یادی از محسن وزوایی، فرمانده تیپ ۱۰ سیدالشهدا

قهرمان نبردهای بازی دراز




مرجان قندی
خبرنگار
موهایی مجعد، چهره‌ای محجوب و آفتاب سوخته و چشم‌هایی نافذ که نگاهش تا عمق جانت نفوذ می‌کند انگار که دنیا دنیا حرف پشت این چشم‌هاست؛ چشم‌هایی که بی‌خوابی‌ها کشیده، شب بیداری‌ها کشیده و سرانجام روز دهم اردیبهشت سال ۱۳۶۱ در فراق خرمشهر برای همیشه به خواب رفت. چشم‌های قهرمان نبردهای بازی دراز، محسن وزوایی.
مرداد سال ۱۳۳۹ به دنیا آمد. سال ۱۳۵۵ که کنکور داد در رشته مهندسی شیمی شاگرد اول شد. شاگرد اول‌های رشته‌های ریاضی کجا می‌روند؟ وارد دانشگاه صنعتی شریف شد. دو سال بیشتر تا انقلاب نمانده بود و دانشگاه چهارراه گروه‌های سیاسی مختلف شده بود. پدرش همرزم آیت‌الله کاشانی بود. پس او با الفبای سیاست آشنا بود، اما دوست هم نداشت تحقیق نکرده جذب گروه‌های سیاسی شود. تا این که به انجمن اسلامی دانشگاه اعتماد کرد و عضو انجمن شد. این شرح حال او تا بهمن ۵۷ و نزدیکی پیروزی انقلاب بود؛ شرح حال دانشجوی جوان و مؤمنی که اسمش محسن وزوایی بود.
 از تظاهرات هفدهم شهریور ۱۳۵۷ تا زمان ورود امام به ایران در بهمن همان سال همه جا جلودار تظاهرات‌ بود. انقلاب که پیروز شد برای محسن و خیلی از همسن و سال‌هایش تازه اول کار بود. تشکیلاتی درست شده بود به اسم «جهاد سازندگی» که قرار بود اعضای این تشکیلات به مناطق محروم کشور بروند و هر کاری از دستشان برمی‌آمد برای کمک به مردم محروم این مناطق انجام دهند. محسن هم عضو جهاد شد و به‌همراه عده‌ای راه افتاد و به مناطق عشایری و محروم لرستان رفت. در جهاد خیلی فرقی نمی‌کرد دانشجویی یا مهندس، باید بیل دست می‌گرفتی! اما زمزمه‌های غائله‌های خودمختاری که از این طرف و آن طرف کشور بلند شد معلوم شد انقلاب کارهای دیگری هم دارد. امریکا همه نیرویش را برای از بین بردن انقلاب در چهار گوشه کشور بسیج کرده بود و دولت موقت به‌دنبال تنش زدایی بود. با این اوضاع محسن و دوستانش نمی‌توانستند آرام بنشینند و ببینند امریکا به‌همین راحتی و به‌طور کنترل از راه دور دارد انقلابشان را تهدید می‌کند. دست‌شان هم به امریکا و امریکایی‌ها نمی‌رسید. چه کار می‌توانستند بکنند جز اعتراض نمادین. تصمیم گرفتند بریزند و سفارت امریکا را به مدت دو، سه روز اشغال کنند تا اعتراض‌شان را به گوش همه رسانده باشند. اما سفارت را که گرفتند، فهمیدند حالا خودشان هم محاصره شدند، محاصره مردم خشمگین و انقلابی که خوشحال از حرکت بموقع دانشجویان از آنها می‌خواستند تا تعیین تکلیف با امریکایی‌ها همان جا بمانند و کارمندان سفارت امریکا را گروگان نگه دارند. روزهای بعد از آن هر‌کسی کاری می‌کرد، محسن هم که زبان انگلیسی‌اش خوب بود یکی از سخنگوهای دانشجویان برای مصاحبه با خبرنگاران خارجی شده بود. بجز این باقی وقتش را در بخش حفاظت از گروگان‌ها و همین‌طور قسمت بازیابی اسناد سفارت می‌گذراند. اسناد را که بازیابی کردند، فهمیدند آنجا فقط سفارتخانه نبوده؛ مرکز هدایت و کنترل انواع و اقسام افراد و گروه‌هایی بوده که برای مبارزه با انقلاب تازه فعالیت می‌کردند.
 تا تابستان ۱۳۵۹ که محسن در دوره آموزش نظامی دانشجویان سفارت شرکت کرد همانجا در لانه بود، اما بعد با تشویق عباس ورامینی که او هم جزو دانشجویان پیرو خط امام مستقر در لانه بود، عضو سپاه شد. مدتی مسئول گردان مخابرات سپاه بود، بعد سرپرست واحد اطلاعات عملیات سپاه تهران شد. اوایل اسفند ۵۹ گردان 9 سپاه را در پادگان امام حسین(ع) تشکیل داد و آنجا بود که شهر را ترک کرد و راهی جبهه‌های غرب شد. در غرب مسئول محور تنگه کورک تا تنگه حاجیان شد. او که آمد، این جبهه هم تکانی خورد. ارتفاعات صعب‌العبور بازی دراز با آن قله‌های بلند و شیب‌های تند و بریدگی‌های ممتد بر کل منطقه تسلط کامل داشت. عراقی‌ها اوایل فقط برای دید‌ه بانی از آنجا استفاده می‌کردند اما کمی بعد ویژگی‌های این ارتفاعات باعث شده بود با فعالیت مهندسی آنجا جاده‌سازی کنند. حالا آنها جز تسلط بر قصرشیرین، سرپل‌ذهاب را هم زیر نظر داشتند. اگر کسی می‌خواست این امتیاز مهم را از عراقی‌ها بگیرد باید فکری برای آزادی ارتفاعات بازی دراز می‌کرد.
 محسن وزوایی خودش در تمام مراحل شناسایی و طراحی عملیات آزادی این ارتفاعات حضور داشت. در جلسات پادگان ابوذر شرکت می‌کرد، نیروها را توجیه می‌کرد، نیروی جدید جمع  و آنها را برای انجام عملیات جدید آماده می‌کرد.
اول اردیبهشت سال ۶۰ که شد سه گردان از سپاه و دو گردان از ارتش عملیات بازی دراز را شروع کردند. عملیات ۸ روز طول کشید. ۸ روزی که یکسره صحنه تک و پاتک بود. در این عملیات فک محسن مجروح شده بود اما با این همه روز سوم عملیات به مقر فرماندهی که بالای ارتفاعات هزار و پنجاه بود رفت و از آنجا نیروهایش را فرماندهی کرد تا روز ششم عملیات که دیگر حتی نمی‌توانست حرف بزند. در نهایت آنها سه قله مهم منطقه را از عراقی‌ها گرفتند.
تشکیل تیپ ۲۷ محمد رسول‌الله(ص) تهران
تیپ ۲۷ محمد رسول‌الله(ص) تهران که تشکیل شد، محسن هم به‌عنوان فرمانده گردان حبیب بن مظاهر به آن پیوست. همه داشتند برای انجام عملیات فتح المبین آماده می‌شدند. یکی از مهم‌ترین محورهای عملیات ارتفاعاتی بود که یگان توپخانه سپاه چهارم ارتش عراق بیشتر از ۱۸۰ قبضه توپ‌شان را روی آنها مستقر کرده بودند و از اوایل جنگ تا آن زمان از آنجا شهرهای اندیمشک، هفت تپه، شوش و دزفول را گلوله باران می‌کردند. برنامه‌ریزی حاج احمد متوسلیان فرمانده تیپ ۲۷ برای کار در این جبهه انجام یک مانور غیرمتعارف یعنی دور زدن دشمن و نفوذ به عمق مواضع توپخانه سپاه چهارم ارتش عراق بود.
حاج احمد برای این کار ۳ نفر از کیفی‌ترین فرماندهان عملیاتی تیپ ۲۷ محمد رسول‌الله(ص) را لازم داشت؛ سه نفری که محسن وزوایی یکی‌شان بود. او هر شب همراه حسین قجه‌ای، رضا چراغی و عباس کریمی مسئول واحد اطلاعات تیپ و جعفر جهروتی‌زاده مسئول واحد تخریب به سمت خط دشمن راه می‌افتادند. در طول راه مختصات جاده را برای استفاده در شب عملیات ثبت می‌کردند. نیمه شب اول فروردین سال ۶۱ عملیات شروع شد. با اینکه ابتدا محسن وزوایی مسیر را گم کرد اما در نهایت او و دو گردان دیگر ادغامی سپاه و ارتش توانستند بموقع به توپخانه ارتش عراق برسند و از پشت سر یعنی حدود ۲۰ کیلومتر در عمق منطقه نبرد ستون فقرات ارتش عراق را بشکنند. این مرحله از عملیات یکی از سرنوشت سازترین مراحل عملیات فتح المبین بود که در نهایت بعد از ۸ روز با پیروزی درخشانی به سرانجام رسید.
تشکیل تیپ ۱۰ سیدالشهدا
وقتش شده بود سپاه تیپ دیگرش را هم تشکیل دهد، تیپ ۱۰ سیدالشهدا. مسئولان سپاه از محسن که به تهران آمده بود، دعوت کردند مسئولیت تیپ را بپذیرد اما او تواضع می‌کرد و نمی‌پذیرفت، اما بالاخره محسن این مسئولیت را پذیرفت و به دو کوهه رفت. قرار شد تیپ ۱۰ سیدالشهدا با تیپ ۲۷ محمد رسول‌الله(ص) فعلاً در هم ادغام شوند. عملیات بعدی عملیات آزادی خرمشهر بود. وسعت منطقه عملیاتی به قدری بود که قرار شد برای پوشش هرچه بهتر و هدایت گردان‌ها در خط مقدم کار هدایت گردان‌های تیپ ۲۷ در دو محور انجام شود. قرار بود شب عملیات آنها مسافت حدوداً ۱۷ کیلومتری رود کارون تا جاده آسفالت اهواز به خرمشهر را طی کنند و اذان صبح روز بعد پشت جاده مستقر باشند، اما صبح روز بعد که آنها پشت جاده رسیدند متوجه گردان‌های تانک عراق شدند که هوشیار و آماده در سمت غرب جاده منتظر رسیدن آنها بودند.
200 تانک عراق بود و گردان‌هایی که برای جلوگیری از شکست نیروهای محورهای دیگر چاره‌ای جز مقاومت نداشتند.
 محسن در مقر گردان حبیب بود اما خبر وخیم شدن اوضاع گردان‌های «میثم» و «مقداد» در ایستگاه مرودشت را که شنید خودش راهی آنجا شد و شخصاً فرماندهی دو گردان میثم و مقداد را به عهده گرفت.
از زمین و زمان آتش می‌بارید. جز توپ و تانک، هلیکوپترهای عراقی هم آسمان آنجا را زیر آتش گرفته بودند. محسن به همه واحدها فرمان پیشروی داد و خودش جلوتر از همه «الله اکبر» می‌گفت و می‌رفت، شهادت آنجا در میان انبوه تانک‌های دشمن خیره خیره چشم به او دوخته بود، نباید بیش از این منتظرش می‌گذاشت.

آدرس مطلب http://old.irannewspaper.ir/newspaper/page/7613/11/575436/0
ارسال دیدگاه
  • ضمن تشکر از بیان دیدگاه خود به اطلاع شما رسانده می شود که دیدگاه شما پس از تایید نویسنده این مطلب منتشر خواهد شد.
  • دیدگاه ها ویرایش نمی شوند.
  • از ایمیل شما فقط جهت تشخیص هویت استفاده خواهد شد.
  • دیدگاه های تبلیغاتی ، اسپم و مغایر عرف تایید نمی شوند.
captcha
انتخاب نشریه
جستجو بر اساس تاریخ
ویژه نامه ها