم و در یک اتاق اجارهای سکونت دارم.
مهتاب گویی در جذبه سحر و افسون این دختر عالم دیگری را سیر میکرد. پرسید:
- مگر تنها زندگی میکنی دخترم؟
- بله خانم در این شهر تنها هستم.
و مهتاب انگار نشنید و بیآنکه جوابش بدهد، خیره نگاهش کرد.
مریم متعجب از این سکوت و حیرت، دست و پایش را جمع کرد و به فکر افتاد نکند خانم مدیرعامل دچار حالت دگرگونی یا یک نوع بیماری است و باید منشیاش به کمک مهتاب بیاید. دست و پایش را گم کرده بود و نمیدانست چه کند. برخاست و به طرف در اتاق راه افتاد. میدید خانم مدیر هرلحظه رنگ پریده میشود و خیره نگاهش میکند. به پای در اتاق رسیده بود که مهتاب به طرفش راه افتاد. در آغوشش گرفت و نفسهای دختر را روی پوست گردنش حس کرد. به آرامی سر جلو برد و با چشمهای بسته عطر جادویی موهای دختر را که بهت زده نگاهش میکرد تا عمق سینهاش فرو داد. بویی خوش که رایحهای چون بوی تن کبوترهای صحرایی همراه بوی عسل بهاری داشت.
آنگاه که به خود آمد، عذرخواهانه از دخترک جدا شد و گفت:
- نگران نباش دختر. طوریام نشده فقط یاد دخترم افتادم. دختری که در شیرخوارگی از دست دادهام.
بهعقب برگشت و به لبه میز تکیهداد. زانوهایش میلرزید و تاب ایستادن در زانوهایش نبود. خودش را روی صندلی پشت میزش رها کرد و گفت.
- بیا بنشین دخترم. من را ببخش.
دختر با دستپاچگی پرسید:
- حالتان خوبه خانم برای شما یک لیوان آب بیارم؟لازمه به منشیتان بگم به کمکتان بیاید؟
مهتاب دستش را به علامت مخالفت از ورود خانم منشی، به طرف مریم دراز کرد و گفت:
- نه دخترم لازم نیست. بیابنشین، دیگه حالم خوبه، نگران نباش.
مریم رفت در کنارش نشست، نگاهش به کفشهای کتانی خیس و کهنه خودش افتاد و پنجه پاهایش را زیر میز فرو برد تا چشم خانم مدیر به کهنگی کفشهایش نیفتد و نفهمد در این هوای بارانی کفشهای کتانی پوشیده است.
مهتاب که به آرامش رسیده بود گفت:
- ببخش دخترم، ناراحتت کردهام. خب از خانوادهات بگو.
مریم سرش را روی یک شانهاش خماند و گفت:
- پدرم چند سال پیش در یک حادثه رانندگی عمرش را به شما داد.
-مادرت چی مریم جان؟ در قید حیات هست؟
مریم آهی کشید و گفت:
- مادرم سال پیش فوت کرده. از مدتها پیش مریض بود...
ادامه دارد
ارسال دیدگاه
- ضمن تشکر از بیان دیدگاه خود به اطلاع شما رسانده می شود که دیدگاه شما پس از تایید نویسنده این مطلب منتشر خواهد شد.
- دیدگاه ها ویرایش نمی شوند.
- از ایمیل شما فقط جهت تشخیص هویت استفاده خواهد شد.
- دیدگاه های تبلیغاتی ، اسپم و مغایر عرف تایید نمی شوند.
ویژه نامه