انگار فقط یک وظیفه داشت آنهم «کار»
مهدی حسینی وند / کارگردان فیلم «سیارک»
اردیبهشت ماه بود، خیلی اتفاقی و بدون برنامه همسفر چند نفر از دوستان مستندساز شدم. هواپیما در فرودگاه بم به زمین نشست. آقایالله آبادی (که بعدها فهمیدم چه انسان خوش قول و شریفی است) از ساعتی قبل بهدنبال ما آمده بود. سوار بر اتومبیل او زدیم به دل جاده، من که برای اولین بار به این منطقه آمده بودم، محو طبیعت بیابانی و نخلستانهای زیبای آنجا شدم، به روستایی رسیدیم پر از نخلستان. همان جا ماندیم، در یک بومگردی زیبا، آن هم یک هفته. در این یک هفته گروه مستندسازی کار خودشان را میکردند و من هم کنارشان بودم؛ از همان روز اول در آنجا پسرکی سیزده ساله بیش از همه توجه مرا جلب کرد. او ابراهیم بود، کارگر بومگردی، مثل یک سایه بود. حضورش را هرگز حس نمیکردی، همیشه در حاشیه بود، در نخلستان علفهای هرز را میچید، زبالههای بومگردی را جمع میکرد و همراه مادرش در پخت نان کمک میکرد، خلاصه به همه کمک میکرد. گروه که خسته از کار روزانه میآمد ابراهیم فوراً سفره پارچهای گلدار را پهن میکرد و غذاهای خوشمزه محلی دستپخت سرآشپز بومگردی را میچید. او هیچ وقت کنار ما نمینشست؛ بعد از غذا بدون آن که کسی صدایش کند ظاهر میشد و سفره را جمع میکرد و پشت بند آن چای زعفران جلویت تعارف میکرد. نگاه عجیبی داشت با چشمان سیاه و نافذ، کم حرف بود، جوابهای کوتاه میداد با لهجهای بلوچی و دامنه لغات کم فارسی. انگار فقط یک وظیفه داشت آن هم «کار». در طول سفر یک هفتهای او را زیر نظر داشتم ولی نتوانستم با او ارتباط بگیرم، چون او خودش را خیلی نزدیک نمیکرد. تنها راه ارتباطی این بود که مثلاً اگر ساکی یا وسیلهای حمل میکردی او فوراً میآمد و به زور از دستت میگرفت و خودش آن را حمل میکرد و تنها در آن حالت شاید به چند سؤال تو خیلی موجز جواب میداد. سفر به پایان رسید ولی شمایل ابراهیم از ذهن من بیرون نرفت و بعد قصه «سیارک» شکل گرفت و بعدتر و ... فیلم شد.
ارسال دیدگاه
- ضمن تشکر از بیان دیدگاه خود به اطلاع شما رسانده می شود که دیدگاه شما پس از تایید نویسنده این مطلب منتشر خواهد شد.
- دیدگاه ها ویرایش نمی شوند.
- از ایمیل شما فقط جهت تشخیص هویت استفاده خواهد شد.
- دیدگاه های تبلیغاتی ، اسپم و مغایر عرف تایید نمی شوند.
ویژه نامه