گفت و گو با محمد رضا مهری جانباز 70 درصد

اجر ایثارهمسران و فرزندان شهدا و ایثارگران کمتر از آنها نیست


مرجان قندی
خبرنگار
پنجشنبه بیست‌و‌هشتم اسفند ماه، مصادف با ولادت حضرت ابوالفضل‌العباس(ع) و روز جانباز است. این روز بهانه‌ای است برای تقدیر و تجلیل از ابرمردانی که تا پای جان در میدان جبهه و جهاد ایستادند. دلاورمردانی که اسطوره مقاومت و نماد آزادگی، ازخودگذشتگی و فداکاری‌اند و ایثار آنان در دفع شر دشمنان مردم ایران در ابتدای پیروزی انقلاب و هشت سال دفاع مقدس همواره در حافظه تاریخ باقی مانده و می‌ماند. با محمدرضا مهری یکی از جانبازان شیمیایی و قطع عضو سال‌های دفاع مقدس گفت‌وگویی انجام داده‌ایم که در ادامه می‌خوانید.
از اینجا شروع کنیم که  چطور به جبهه رفتید و آنجا چه مسئولیتی برعهده داشتید؟
 جنگ که شروع شد هرکس می‌خواست هرکاری از دستش برمی‌آید انجام دهد. من هم فکر کردم باید به جبهه بروم یعنی وظیفه خودم می‌دانستم. آن موقع 16 ساله و هنوز دانش‌آموز بودم. از اخبار می‌شنیدم که دشمن هر لحظه به مناطق شهری در استان‌های مرزی نزدیک‌تر می‌شود، جنگنده‌های عراقی روی آسمان شهرها پرواز می‌کردند و خانه‌های هموطنان‌مان را خراب می‌کردند. همه مردم ایران برایم حکم خواهر و برادر داشتند، این بود که بدون معطلی به پایگاهی که برای اعزام نیرو ثبت‌نام می‌کرد رفتم و ثبت‌نام کردم. وقتی به خانواده‌ام گفتم که می‌خواهم به جبهه بروم گفتند تو که می‌خواهی بروی یکباره سربازی ات را برو، رفتم که به‌عنوان سرباز اعزام شوم اما گفتند هنوز به سن سربازی نرسیده‌ای، دوباره رفتم پایگاه بسیج گفتم من دوره بسیج را هم گذرانده‌ام اعزامم کنید؛ این شد که در تاریخ هجدهم بهمن سال 60 همراه دیگر نیروهای اعزامی از تهران به لشکر 64 ارومیه اعزام شدم. آنجا یک دوره دیگر با عنوان دوره چریک و ضد چریک برای پاکسازی مناطق کردستان آموزش دیدم؛ البته آنجا من تک تیرانداز و تیربارچی هم بودم. یعنی در جبهه فقط یک کار نمی‌کردیم هرکاری از دستمان برمی‌آمد انجام می‌دادیم، اما مسئولیت اصلی من دفاع از مناطقی مثل سردشت، پیرانشهر و... بود.
مرخصی هم می‌آمدید؟
سال اول بعد از 40 روز که دوره دیدیم به ما گفتند می‌توانید بروید و به خانواده‌هایتان سر بزنید اما برای چهارم و پنجم فروردین اینجا باشید، باید برای کارهای عملیاتی آماده شویم. بعد از آن هم هر دو ماه یک چند روزی به تهران می‌آمدم و دوباره می‌رفتم.
کی و چطور جانباز شدید؟
من روز 25 اسفندماه سال 61 جانباز شدم و هردو پایم یکی از بالای ران و پای دیگرم از بالای زانو مجروح شد. آن روز ما در قالب یک گروه 10 نفره برای نجات عده‌ای از رزمنده‌ها در منطقه پسوه که محاصره شده بودند، مأموریت داشتیم.اما به منطقه که رسیدیم، اطلاع دادند، روز قبل آنجا را مین‌گذاری کردند. قبل از شروع مأموریت به من تأکید کرده بودند در راهنمایی بچه‌ها برای رد شدن از مسیر مراقب باشیم چون بیشتر نیروها تازه به جبهه آمده و دوره را گذرانده بودند.
به این خاطر من هم یکی ‌یکی بچه‌ها را
راهنمایی می‌کردم و التماس که پایتان را روی سنگ بگذارید و روی برف راه نروید. خلاصه همه بچه‌ها را از روی تپه‌ای که روی آن بودیم رد کردیم و همه به یک جای امن رسیدند تا تصمیم بعدی گرفته شود. من و بیسیم چی گروه که از بچه‌های قم بود هنوز روی تپه بودیم و همین که خیال مان از جای امن آنها مطمئن شد، آمدیم راه بیفتیم که پایم لرزید و روی مین رفت. رفتم روی تله انفجاری و ابوالفضل همان بیسیم چی که با من مانده بود چشم‌هایش را در آن حادثه از دست داد؛ البته بعد از 37 - 38 سال که پارسال او را دیدم چشم‌هایش را عمل کرده بود و خیلی کم می‌دید.
از دورانی که در جبهه بودید یا وقتی این حادثه برایتان پیش آمد خاطره‌ای دارید؟
بعد از اینکه در پادگان پیرانشهر کارهای اولیه را برایم انجام دادند من را به بیمارستانی در تبریز بردند. روز اول عید بود و از همه وقت‌های دیگر بیمارستان خلوت‌تر شده بود اما هنوز تعدادی مجروح در بیمارستان مانده بودیم. یکی از پرستاران آقا که پانسمان‌های پایم را عوض می‌کرد، خیلی آدم جدی بود اما دل مهربانی داشت. وقتی برای تعویض پانسمان پیشم آمد متوجه بغض و دلگیری من و حسین رزمنده دیگری که باهم در یک اتاق بستری بودیم، شد. هردو کم سن بودیم و اولین بار که زمان تحویل سال تنها مانده بودیم؛ گریه‌مان گرفت و هر دو زیر پتوهایمان رفتیم و زدیم زیرگریه، چند دقیقه بعد دیدیم 7- 8 نفر از پرستارها باهم همراه با شیرینی و شکلات به اتاق ما آمدند و هر کدام ما را دلداری دادند تا از آن حال و هوا بیرون بیاییم. یکی می‌گفت من مثل مادرتم، یکی می‌گفت من خواهرتم و.... آنقدر یک دفعه این چند پرستار دور ما را گرفتند که ما اصلاً یادمان رفت برای چی ناراحت بودیم. آن سال برای من سالی متفاوت با تجربه‌ای جدید دور از خانواده بود که هیچ وقت فراموش نمی‌کنم.
آقای مهری، تأثیرگذارترین افراد در زندگی‌تان را چه کسانی می‌دانید؟
معمولاً پدرها برای پسرهایشان قهرمان و الگوی زندگی‌شان هستند، من هم همینطور. پدرم اولین الگو بود که دوست داشتم شبیه او باشم و در کارهایم قاطعانه عمل کنم. بعد از پدرم امام خمینی(ره) از تأثیرگذارترین افراد زندگیم شد. در جبهه هم یک فرمانده داشتیم به ‌نام آقای «سوسن آبادی» که شخصیت بسیار جذابی داشت و ما کیف می‌کردیم وقتی با ایشان کار می‌کردیم. این را هم بگویم که هنوز که هنوز است ایثار و فداکاری‌هایی که کادر درمان بیمارستان تبریز و بیمارستان نیروی هوایی یا همان فجر که کارهای درمان پاهایم را انجام دادند فراموش نکردم و نمی‌کنم. در حال حاضر هم شما کسی را دیگر پیدا نمی‌کنید که دلش را به حاج قاسم سلیمانی ندهد.
خانواده ایثارگران هیچ وقت آن‌طور که باید از زحمات شان یاد نمی‌شود، شما از همراهی خانواده‌تان در این سال‌ها بگویید؟
 بله دقیقاً، همسران و فرزندان خانواده شهدا و ایثارگران قطعاً کمتر از آنها اجر نخواهند برد، چون آنها هم سال‌های طولانی با صبر و استقامت خود مجاهدت کردند. برای نمونه من همسرم را با دنیا عوض نمی‌کنم، خیلی زحمت من را کشیده است و همیشه ممنون‌اش هستم. همیشه همراه زندگی‌ام بوده بدون اینکه کوچک‌ترین گله‌ای کند. من سه دختر و دو داماد هم دارم که دامادها هم مثل پسرهای خودم هستند.



آدرس مطلب http://old.irannewspaper.ir/newspaper/page/7589/15/572217/0
ارسال دیدگاه
  • ضمن تشکر از بیان دیدگاه خود به اطلاع شما رسانده می شود که دیدگاه شما پس از تایید نویسنده این مطلب منتشر خواهد شد.
  • دیدگاه ها ویرایش نمی شوند.
  • از ایمیل شما فقط جهت تشخیص هویت استفاده خواهد شد.
  • دیدگاه های تبلیغاتی ، اسپم و مغایر عرف تایید نمی شوند.
captcha
انتخاب نشریه
جستجو بر اساس تاریخ
ویژه نامه ها