برسد به روح عمو نادر
نجمه ولیزاده
نویسنده
آسمان روشن شده بود، ایستاد توی ایوان. سرما از پوستش گذشت. لرزید. مادرش روی تختی که دیگر توی حیاط نبود، نشسته بود و قلیان میکشید. هفتتیر را توی دهانش گذاشت. صدای پرندهها حیاط را پر کرده بود. بنگ! روی زمین افتاد. خیره به آسمان. مادر آمد بالای سرش: بلند شو برویم. دلم میخواهد داستان مرگ عمو نادر را اینطور بنویسم و خلاص. اما اینطور نبود و پیرمرد، افتخار اولین خودکشی خانواده را جوری به گند کشید که هیچ داستان درست و حسابی از تویش در نمیآید.
یکشنبه شب 20اسفند 99، نادر عظمت، به خانه پسرش -وحید- زنگ زد و درباره چکه کردن آبگرمکن، از او سؤالاتی پرسید. به گفته وحید، در مدت پنج دقیقهای مکالمهشان، متوجه هیچ تغییری در لحن یا احوال پدرش نشد و او حتی حال همسرش را هم جویا شد. صبح روز بعد -به گزارش پزشکی قانونی حدوداً 6 صبح - در ایوان خانه پدریاش، خودش را حلقآویز کرد درحالی که پیراهن لیمویی و شلوار سرمهای پوشیده بود و چشمهایش خیره به باغچه خشک حیاط باز مانده بود. هفت صبح، همسایهای از روی پشت بام، متوجه جنازه شد که من اول پرسیدم چرا باید کسی آن موقع صبح برود پشتبام و این خودش مشکوک است ولی بعد معلوم شد طرف پسر کفترباز آقا موسی بوده.
من روز قبلش رفته بودم اصفهان که خیرسرم سری بزنم به زایندهرود -که آن هم خشک بود- و نبودم که ببینم، اما آقاجانم را کسی خبر کرده بود، تا آنجا دویده بود و مردم را دیده بود توی حیاط و روی بام که انگار به تماشای نمایش، دور از جنازه عمو که توی ایوان تاب میخورده ایستاده بودند منتظر کلانتری. آقا جانم داد زده بود نادر و دویده بود که عمو را از پا بگیرد و هل بدهد بالا که به خیال خودش بتواند نفس بکشد. مردم نگذاشته بودند و آقام میگوید همان وقت که دودستی زده بود توی سر خودش، درد پیچید پشت چشمهاش که تا امروز آرام نگرفته. روز بعد خاکسپاری سروکله خبرنگاری از روزنامه صبح یا صباح یا همچین چیزی پیدا شده بود.
برزگر آمد و توی گوشم گفت: جنازه ظاهر قشنگی نداشت. چشمهاش از کاسه بیرون زده بود و بوی بد میداده و خوبیت ندارد این حرفها بپیچد توی دهان مردم، بروم و خبرنگار را دست به سر کنم. تا جایی که میدانم توی سه تا روزنامه خبرش چاپ شد یکی همان صباح بود و اسم دوتای دیگر را یادم نیست ولی دیروز برزگر گفت یک نسخه از هرکدام را نگه داشته. یکی از روزنامهها قصه را به اختلاف خانوادگی ربط داده بود و توضیحشان این بود که سه ماهی میشد که مرد جدا از خانواده زندگی میکرد، دیگری نوشته بود مرگ این مرد 67 ساله حاصل افسردگی و احساس پوچی پس از بازنشستگی بوده و از نهادهای مربوطه خواسته بود برای مشکلات روحی بازنشستگان چارهای بیندیشند و سومی تیتر زده بود خودکشی پیرمرد با پیراهن لیمویی و چون او هم مثل ما هیچ دلیلی برای این اتفاق نیافته بود درباره نو بودن لباسهایش و اینکه برچسب قیمت شان توی خانه پیدا شده بود، نوشت.
آقام گفت: حق نوشته، نادر حتی سطل زباله را خالی کرده بود، یک قوری و لیوان شسته توی آبچکان بود و لباس، مسواک و ریشتراش را که از خانه خودشان آورده بود چیده بود توی چمدان. از اول زمستان که ویدا- دخترش- رسیده بود به ماه پنجم بارداری و یک هفته توی بیمارستان بستری شد، پزشک برایش استراحت مطلق تجویز کرد و همین شد که گلابجان به اصرار عمو رفت و خانه ویدا ماندگار شد. عمو هم برگشت خانه سابق مادرش که با خانه ما دو کوچه فاصله داشت و اسباب و وسایلش از دوسال پیش دستنخورده مانده بود. - متوجه تغییر حالش نشدین؟- به باغچه میرسید، با برادرش بازی میکرد و میگفت میخواهد برود پناهگاه حیوانات، یک سگ یا گربه بگیرد. - مشکل جسمی داشت؟- اگر اسم زانو درد و بالا پایین شدن فشار را بگذارید مشکل، لابد داشت. -ناراحت بود؟ -نه... نمی دانم... مثل همیشه بود. -دعوایی توی خانه پیش آمده بود؟ -چه دعوایی آقا؟ روز سوم بعد از خاکسپاری با وحید راه افتادیم توی خانه مادر. آشپزخانه، کتابخانه مادر و میز تحریر پدرشان همهجا بدون گرد و خاک بود و بدون هیچ نشانه و یادداشتی. کمد لباس بوی میخک میداد و لباسهای مادر تویش چیده شده بودند.
دوسال پیش که مُرد نمیدانستیم لباسها را چه کنیم، اهدا کنیم؟ آتش شان بزنیم؟ بریزیم دور؟ و آخر به هیچچیز دست نزدیم. بین تقویم دوتکه کاغذ پیدا کردیم، یکی اسمهایی بود برای بچه ویدا و دیگری لیست خرید عید.
گلاب جان گفت: بشینیم و حرفمان را یکی کنیم که جواب مردم را چه بدهیم. به آقام برخورد که دروغ بگوییم؟ گلاب جان گفت: تو می دانی چرا خودش را کشته صابر؟ آقام نگاهش نکرد. گفت: من میدانم. و لیوان آب را داد دست ویدا که دراز کشیده بود. - میترسید پیر بشه. -این هم شد دلیل زنعمو؟ نوشتهها را برگرداندم توی تقویم. از برزگر شماره خبرنگار صباح را گرفتم و بهش زنگ زدم که اگر مایل باشند میتوانم اطلاعات جدیدی از مرگ عظمت بهشان بدهم. گفت: منتظر خبرم میماند.
روز عید است که بچه ویدا به دنیا آمده. پسر است و سالم فقط کمی زردی دارد. آقام لیست اسمهایی را که عمو نوشته بود، برداشت و با یک دسته گل داوودی رفت دیدنش. هوا سرد نیست اما سوز دارد. نشستم توی ایوان. میخواهم داستان مرگ عمو نادر را بنویسم. اما پیرمرد جوری خودش را کشت که هیچ داستان درست و حسابی از تویش درنمیآید. وحید تلفن میزند: اسم بچه ویدا را گذاشتهاند نادر. روی کاغذ یک دایره میکشم.
نویسنده
آسمان روشن شده بود، ایستاد توی ایوان. سرما از پوستش گذشت. لرزید. مادرش روی تختی که دیگر توی حیاط نبود، نشسته بود و قلیان میکشید. هفتتیر را توی دهانش گذاشت. صدای پرندهها حیاط را پر کرده بود. بنگ! روی زمین افتاد. خیره به آسمان. مادر آمد بالای سرش: بلند شو برویم. دلم میخواهد داستان مرگ عمو نادر را اینطور بنویسم و خلاص. اما اینطور نبود و پیرمرد، افتخار اولین خودکشی خانواده را جوری به گند کشید که هیچ داستان درست و حسابی از تویش در نمیآید.
یکشنبه شب 20اسفند 99، نادر عظمت، به خانه پسرش -وحید- زنگ زد و درباره چکه کردن آبگرمکن، از او سؤالاتی پرسید. به گفته وحید، در مدت پنج دقیقهای مکالمهشان، متوجه هیچ تغییری در لحن یا احوال پدرش نشد و او حتی حال همسرش را هم جویا شد. صبح روز بعد -به گزارش پزشکی قانونی حدوداً 6 صبح - در ایوان خانه پدریاش، خودش را حلقآویز کرد درحالی که پیراهن لیمویی و شلوار سرمهای پوشیده بود و چشمهایش خیره به باغچه خشک حیاط باز مانده بود. هفت صبح، همسایهای از روی پشت بام، متوجه جنازه شد که من اول پرسیدم چرا باید کسی آن موقع صبح برود پشتبام و این خودش مشکوک است ولی بعد معلوم شد طرف پسر کفترباز آقا موسی بوده.
من روز قبلش رفته بودم اصفهان که خیرسرم سری بزنم به زایندهرود -که آن هم خشک بود- و نبودم که ببینم، اما آقاجانم را کسی خبر کرده بود، تا آنجا دویده بود و مردم را دیده بود توی حیاط و روی بام که انگار به تماشای نمایش، دور از جنازه عمو که توی ایوان تاب میخورده ایستاده بودند منتظر کلانتری. آقا جانم داد زده بود نادر و دویده بود که عمو را از پا بگیرد و هل بدهد بالا که به خیال خودش بتواند نفس بکشد. مردم نگذاشته بودند و آقام میگوید همان وقت که دودستی زده بود توی سر خودش، درد پیچید پشت چشمهاش که تا امروز آرام نگرفته. روز بعد خاکسپاری سروکله خبرنگاری از روزنامه صبح یا صباح یا همچین چیزی پیدا شده بود.
برزگر آمد و توی گوشم گفت: جنازه ظاهر قشنگی نداشت. چشمهاش از کاسه بیرون زده بود و بوی بد میداده و خوبیت ندارد این حرفها بپیچد توی دهان مردم، بروم و خبرنگار را دست به سر کنم. تا جایی که میدانم توی سه تا روزنامه خبرش چاپ شد یکی همان صباح بود و اسم دوتای دیگر را یادم نیست ولی دیروز برزگر گفت یک نسخه از هرکدام را نگه داشته. یکی از روزنامهها قصه را به اختلاف خانوادگی ربط داده بود و توضیحشان این بود که سه ماهی میشد که مرد جدا از خانواده زندگی میکرد، دیگری نوشته بود مرگ این مرد 67 ساله حاصل افسردگی و احساس پوچی پس از بازنشستگی بوده و از نهادهای مربوطه خواسته بود برای مشکلات روحی بازنشستگان چارهای بیندیشند و سومی تیتر زده بود خودکشی پیرمرد با پیراهن لیمویی و چون او هم مثل ما هیچ دلیلی برای این اتفاق نیافته بود درباره نو بودن لباسهایش و اینکه برچسب قیمت شان توی خانه پیدا شده بود، نوشت.
آقام گفت: حق نوشته، نادر حتی سطل زباله را خالی کرده بود، یک قوری و لیوان شسته توی آبچکان بود و لباس، مسواک و ریشتراش را که از خانه خودشان آورده بود چیده بود توی چمدان. از اول زمستان که ویدا- دخترش- رسیده بود به ماه پنجم بارداری و یک هفته توی بیمارستان بستری شد، پزشک برایش استراحت مطلق تجویز کرد و همین شد که گلابجان به اصرار عمو رفت و خانه ویدا ماندگار شد. عمو هم برگشت خانه سابق مادرش که با خانه ما دو کوچه فاصله داشت و اسباب و وسایلش از دوسال پیش دستنخورده مانده بود. - متوجه تغییر حالش نشدین؟- به باغچه میرسید، با برادرش بازی میکرد و میگفت میخواهد برود پناهگاه حیوانات، یک سگ یا گربه بگیرد. - مشکل جسمی داشت؟- اگر اسم زانو درد و بالا پایین شدن فشار را بگذارید مشکل، لابد داشت. -ناراحت بود؟ -نه... نمی دانم... مثل همیشه بود. -دعوایی توی خانه پیش آمده بود؟ -چه دعوایی آقا؟ روز سوم بعد از خاکسپاری با وحید راه افتادیم توی خانه مادر. آشپزخانه، کتابخانه مادر و میز تحریر پدرشان همهجا بدون گرد و خاک بود و بدون هیچ نشانه و یادداشتی. کمد لباس بوی میخک میداد و لباسهای مادر تویش چیده شده بودند.
دوسال پیش که مُرد نمیدانستیم لباسها را چه کنیم، اهدا کنیم؟ آتش شان بزنیم؟ بریزیم دور؟ و آخر به هیچچیز دست نزدیم. بین تقویم دوتکه کاغذ پیدا کردیم، یکی اسمهایی بود برای بچه ویدا و دیگری لیست خرید عید.
گلاب جان گفت: بشینیم و حرفمان را یکی کنیم که جواب مردم را چه بدهیم. به آقام برخورد که دروغ بگوییم؟ گلاب جان گفت: تو می دانی چرا خودش را کشته صابر؟ آقام نگاهش نکرد. گفت: من میدانم. و لیوان آب را داد دست ویدا که دراز کشیده بود. - میترسید پیر بشه. -این هم شد دلیل زنعمو؟ نوشتهها را برگرداندم توی تقویم. از برزگر شماره خبرنگار صباح را گرفتم و بهش زنگ زدم که اگر مایل باشند میتوانم اطلاعات جدیدی از مرگ عظمت بهشان بدهم. گفت: منتظر خبرم میماند.
روز عید است که بچه ویدا به دنیا آمده. پسر است و سالم فقط کمی زردی دارد. آقام لیست اسمهایی را که عمو نوشته بود، برداشت و با یک دسته گل داوودی رفت دیدنش. هوا سرد نیست اما سوز دارد. نشستم توی ایوان. میخواهم داستان مرگ عمو نادر را بنویسم. اما پیرمرد جوری خودش را کشت که هیچ داستان درست و حسابی از تویش درنمیآید. وحید تلفن میزند: اسم بچه ویدا را گذاشتهاند نادر. روی کاغذ یک دایره میکشم.
ارسال دیدگاه
- ضمن تشکر از بیان دیدگاه خود به اطلاع شما رسانده می شود که دیدگاه شما پس از تایید نویسنده این مطلب منتشر خواهد شد.
- دیدگاه ها ویرایش نمی شوند.
- از ایمیل شما فقط جهت تشخیص هویت استفاده خواهد شد.
- دیدگاه های تبلیغاتی ، اسپم و مغایر عرف تایید نمی شوند.
ویژه نامه