یادی از شهید حسین بصیر قائم مقام لشکر ۲۵ کربلا
هفت سال مجاهدت تا شهادت
مرجان قندی
خبرنگار
مثل همیشه قبل از عملیات موهای سر و محاسن صورتش را اصلاح کرد اما این بار خوابش را تعریف نکرد و فقط نوحه خواند. برادرش هادی از او پرسید:«چی شد این بار خوابت را تعریف نکردی؟» گفت: این بار هیچ خوابی ندیدهام، این نشانه است، نشانه اینکه این بار میخواهم خودم بروم کنار امامحسین(ع). اسمش حسین بود، حسین بصیر.
متولد سال ۱۳۲۲ فریدونکنار بود. از کلاس ششم ابتدایی مدرسه را رها کرده و رفته بود بابلسر آهنگری میکرد. اول شهریور ۱۳۴۱ برای انجام خدمت وظیفه به تهران آمد. خرداد ۱۳۴۲ وقتی نهضت امام شروع شد او هنوز سرباز بود. کمی که گذشت به پادگان منظریه قم تبعیدش کردند، ظاهراً حرف سیاسی زده بود. هرچه بود شهریور ۱۳۴۳ دوسال سربازی اش را تمام کرد و به شهرش برگشت. دو، سه سال بعد همان جا ازدواج کرد. روزهای انقلاب سرنوشتاش با سرنوشت همه مبارزان یکی بود. یا داشت علیه رژیم تبلیغات میکرد یا تظاهرات راه میانداخت یا بهخاطر فعالیتهایش در زندان بود. این سرنوشت مشترک همه مبارزان بود.
بالاخره انقلاب شد و آرامش هم سری به خانه حسین زد. اما طولی نکشید که جنگ تحمیلی شروع شد. از کسی مثل حسین نمیشد توقع داشت در خانه بنشیند پس به جبهه رفت. تا شهریور ۱۳۶۲ جز مرخصیهای کوتاه مدت یکسره جبهه بود. آنجا به خاطر تجربهاش جانشین فرمانده یکی از گردانهای لشکر ۲۵ کربلا بود. بیستوهشتم شهریور ۶۲ بالاخره رسماً عضو سپاه شد و فرماندهی گردان یارسولالله را بهعهده گرفت. کمی بعد که عملیات والفجر ۴ شروع شد او هم جانشین تیپ یکم لشکر شد. بعد از عملیات والفجر۴ در والفجر ۶ هم شرکت کرد که ترکش خورد و مجروح شد. سال ۱۳۶۳ به حج رفت و شد حاج حسین بصیر. بعد از عملیات بدر در زمستان ۶۳ حاج حسین در عملیاتهای زنجیرهای قدس در سال ۱۳۶۴ شرکت کرد و با هدایت نیروهایش توانست پاسگاههای بلالیه و ابولیله عراق را بگیرد. بعد از عملیات قدس گردان یا رسولالله بهعنوان گردان نمونه، مأمور شد در لشکر ۷۷ خراسان ادغام شود. مأموریتشان که تمام شد زمستان بود و برای عملیات والفجر ۸ آماده شدند. نیروهای گردان برای آموزش غواصی و کسب اطلاعات لازم برای انجام عملیات والفجر ۸ به بهمنشیر منتقل شدند. همین موقع بود که حکم فرماندهی یکی از تیپهای عملیاتی لشکر ویژه ۲۵ کربلا هم برایش آمد. حدود 75 روز جنگ تمام عیار در منطقه فاو شکل گرفته بود اما در نهایت عملیات با موفقیت انجام شد و شهر فاو عراق به تصرف درآمد. اما حاج حسین که بهخاطر اصابت ترکش به قفسه سینه و بازویش مجروح شده بود کمی استراحت کرد و دوباره در فروردین سال ۶۵ به فاو برگشت. همان وقتها بود که عراق به تلافی فاو به مهران حمله کرد و شهر مهران را گرفت. صدام گفته بود:«مهران گروگان فاو است.» اما رزمندهها این آرزو را به دل صدام گذاشتند و با انجام عملیات کربلای یک مهران هم آزاد شد. تا این که روزهای سخت زمستان ۶۵ از راه رسید. حاج حسین و گردانش جزو نیروهای شرکت کننده در عملیات کربلای ۴ بودند اما عملیات که لو رفت بلافاصله خودشان را برای شرکت در عملیات بعدی؛ عملیات کربلای ۵ که در شلمچه انجام میشد، آماده کردند. در همین عملیات بود که مرتضی جباری داماد حاجی فرمانده گردان عاشورا در شلمچه به شهادت رسید.
نوزدهم فروردین ۱۳۶۶ مسئولیت حاج حسین بازهم بیشتر شد. حالا او قائممقام فرمانده لشکر ۲۵ کربلا بود. مسئولیتی که با آن در عملیات کربلای ۸ شرکت کرد. در این عملیات دو همرزم دیگر او محمد حسن قاسمی طوسی و حمیدرضا نوبخت هم شهید شدند. حالا دیگر واقعاً تنها شده بود.
شامگاه یکی از روزهای اردیبهشت ماه 1366 همزمان با شب عملیات کربلای 10 حاج حسین با چندتایی از رزمندگان در سنگری بالای ارتفاعات ماووت عراق نشسته بود. شیشه عطرش را از جیبش درآورد و به سروصورت تکتک افرادش عطر زد و گفت:«اگر به فیض شهادت نائل شدید، من را فراموش نکنید. من از شما التماس دعا دارم.» بعد دستی به محاسن اش کشید و گفت:« دیگر پیر شدهام، خستهام، نیاز به استراحت درازمدت دارم.» هادی برادرش که کنار دستش بود، گفت:«انشاءالله بعد از عملیات میروید شمال و استراحت میکنید.» هنوز منظور او را نفهمیده بود، تنها وقتی گلوله خمپاره روی سقف سنگر حاجی فرود آمد هادی منظورش را فهمید. آن وقت هم که دیگر برای فهمیدن و خداحافظی خیلی دیر شده بود. بعد از هفت سال حضور مداوم حاج حسین بصیر در جبهه و عهده دار بودن مسئولیتهایی چون فرماندهی محور جبهه ذوالفقاری آبادان تا جبهه ماهشهر، فرماندهی گردان «یارسول(ص)» در عملیات طریقالقدس، فرماندهی تیپ یکم لشکر 25 کربلا و قائممقامی لشکر 25 کربلا و حضور در عملیاتهایی چون فتحبستان، رمضان، محرم، خیبر، بدر، والفجرهای 4، 6، 7 و 8، کربلاهای 1، 2، 3، 5، 8 و 9 وقتاش شده بود که استراحت کند.
هادی بصیر 20 سالی از برادرش حاجحسین کوچکتر است، او درباره برادرش گفته است: «حاجحسین برای ما پدری کرده بود، بسیار با هم صمیمی بودیم و دوست. رابطهاش با ما بیشتر رابطه پدر و فرزندی بود. هرجا مجلس قرآن و احکام برگزار میشد، حاجحسین آنجا بود، خودش هم نوجوانان را جمع میکرد و به آنها قرآن آموزش میداد. تکیه راه میانداخت و به عزاداری اهلبیت(ع) میپرداخت. وقتی ضرورت جبهه و عملیات اقتضا میکرد، آن را با هیچ چیز عوض نمیکرد، نه وقتی فرزند دومش به دنیا آمد نه حتی در زمان مراسم ازدواج دختر اولش که بود. وقتی که مرتضی جباری، داماد حاجی، فرمانده گردان عاشورا در شلمچه در عملیات کربلای 5 به شهادت رسید، حاجی در مراسم بزرگداشت سومین روز شهادت دامادش در مجلس عزای او حاضر شد و در سخنان کوتاهی اعلام کرد: «خدا را شاهد میگیرم که بهخاطر شرکت در این مجلس عزا برای اینکه در مراسم بزرگداشت دامادم شرکت کنم جبهه را ترک نکردهام، بلکه به امر فرمانده لشکرم در اینجا حضور یافتم تا شما مردم شهیدپرور و دوستان مرتضی و جوانان غیور این سامان را به سوی جبهه حماسه و شرف فراخوانم.» این سخنان باعث شد تا جمع کثیری از بسیجیان فریدونکنار به سوی جبهه اعزام شوند.»
هادی همچنین خاطرهای از آرزوی شهادت برادرش گفته است: «یک روز حاجبصیر از مادرمان خواست تا به ایشان اجازه بدهد تا بر سجادهاش دو رکعت نماز حاجت بخواند و پس از نماز خواندن به دعایش آمین بگوید. مادر هم قبول کرد و بهدعای حاجحسین آمین گفت. بعد از مادر سؤال کرد آیا میدانی دعایی که کردم چه بود؟ مادر گفت: «حتماً پیروزی رزمندگان.» جواب داد: «بله آن بهجای خودش ولی من از خدا طلب شهادت کردم و چون میدانم دعایت مانعی برای شهادتم میشود امروز خواستم آمین تو را بر دعای شهادتم بشنوم.» مادرم گفت: «پسرم من به خدا از شهادت تو باک ندارم همچنان که برادرت اصغر شهید شد و هادی در جبهه است. دوست دارم شما زنده بمانید و از امام و انقلاب دفاع کنید.» مادرم و حاجحسین بسیار به هم وابسته بودند. آنقدر به هم علاقه داشتند که حاجحسین از خانه خودشان و خانه مادر دری را باز کرده بود، تا مادرم راحتتر بیاید و او هم هر زمان خواست به دیدار مادر برود. بعد از شهادت حاجحسین مادر رو به پیکر حسین میگفت: «تو ما را فریب دادی من آمین گفتم اما نمیدانستم که تو چه از خدا خواستی.»
خبرنگار
مثل همیشه قبل از عملیات موهای سر و محاسن صورتش را اصلاح کرد اما این بار خوابش را تعریف نکرد و فقط نوحه خواند. برادرش هادی از او پرسید:«چی شد این بار خوابت را تعریف نکردی؟» گفت: این بار هیچ خوابی ندیدهام، این نشانه است، نشانه اینکه این بار میخواهم خودم بروم کنار امامحسین(ع). اسمش حسین بود، حسین بصیر.
متولد سال ۱۳۲۲ فریدونکنار بود. از کلاس ششم ابتدایی مدرسه را رها کرده و رفته بود بابلسر آهنگری میکرد. اول شهریور ۱۳۴۱ برای انجام خدمت وظیفه به تهران آمد. خرداد ۱۳۴۲ وقتی نهضت امام شروع شد او هنوز سرباز بود. کمی که گذشت به پادگان منظریه قم تبعیدش کردند، ظاهراً حرف سیاسی زده بود. هرچه بود شهریور ۱۳۴۳ دوسال سربازی اش را تمام کرد و به شهرش برگشت. دو، سه سال بعد همان جا ازدواج کرد. روزهای انقلاب سرنوشتاش با سرنوشت همه مبارزان یکی بود. یا داشت علیه رژیم تبلیغات میکرد یا تظاهرات راه میانداخت یا بهخاطر فعالیتهایش در زندان بود. این سرنوشت مشترک همه مبارزان بود.
بالاخره انقلاب شد و آرامش هم سری به خانه حسین زد. اما طولی نکشید که جنگ تحمیلی شروع شد. از کسی مثل حسین نمیشد توقع داشت در خانه بنشیند پس به جبهه رفت. تا شهریور ۱۳۶۲ جز مرخصیهای کوتاه مدت یکسره جبهه بود. آنجا به خاطر تجربهاش جانشین فرمانده یکی از گردانهای لشکر ۲۵ کربلا بود. بیستوهشتم شهریور ۶۲ بالاخره رسماً عضو سپاه شد و فرماندهی گردان یارسولالله را بهعهده گرفت. کمی بعد که عملیات والفجر ۴ شروع شد او هم جانشین تیپ یکم لشکر شد. بعد از عملیات والفجر۴ در والفجر ۶ هم شرکت کرد که ترکش خورد و مجروح شد. سال ۱۳۶۳ به حج رفت و شد حاج حسین بصیر. بعد از عملیات بدر در زمستان ۶۳ حاج حسین در عملیاتهای زنجیرهای قدس در سال ۱۳۶۴ شرکت کرد و با هدایت نیروهایش توانست پاسگاههای بلالیه و ابولیله عراق را بگیرد. بعد از عملیات قدس گردان یا رسولالله بهعنوان گردان نمونه، مأمور شد در لشکر ۷۷ خراسان ادغام شود. مأموریتشان که تمام شد زمستان بود و برای عملیات والفجر ۸ آماده شدند. نیروهای گردان برای آموزش غواصی و کسب اطلاعات لازم برای انجام عملیات والفجر ۸ به بهمنشیر منتقل شدند. همین موقع بود که حکم فرماندهی یکی از تیپهای عملیاتی لشکر ویژه ۲۵ کربلا هم برایش آمد. حدود 75 روز جنگ تمام عیار در منطقه فاو شکل گرفته بود اما در نهایت عملیات با موفقیت انجام شد و شهر فاو عراق به تصرف درآمد. اما حاج حسین که بهخاطر اصابت ترکش به قفسه سینه و بازویش مجروح شده بود کمی استراحت کرد و دوباره در فروردین سال ۶۵ به فاو برگشت. همان وقتها بود که عراق به تلافی فاو به مهران حمله کرد و شهر مهران را گرفت. صدام گفته بود:«مهران گروگان فاو است.» اما رزمندهها این آرزو را به دل صدام گذاشتند و با انجام عملیات کربلای یک مهران هم آزاد شد. تا این که روزهای سخت زمستان ۶۵ از راه رسید. حاج حسین و گردانش جزو نیروهای شرکت کننده در عملیات کربلای ۴ بودند اما عملیات که لو رفت بلافاصله خودشان را برای شرکت در عملیات بعدی؛ عملیات کربلای ۵ که در شلمچه انجام میشد، آماده کردند. در همین عملیات بود که مرتضی جباری داماد حاجی فرمانده گردان عاشورا در شلمچه به شهادت رسید.
نوزدهم فروردین ۱۳۶۶ مسئولیت حاج حسین بازهم بیشتر شد. حالا او قائممقام فرمانده لشکر ۲۵ کربلا بود. مسئولیتی که با آن در عملیات کربلای ۸ شرکت کرد. در این عملیات دو همرزم دیگر او محمد حسن قاسمی طوسی و حمیدرضا نوبخت هم شهید شدند. حالا دیگر واقعاً تنها شده بود.
شامگاه یکی از روزهای اردیبهشت ماه 1366 همزمان با شب عملیات کربلای 10 حاج حسین با چندتایی از رزمندگان در سنگری بالای ارتفاعات ماووت عراق نشسته بود. شیشه عطرش را از جیبش درآورد و به سروصورت تکتک افرادش عطر زد و گفت:«اگر به فیض شهادت نائل شدید، من را فراموش نکنید. من از شما التماس دعا دارم.» بعد دستی به محاسن اش کشید و گفت:« دیگر پیر شدهام، خستهام، نیاز به استراحت درازمدت دارم.» هادی برادرش که کنار دستش بود، گفت:«انشاءالله بعد از عملیات میروید شمال و استراحت میکنید.» هنوز منظور او را نفهمیده بود، تنها وقتی گلوله خمپاره روی سقف سنگر حاجی فرود آمد هادی منظورش را فهمید. آن وقت هم که دیگر برای فهمیدن و خداحافظی خیلی دیر شده بود. بعد از هفت سال حضور مداوم حاج حسین بصیر در جبهه و عهده دار بودن مسئولیتهایی چون فرماندهی محور جبهه ذوالفقاری آبادان تا جبهه ماهشهر، فرماندهی گردان «یارسول(ص)» در عملیات طریقالقدس، فرماندهی تیپ یکم لشکر 25 کربلا و قائممقامی لشکر 25 کربلا و حضور در عملیاتهایی چون فتحبستان، رمضان، محرم، خیبر، بدر، والفجرهای 4، 6، 7 و 8، کربلاهای 1، 2، 3، 5، 8 و 9 وقتاش شده بود که استراحت کند.
هادی بصیر 20 سالی از برادرش حاجحسین کوچکتر است، او درباره برادرش گفته است: «حاجحسین برای ما پدری کرده بود، بسیار با هم صمیمی بودیم و دوست. رابطهاش با ما بیشتر رابطه پدر و فرزندی بود. هرجا مجلس قرآن و احکام برگزار میشد، حاجحسین آنجا بود، خودش هم نوجوانان را جمع میکرد و به آنها قرآن آموزش میداد. تکیه راه میانداخت و به عزاداری اهلبیت(ع) میپرداخت. وقتی ضرورت جبهه و عملیات اقتضا میکرد، آن را با هیچ چیز عوض نمیکرد، نه وقتی فرزند دومش به دنیا آمد نه حتی در زمان مراسم ازدواج دختر اولش که بود. وقتی که مرتضی جباری، داماد حاجی، فرمانده گردان عاشورا در شلمچه در عملیات کربلای 5 به شهادت رسید، حاجی در مراسم بزرگداشت سومین روز شهادت دامادش در مجلس عزای او حاضر شد و در سخنان کوتاهی اعلام کرد: «خدا را شاهد میگیرم که بهخاطر شرکت در این مجلس عزا برای اینکه در مراسم بزرگداشت دامادم شرکت کنم جبهه را ترک نکردهام، بلکه به امر فرمانده لشکرم در اینجا حضور یافتم تا شما مردم شهیدپرور و دوستان مرتضی و جوانان غیور این سامان را به سوی جبهه حماسه و شرف فراخوانم.» این سخنان باعث شد تا جمع کثیری از بسیجیان فریدونکنار به سوی جبهه اعزام شوند.»
هادی همچنین خاطرهای از آرزوی شهادت برادرش گفته است: «یک روز حاجبصیر از مادرمان خواست تا به ایشان اجازه بدهد تا بر سجادهاش دو رکعت نماز حاجت بخواند و پس از نماز خواندن به دعایش آمین بگوید. مادر هم قبول کرد و بهدعای حاجحسین آمین گفت. بعد از مادر سؤال کرد آیا میدانی دعایی که کردم چه بود؟ مادر گفت: «حتماً پیروزی رزمندگان.» جواب داد: «بله آن بهجای خودش ولی من از خدا طلب شهادت کردم و چون میدانم دعایت مانعی برای شهادتم میشود امروز خواستم آمین تو را بر دعای شهادتم بشنوم.» مادرم گفت: «پسرم من به خدا از شهادت تو باک ندارم همچنان که برادرت اصغر شهید شد و هادی در جبهه است. دوست دارم شما زنده بمانید و از امام و انقلاب دفاع کنید.» مادرم و حاجحسین بسیار به هم وابسته بودند. آنقدر به هم علاقه داشتند که حاجحسین از خانه خودشان و خانه مادر دری را باز کرده بود، تا مادرم راحتتر بیاید و او هم هر زمان خواست به دیدار مادر برود. بعد از شهادت حاجحسین مادر رو به پیکر حسین میگفت: «تو ما را فریب دادی من آمین گفتم اما نمیدانستم که تو چه از خدا خواستی.»
ارسال دیدگاه
- ضمن تشکر از بیان دیدگاه خود به اطلاع شما رسانده می شود که دیدگاه شما پس از تایید نویسنده این مطلب منتشر خواهد شد.
- دیدگاه ها ویرایش نمی شوند.
- از ایمیل شما فقط جهت تشخیص هویت استفاده خواهد شد.
- دیدگاه های تبلیغاتی ، اسپم و مغایر عرف تایید نمی شوند.
ویژه نامه