به نام پدر
محدثه واعظیپور
روزنامهنگار
کمتر کسی است که قصه قتل فجیع بابک و آرزو خرمدین و همسرش را نشنیده باشد. بوی خون، شهر را پر کرده و از آسمان غم میبارد. همه جا حرف از مردی است که معیارهای تازهای برای سنگدلی وضع کرده است. مردی که پیش از این، بیسر و صدا در این شهر زندگی میکرده، حتی شاید روزی از کنارمان عبور کرده، بیآنکه دستهای آلودهاش جلب توجه کند. نمیخواهم به عکسهای پیرمرد نگاه کنم، تماشای پدری که توانسته در آرامش سه انسان را مثله کند، حالم را بد میکند. نمیخواهم روی تصاویر منتشر شده تمرکز کنم و بیخیالیاش را ببینم. نمیخواهم سیمایش را به خاطر بسپارم. سیمای پدری که پس از قتل پسرش سجده شکر به جا آورده یا مثل یک قهرمان ملی مقابل دوربین عکاسها، انگشتها را به نشانه پیروزی بالا برده و ژست گرفته است. از تماشای ویدئوهای این زوج، طفره میروم. این زوج همراه و همدل که در آرامش و خونسردی، سه نفر را بهکام مرگ فرستاده و به زندگی عادی برگشتهاند. بابک را بیهوش کردهاند، قطعه قطعه کرده و تکههای بدن پاره تنشان را در سطلهای زباله شهر رها کردهاند. انگار نه انگار شبی به اکران افتتاحیه فیلم پسرشان رفتهاند، در آن عکسها گویی در افتخار و موفقیت او شریک هستند. این قصه را از هر طرف که بخوانی، بوی خون و جنون میدهد.
نخستین تصویر شفاف و روشن من از پدرم، به دهه شصت، زمانی که مدرسه نمیرفتم برمیگردد. وقتی روزها در کوچههای پردرخت و خلوت قلهک قدم میزدیم، محو سایههایمان میشدم. سایه بلند او و سایه کوتاه خودم، سایهای که به من اطمینان خاطر و آرامش میداد. تمام مسیر را به سایههایمان نگاه میکردم که کنار هم پیش میرفتند. گاهی بهم نزدیک میشدند و گاهی از هم فاصله میگرفتند. پدرم مثل اغلب پدر و مادرهای آن دوره، دوست داشت دکتر شوم، اما عشق به سینما را از خودش به ارث بردم. روزنامهنگاری خواندم و رفتم سراغ نوشتن درباره سینما، هرگز روی انتخابم خط نکشید، در هیچ حوزه شخصی، علایقش را به من تحمیل نکرد و نخواست شبیه او باشم.
قتل بابک و خواهرش، تنها یک پرونده ساده نیست. جامعه حال و روز خوبی ندارد و خواندن این خبرها، امنیت خاطر را مخدوش میکند. فروپاشی نهاد خانواده، جدیتر از گذشته خودش را نشان میدهد. گویی با این قتل، دورانی تازه در خشونت و پردهدری شروع شده است. پدر و مادر بابک، رکوردها را جا به جا کردهاند. ماجرای خفاش شب و بیجه، در برابر این تراژدی خونین، رنگ باخته است. کاش جامعه بتواند زیر بار فشار بیاخلاقی، دوام بیاورد. کاش اظهارنظرهای غیرکاشناسی و غیرعلمی، پدر را به قهرمان تبدیل نکند. کاش رسانهها حواسشان به کودکان باشد، کاش مردم هوای پدرها را داشته باشند. کاش انجمنها و نهادهایی باشند که سلامت فرزندان را تضمین کنند. از مرگ رومینا چند ماه گذشته؟ پدر او چه میکند؟ هیچ قانونی قرار نیست حریم فرزندان را حفظ کند؟ هیچ تبصرهای نمیتواند مانع خشونت درون خانواده باشد؟
پدرم این خردادماه 68 ساله میشد، اگر هجده سال قبل از پیش ما نمیرفت. در غیبت او، این سالها سخت گذشت.
روزنامهنگار
کمتر کسی است که قصه قتل فجیع بابک و آرزو خرمدین و همسرش را نشنیده باشد. بوی خون، شهر را پر کرده و از آسمان غم میبارد. همه جا حرف از مردی است که معیارهای تازهای برای سنگدلی وضع کرده است. مردی که پیش از این، بیسر و صدا در این شهر زندگی میکرده، حتی شاید روزی از کنارمان عبور کرده، بیآنکه دستهای آلودهاش جلب توجه کند. نمیخواهم به عکسهای پیرمرد نگاه کنم، تماشای پدری که توانسته در آرامش سه انسان را مثله کند، حالم را بد میکند. نمیخواهم روی تصاویر منتشر شده تمرکز کنم و بیخیالیاش را ببینم. نمیخواهم سیمایش را به خاطر بسپارم. سیمای پدری که پس از قتل پسرش سجده شکر به جا آورده یا مثل یک قهرمان ملی مقابل دوربین عکاسها، انگشتها را به نشانه پیروزی بالا برده و ژست گرفته است. از تماشای ویدئوهای این زوج، طفره میروم. این زوج همراه و همدل که در آرامش و خونسردی، سه نفر را بهکام مرگ فرستاده و به زندگی عادی برگشتهاند. بابک را بیهوش کردهاند، قطعه قطعه کرده و تکههای بدن پاره تنشان را در سطلهای زباله شهر رها کردهاند. انگار نه انگار شبی به اکران افتتاحیه فیلم پسرشان رفتهاند، در آن عکسها گویی در افتخار و موفقیت او شریک هستند. این قصه را از هر طرف که بخوانی، بوی خون و جنون میدهد.
نخستین تصویر شفاف و روشن من از پدرم، به دهه شصت، زمانی که مدرسه نمیرفتم برمیگردد. وقتی روزها در کوچههای پردرخت و خلوت قلهک قدم میزدیم، محو سایههایمان میشدم. سایه بلند او و سایه کوتاه خودم، سایهای که به من اطمینان خاطر و آرامش میداد. تمام مسیر را به سایههایمان نگاه میکردم که کنار هم پیش میرفتند. گاهی بهم نزدیک میشدند و گاهی از هم فاصله میگرفتند. پدرم مثل اغلب پدر و مادرهای آن دوره، دوست داشت دکتر شوم، اما عشق به سینما را از خودش به ارث بردم. روزنامهنگاری خواندم و رفتم سراغ نوشتن درباره سینما، هرگز روی انتخابم خط نکشید، در هیچ حوزه شخصی، علایقش را به من تحمیل نکرد و نخواست شبیه او باشم.
قتل بابک و خواهرش، تنها یک پرونده ساده نیست. جامعه حال و روز خوبی ندارد و خواندن این خبرها، امنیت خاطر را مخدوش میکند. فروپاشی نهاد خانواده، جدیتر از گذشته خودش را نشان میدهد. گویی با این قتل، دورانی تازه در خشونت و پردهدری شروع شده است. پدر و مادر بابک، رکوردها را جا به جا کردهاند. ماجرای خفاش شب و بیجه، در برابر این تراژدی خونین، رنگ باخته است. کاش جامعه بتواند زیر بار فشار بیاخلاقی، دوام بیاورد. کاش اظهارنظرهای غیرکاشناسی و غیرعلمی، پدر را به قهرمان تبدیل نکند. کاش رسانهها حواسشان به کودکان باشد، کاش مردم هوای پدرها را داشته باشند. کاش انجمنها و نهادهایی باشند که سلامت فرزندان را تضمین کنند. از مرگ رومینا چند ماه گذشته؟ پدر او چه میکند؟ هیچ قانونی قرار نیست حریم فرزندان را حفظ کند؟ هیچ تبصرهای نمیتواند مانع خشونت درون خانواده باشد؟
پدرم این خردادماه 68 ساله میشد، اگر هجده سال قبل از پیش ما نمیرفت. در غیبت او، این سالها سخت گذشت.
ارسال دیدگاه
- ضمن تشکر از بیان دیدگاه خود به اطلاع شما رسانده می شود که دیدگاه شما پس از تایید نویسنده این مطلب منتشر خواهد شد.
- دیدگاه ها ویرایش نمی شوند.
- از ایمیل شما فقط جهت تشخیص هویت استفاده خواهد شد.
- دیدگاه های تبلیغاتی ، اسپم و مغایر عرف تایید نمی شوند.
ویژه نامه